@nightstory57.mp3
11.51M
#معذرتمیخوام
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
حتما عذرخواهی کنیم🌷
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((معذرت میخوام))
آوا دختر بازیگوشی بود او در کنار پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی میکرد آوا خیلی بازی میکرد از صبح که بیدار میشد تا خودِ شب بازی میکرد با اسباب بازیها با پدرش با مادر و گاهی هم با مادر بزرگش بازی میکرد. آوا همیشه در حال بازی کردن بود او از اینکه همبازیهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود اما همبازیهای او به اندازه آوا خوشحال نبودند. برای همین پدر مادر و مادر بزرگ خیلی دوست نداشتندکه با او بازی کنند.
یک روز دوست آوا به خانه شان آمد اسم دوستش "شیرین" بود. شیرین خیلی دختر خوش خنده و با ادبی بود. آنها در حال بازی بودند که ناگهان مادر بزرگ آوا وارد اتاق شد. شیرین حواسش نبود و ناگهان به مادر بزرگ برخورد کرد. شیرین کمی عقب رفت به مادر بزرگ نگاه کرد و گفت: " خیلی ببخشید حواسم نبود و خوردم بهتون حتما دردتون اومده.
آره؟". مادر بزرگ که شکمش درد گرفته بود، شکمش را گرفت و با یک لبخند به شیرین گفت:"
آره دردم اومد. اما ایرادی نداره حواست نبود تو خیلی دختر با ادبی هستی مودبانه حرف میزنی دوس دارین منم باهاتون بازی کنم؟ شیرین با لبخند گفت آره من که خیلی دوست دارم. و بعد به آوا نگاه کرد دهان آوا از تعجب باز مانده بود. او با تعجب گفت: چی؟ مامان بزرگ چی گفتی؟ میخوای با ما بازی کنی؟ شما خیلی وقته دیگه دوست ندارین با من بازی كنين. الان چی شده که میخواین بازی کنین؟
مادر بزرگ دستش را روی شانه شیرین گذاشت و گفت: " شیرین خیلی مودبانه حرف میزنه دوس دارم بیشتر با شما و شیرین بازی کنم. بعد آوا موافقت کرد و سه تایی باهم بازی کردند. آوا خیلی حواسش به شیرین و بازی کردن شان بود. او با دقت نگاه می کرد تا چیزهای جدیدی یاد بگیرد. آنها در حال بازی بودند که ناگهان عروسک از دستش افتاد و به پای مادر بزرگ خورد مادر بزرگ دردش آمد آوا عروسکش را برداشت و به بازی اش ادامه داد.
وقتی شیرین این رفتار زشت آوا را دید تعجب کرد وکمی ناراحت شد پیش آوا رفت و در گوش او گفت: " کارت اشتباه بود با عروسک به پای مامان بزرگت آسیب زدی اما عذرخواهی نکردی آوا با عصبانیت گفت : " من کار اشتباهی نکردم میخواست پاهاشو اونجا نذاره به من چه؟!". شیرین فکر کرد و گفت آره درسته اما عروسک از دست تو افتاد. بهتره عذرخواهی کنی!". اما آوا عذر خواهی نکرد و به بازی اش ادامه داد. کمی بعد شیرین میخواست توپ را داخل سبدبیندازد که اشتباهی به آوا خورد آوا دردش گرفت. شیرین دستهای آوا را گرفت و گفت:
ببخشید. معذرت میخوام اشتباهی بهت خورد.. آوا خیلی ناراحت بود چون دردش آمده بود اما وقتی شیرین از اوعذرخواهی کرد انگار دردش کمتر شد. او از اینکه شیرین معذرت خواهی کرده بود خوشحال شد. و بعد با خودش گفت: " چقدر دختره مودبی بازم دوست دارم باهاش بازی کنم. خیلی خوشحالم انگار شیرین با این عذرخواهی کردنش یک هدیه بزرگ بهم داده "
چند لحظه بعد مادر شیرین دنبال او آمد. آنها به خانه شان برگشتند. کم کم داشت شب میشد و آوا به چیزهایی که امروز دیده بود فکر میکرد او با خودش گفت حالا فهمیدم چرا مامان و بابا و مامانبزرگم دوس ندارن باهام بازی کنن. چون وقتی کار اشتباهی میکنم اصلا ازشون عذر خواهی نمیکنم این کارم خیلی اشتباهه! از آن روز به بعد آوا تصمیم گرفت اگر اشتباهی کرد حتما عذرخواهی کند او میخواست مودبانه تر رفتار کند تا شادتر زندگی کند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
11.72M
#حلزونجستجوگر
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
دست از تلاش کردن نکشیم و قبل از تلاش کردن خوب فکر کنیم.
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حلزون جستجوگر))
در یک جنگل بزرگ حلزون کوچکی زندگی می کرد. اسم این حلزون کوچک "کوشا بود کوشا حلزون جستجوگری بود. او عاشق پیدا کردن چیزهای مهمی بود که حیوانات جنگل گم می کردند. اما سرعت او خیلی کم بود. او خیلی آرام آرام راه می رفت به همین خاطر ممکن بود تا سالهای سال دنبال چیزهای گمشده بگردد کوشا با اینکه خیلی می گشت، اما هیچ وقت نتوانسته بود وسایل گمشده دوستانش را پیدا کند.
یک روز خرگوش دانا با عجله و نفس نفس زنان پیش ملخ تندرو رفت خرگوش دانا خیلی ناراحت بود او آنقدر ناراحت بود که نمی توانست گریه نکند با گریه بلند به ملخ تندرو گفت: " لطفا بهم کمک کن تو خیلی تند میدوی من مهمترین وسیله ای که داشتم رو گم کردم میشه پیداش کنی؟".
کوشا نزدیک ملخ تندرو بود او صدای گریه های خرگوش دانا را میشنید به آنها نزدیک شد و بعد به خرگوش دانا گفت: من اتفاقي صداتونو شنیدم انگار مهمترین وسیله تو گم کردی. چی رو گم کردی؟ خرگوش دانا گفت: آره! دانه لوبیای سحر آمیزم رو گم کردم من با اون دانه میتونستم جنگل رو سرسبزتر و بزرگتر از الان کنم.
وقتی کوشا فهمید که آن دانه لوبیای سحرآمیز چقدر برای جنگل مفید است چشمانش برق زد کوشا گفت " پس من فورا دنبالش میگردم. ملخ تندرو به کوشا خندید و گفت: " تو تا الان چیزی پیدا نکردی سرعتتم خیلی کمه من میرم پیداش میکنم تو لازم نیست بیای خرگوش دانا از این حرف ملخ تندرو ناراحت شد و گفت: حرفتو دوست نداشتم، اما هر کدومتون دانه لوبیای سحرآمیز من رو پیدا کنین یه جایزه خوب بهش میدم!".
سپس، حلزون و ملخ تندرو شروع کردن به گشتن جنگل ملخ تندرو از اینور به آنور میپرید و با سرعت همه جا را می گشت. او زیر علف ها روی تنه درخت حتی لای موهای حیوانات جنگل را هم میگشت کوشا هم به آرامی راه می رفت و همه جا را با دقت نگاه میکرد ملخ هر چند وقت خسته می شد و خیلی استراحت میکرد. او با خودش میگفت من خیلی فرزم همه جا رو سریع میگردم حلزون خیلی کنده. پس من میتونم زیاد استراحت کنم و از آخرم خودم پیداش کنم.
اما کوشا استراحت نمیکرد او خوب فکر میکرد با خودش میگفت اگه دانه لوبیای سحرآمیز از دست خرگوش دانا افتاده باد اون رو کجا میتونه ببره؟ و بعد در جهت حرکت باد و جاهایی که امکان داشت دانه گیر بیفتد را میگشت او روزها گشت و گشت تا اینکه دانه را پیدا کرد با خوشحالی دانه را بوسید و روی خانه پشتش گذاشت و به سوی خرگوش دانا رفت.
در راه ملخ تندرو کوشا را دید ملخ تندرو از اینکه دید کوشا آن دانه با ارزش را پیدا کرده است، تعجب کرد. به او گفت: " تو با این سرعت کم چطور تونستی پیداش کنی؟". كوشا لبخند زد و از آن طرف درخت خرگوش دانا گفت: " کوشا با فکر تلاش کرد و دست از تلاش نکشید. او ناامید نشد برای همین تونست دانه با ارزش رو پیدا کنه! آنجا بود که ملخ تندرو فهمید باید دست از تلاش نکشد و قبل از تلاش کردن خوب فکر کند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.77M
#موشهمیشهناراحت
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
درباره ی ناراحتیمون و اتفاقی که
ناراحتمون کرده حرف بزنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((موش همیشه ناراحت))
معلم به کلاس وارد شد با بچه ها سلام و احوالپرسی کرد. بعد به نوبت از بچه ها درس پرسید آن روز علی نتوانست به سوال معلم جواب دهد برای همین بچه ها او را مسخره کردند و او خیلی ناراحت شد. اما چیزی نگفت و کاری هم نکرد. علی فقط ناراحت بود مدرسه تعطیل شد و بچه ها به سمت خانه هایشان
میرفتند. اما علی هنوز هم ناراحت بود او اصلا حرف نمی زد.
وقتی علی وارد خانه شد خیلی ناراحت بود. وارد اتاقش شد و یک گوشه ساکت نشست حتی با اسباب بازی هایش هم بازی نمی کرد نزدیک شب شد اما على هنوز داخل اتاقش بود. مادر علی وارد اتاق شد وقتی دید علی بخاطر ناراحتی اش یک گوشه ساکت نشسته گفت: میدونم ناراحتی اما دوس داری واست قصه موش ناراحت رو بگم؟ علی با بی حوصلگی گفت : " آره".
و بعد مادر قصه موش ناراحت را تعریف کرد یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل شاد موشی بود که همیشه از بچه ها دور می نشست. او بیشتر وقت ها با هیچ کسی بازی نمیکرد حرف نمیزد، و از بقیه فاصله می گرفت. یک روز که مثل همیشه موش ناراحت کنار سنگی نشسته بود، عقاب تیزبین و دانا پرواز کرد و کنار او نشست. سپس به موش ناراحت گفت من همیشه از بالای اون کوه بلندحواسم بهت هست همیشه ناراحتی....
اشکال نداره اگه ناراحت باشی اما همیشه این ناراحتی تو رو مثل یک کاغذ مچاله میکنه مثل یه کاغذ مچاله یک گوشه میشینی و هیچ حرفی نمیزنی اینطوری اذیت نمیشی عزیزم؟!". موش همیشه ناراحت زد زیر گریه و گفت: " خیلی اذیت میشم. اما چکار کنم؟!". عقاب تیزبین و دانا گفت: " بیا باهم به بقیه بچه ها نگاه کنیم ببینیم اونها چکار میکنن که مثل کاغذ مچاله نمیشن و بعد موش همیشه ناراحت و عقاب تیزبین به بقیه نگاه کردند.
آنها دارکوب را دیدند. وقتی بچه ها دارکوب را بازی ندادند او خیلی ناراحت شد بلند شد و روی درخت نشست و کاری که دوست داشت و بلد بود را انجام داد او نوک زد و نوک زد تا یک لانه زیبا درست کرد بعد از مدتی توپ بچه شیر را گرفتند و به آب انداختند. او خیلی ناراحت شد اما برای اینکه حالش بهتر شود فورا زیر درخت نشست تا آواز قناری ها را بشنود.
هنوز هم موش همیشه ناراحت و عقاب تیزبین داشتند به بقیه نگاه می کردند. میمون را دیدند که منتظر پدرش بود تا برای او جایزه بخرد. پدرش آمد و هیچ جایزه ای نگرفته بود. برای همین میمون خیلی ناراحت شد اما او دوست نداشت مثل کاغذ مچاله شود. فورا بلند شد و از این شاخه به آن شاخ پرید و موز خورد تا حالش بهتر شد بعد عقاب تیزبین و دانا گفت: " دیدی چی شد؟ همه ناراحت میشن اما کسی اجازه نمیده این ناراحتی مثل یه کاغذ مچالش کنه..
موش همیشه ناراحت به چیزهایی که دیده بود خیلی خوب فکر کرد او با خودش گفت: حق با عقاب داناست. همه بعد از ناراحتی یه کاری میکنن تا حالشون خوب شه. پس منم هر وقت ناراحت شدم میرم چوبایی که جمع کردم رو با دندونای تیزم میتراشم تا مدادهای قشنگی درست کنم بعد که حالم بهتر شد میرم پیش بچه ها
قصه موش همیشه ناراحت تمام شد و مادر به علی گفت:" حالا تو دوست داری هر وقت ناراحت شدی چکار کنی که این ناراحتی مثل كاغذ مجالت نکنه؟ علی مادرش را بغل کرد و با لبخند گفت:" چون تو رو خیلی دوس دارم میام راجبه ناراحتیم و اتفاقی که ناراحتم کرده حرف میزنم!".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.63M
#دخترکنجکاو
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دختر کنجکاو))
مامان چرا آسمون آبیه؟ مامان چرا بارون از بالا میاد پایین؟ مامان چرا باید مسواک بزنیم، مامان .... مریم صبح تا شب از مادرش سوال میپرسید. او بچه کنجکاوی بود. خیلی هم باهوش بود. اما با این همه سوالهایی که از مادرش می پرسید او را خسته و کلافه میکرد برای همین بعضی وقتها مادرش جواب او را نمیداد و یا خیلی بد جوابش را میداد.
صبح شد. دوباره مریم از خواب بیدار شد. پیش مادرش رفت و گفت: " مامان چرا شبا باید بخوابیم؟ حال مادر مریم آن روز خوب نبود او بیمار شده بود برای همین خیلی بی حوصله بود. وقتی سوال مریم را شنید عصبانی شد و گفت: " بسه دیگه تا کی میخوای همینطور سوال بپرسی؟ بشین و صبحونتو بخور مریم خیلی ناراحت شد. آنقدر ناراحت شد که حتی لب به صبحانه هم نزد.
او فورا به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید. کمی بعد زنگ خانه شان به صدا در آمد مادر گفت: " مریم لطفا برو در رو باز کن مریم با ناراحتی رفت وقتی در را باز کرد دوستش دلسا را دید آنها به هم سلام کردند و بعد دلسا وارد خانه شد. به مادر مریم سلام کرد و بعد با مریم به اتاقش رفتند. دلسا گفت: مریم بیا باهم معلم بازی کنیم!". وقتی مریم اسم این بازی را شنید خیلی ناراحت شد. او با ناراحتی گفت نه بازی بدیه به نظرم!".
دلسا خیلی تعجب کرد و گفت تو همیشه خیلی سوال میپرسیدی از معلم بازی هم خوشت میومد همیشه دانش آموز میشدی و کلی سوال میکردی الان چی شده که میگی بازی بدیه؟". مریم به زمین نگاه کرد و جواب داد: من نباید سوال بپرسم. چون مادرمو خیلی اذیت میکنه حتما معلم رو هم خیلی اذیت میکنه. من دیگه میخوام سوال نپرسم دلسا هنوز هم متعجب بود. دست مریم را گرفت و گفت: " فهمیدم تو از سوال کردن دیگه بدت اومده چون فکر میکنی بقیه رو ناراحت میکنی.
مریم جواب داد: آره همینطوره بقیه رو ناراحت میکنم!". سپس دلسا لبخندی زد و گفت: تو خیلی مهربونی حالا به نظرت باید چکار کنیم که با سوال کردن مامان بابامونو اذیت نکنیم؟". مریم کمی فکر کرد و گفت: بهتره دیگه سوال نپرسیم!". دلسا به دوستش نگاه کرد و گفت: این راه خوبی نیست. ببین من هم همیشه از مامان بابام سوال میپرسم اما هم خودم خیلی شادم و هم پدر و مادرم مریم با تعجب گفت جدی؟! چطوری؟". دلسا جواب داد: " من راز سوال کردن رو بلدم. میخوای بهت بگم؟".
مریم با خوشحالی گفت آره آره بگو لطفا!". دلسا گفت : " اول نگاه میکنم ببینم اگه مامانم یا بابام کاری نداشتن و یا سر سفره نبودیم سوال بپرسم. البته حواسم هست که حال مامان یا بابام بد نباشه بعد میدونی چکار میکنم؟مریم که امیدوار
شده بود فورا گفت نه نه چکار؟". دلسا ادامه داد:" خودم به سوالم فکر میکنم ببینم میتونم خودم جوابش رو پیدا کنم. اگه جوابش رو پیدا کنم میرم از مامانم میپرسم وجواب خودم رو هم بهشون میگم.
مریم گفت: خب اگه نتونی جوابشو پیدا کنی چی؟"دلسا گفت:"
اونوقت میرم پیش مامانم یا بابام بعد میگم گوشیتون همراهتونه؟ بعدش سوالم رو میپرسم و میگم اگه جواب سخته، میشه از توی اینترنت جوابش رو پیدا کنیم؟ اینطوری به جواب همه سوالام میرسم و هیچ کسم اذیت نمیشه! مریم از اینکه راز سوال کردن را فهمیده بود خیلی خوشحال بود او از آن روز به بعد از این راز استفاده کرد و دیگر هیچ وقت مادر و پدرش را با سوالهایش اذیت نکرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄