✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حلزون جستجوگر))
در یک جنگل بزرگ حلزون کوچکی زندگی می کرد. اسم این حلزون کوچک "کوشا بود کوشا حلزون جستجوگری بود. او عاشق پیدا کردن چیزهای مهمی بود که حیوانات جنگل گم می کردند. اما سرعت او خیلی کم بود. او خیلی آرام آرام راه می رفت به همین خاطر ممکن بود تا سالهای سال دنبال چیزهای گمشده بگردد کوشا با اینکه خیلی می گشت، اما هیچ وقت نتوانسته بود وسایل گمشده دوستانش را پیدا کند.
یک روز خرگوش دانا با عجله و نفس نفس زنان پیش ملخ تندرو رفت خرگوش دانا خیلی ناراحت بود او آنقدر ناراحت بود که نمی توانست گریه نکند با گریه بلند به ملخ تندرو گفت: " لطفا بهم کمک کن تو خیلی تند میدوی من مهمترین وسیله ای که داشتم رو گم کردم میشه پیداش کنی؟".
کوشا نزدیک ملخ تندرو بود او صدای گریه های خرگوش دانا را میشنید به آنها نزدیک شد و بعد به خرگوش دانا گفت: من اتفاقي صداتونو شنیدم انگار مهمترین وسیله تو گم کردی. چی رو گم کردی؟ خرگوش دانا گفت: آره! دانه لوبیای سحر آمیزم رو گم کردم من با اون دانه میتونستم جنگل رو سرسبزتر و بزرگتر از الان کنم.
وقتی کوشا فهمید که آن دانه لوبیای سحرآمیز چقدر برای جنگل مفید است چشمانش برق زد کوشا گفت " پس من فورا دنبالش میگردم. ملخ تندرو به کوشا خندید و گفت: " تو تا الان چیزی پیدا نکردی سرعتتم خیلی کمه من میرم پیداش میکنم تو لازم نیست بیای خرگوش دانا از این حرف ملخ تندرو ناراحت شد و گفت: حرفتو دوست نداشتم، اما هر کدومتون دانه لوبیای سحرآمیز من رو پیدا کنین یه جایزه خوب بهش میدم!".
سپس، حلزون و ملخ تندرو شروع کردن به گشتن جنگل ملخ تندرو از اینور به آنور میپرید و با سرعت همه جا را می گشت. او زیر علف ها روی تنه درخت حتی لای موهای حیوانات جنگل را هم میگشت کوشا هم به آرامی راه می رفت و همه جا را با دقت نگاه میکرد ملخ هر چند وقت خسته می شد و خیلی استراحت میکرد. او با خودش میگفت من خیلی فرزم همه جا رو سریع میگردم حلزون خیلی کنده. پس من میتونم زیاد استراحت کنم و از آخرم خودم پیداش کنم.
اما کوشا استراحت نمیکرد او خوب فکر میکرد با خودش میگفت اگه دانه لوبیای سحرآمیز از دست خرگوش دانا افتاده باد اون رو کجا میتونه ببره؟ و بعد در جهت حرکت باد و جاهایی که امکان داشت دانه گیر بیفتد را میگشت او روزها گشت و گشت تا اینکه دانه را پیدا کرد با خوشحالی دانه را بوسید و روی خانه پشتش گذاشت و به سوی خرگوش دانا رفت.
در راه ملخ تندرو کوشا را دید ملخ تندرو از اینکه دید کوشا آن دانه با ارزش را پیدا کرده است، تعجب کرد. به او گفت: " تو با این سرعت کم چطور تونستی پیداش کنی؟". كوشا لبخند زد و از آن طرف درخت خرگوش دانا گفت: " کوشا با فکر تلاش کرد و دست از تلاش نکشید. او ناامید نشد برای همین تونست دانه با ارزش رو پیدا کنه! آنجا بود که ملخ تندرو فهمید باید دست از تلاش نکشد و قبل از تلاش کردن خوب فکر کند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.77M
#موشهمیشهناراحت
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
درباره ی ناراحتیمون و اتفاقی که
ناراحتمون کرده حرف بزنیم
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((موش همیشه ناراحت))
معلم به کلاس وارد شد با بچه ها سلام و احوالپرسی کرد. بعد به نوبت از بچه ها درس پرسید آن روز علی نتوانست به سوال معلم جواب دهد برای همین بچه ها او را مسخره کردند و او خیلی ناراحت شد. اما چیزی نگفت و کاری هم نکرد. علی فقط ناراحت بود مدرسه تعطیل شد و بچه ها به سمت خانه هایشان
میرفتند. اما علی هنوز هم ناراحت بود او اصلا حرف نمی زد.
وقتی علی وارد خانه شد خیلی ناراحت بود. وارد اتاقش شد و یک گوشه ساکت نشست حتی با اسباب بازی هایش هم بازی نمی کرد نزدیک شب شد اما على هنوز داخل اتاقش بود. مادر علی وارد اتاق شد وقتی دید علی بخاطر ناراحتی اش یک گوشه ساکت نشسته گفت: میدونم ناراحتی اما دوس داری واست قصه موش ناراحت رو بگم؟ علی با بی حوصلگی گفت : " آره".
و بعد مادر قصه موش ناراحت را تعریف کرد یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل شاد موشی بود که همیشه از بچه ها دور می نشست. او بیشتر وقت ها با هیچ کسی بازی نمیکرد حرف نمیزد، و از بقیه فاصله می گرفت. یک روز که مثل همیشه موش ناراحت کنار سنگی نشسته بود، عقاب تیزبین و دانا پرواز کرد و کنار او نشست. سپس به موش ناراحت گفت من همیشه از بالای اون کوه بلندحواسم بهت هست همیشه ناراحتی....
اشکال نداره اگه ناراحت باشی اما همیشه این ناراحتی تو رو مثل یک کاغذ مچاله میکنه مثل یه کاغذ مچاله یک گوشه میشینی و هیچ حرفی نمیزنی اینطوری اذیت نمیشی عزیزم؟!". موش همیشه ناراحت زد زیر گریه و گفت: " خیلی اذیت میشم. اما چکار کنم؟!". عقاب تیزبین و دانا گفت: " بیا باهم به بقیه بچه ها نگاه کنیم ببینیم اونها چکار میکنن که مثل کاغذ مچاله نمیشن و بعد موش همیشه ناراحت و عقاب تیزبین به بقیه نگاه کردند.
آنها دارکوب را دیدند. وقتی بچه ها دارکوب را بازی ندادند او خیلی ناراحت شد بلند شد و روی درخت نشست و کاری که دوست داشت و بلد بود را انجام داد او نوک زد و نوک زد تا یک لانه زیبا درست کرد بعد از مدتی توپ بچه شیر را گرفتند و به آب انداختند. او خیلی ناراحت شد اما برای اینکه حالش بهتر شود فورا زیر درخت نشست تا آواز قناری ها را بشنود.
هنوز هم موش همیشه ناراحت و عقاب تیزبین داشتند به بقیه نگاه می کردند. میمون را دیدند که منتظر پدرش بود تا برای او جایزه بخرد. پدرش آمد و هیچ جایزه ای نگرفته بود. برای همین میمون خیلی ناراحت شد اما او دوست نداشت مثل کاغذ مچاله شود. فورا بلند شد و از این شاخه به آن شاخ پرید و موز خورد تا حالش بهتر شد بعد عقاب تیزبین و دانا گفت: " دیدی چی شد؟ همه ناراحت میشن اما کسی اجازه نمیده این ناراحتی مثل یه کاغذ مچالش کنه..
موش همیشه ناراحت به چیزهایی که دیده بود خیلی خوب فکر کرد او با خودش گفت: حق با عقاب داناست. همه بعد از ناراحتی یه کاری میکنن تا حالشون خوب شه. پس منم هر وقت ناراحت شدم میرم چوبایی که جمع کردم رو با دندونای تیزم میتراشم تا مدادهای قشنگی درست کنم بعد که حالم بهتر شد میرم پیش بچه ها
قصه موش همیشه ناراحت تمام شد و مادر به علی گفت:" حالا تو دوست داری هر وقت ناراحت شدی چکار کنی که این ناراحتی مثل كاغذ مجالت نکنه؟ علی مادرش را بغل کرد و با لبخند گفت:" چون تو رو خیلی دوس دارم میام راجبه ناراحتیم و اتفاقی که ناراحتم کرده حرف میزنم!".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.63M
#دخترکنجکاو
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دختر کنجکاو))
مامان چرا آسمون آبیه؟ مامان چرا بارون از بالا میاد پایین؟ مامان چرا باید مسواک بزنیم، مامان .... مریم صبح تا شب از مادرش سوال میپرسید. او بچه کنجکاوی بود. خیلی هم باهوش بود. اما با این همه سوالهایی که از مادرش می پرسید او را خسته و کلافه میکرد برای همین بعضی وقتها مادرش جواب او را نمیداد و یا خیلی بد جوابش را میداد.
صبح شد. دوباره مریم از خواب بیدار شد. پیش مادرش رفت و گفت: " مامان چرا شبا باید بخوابیم؟ حال مادر مریم آن روز خوب نبود او بیمار شده بود برای همین خیلی بی حوصله بود. وقتی سوال مریم را شنید عصبانی شد و گفت: " بسه دیگه تا کی میخوای همینطور سوال بپرسی؟ بشین و صبحونتو بخور مریم خیلی ناراحت شد. آنقدر ناراحت شد که حتی لب به صبحانه هم نزد.
او فورا به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید. کمی بعد زنگ خانه شان به صدا در آمد مادر گفت: " مریم لطفا برو در رو باز کن مریم با ناراحتی رفت وقتی در را باز کرد دوستش دلسا را دید آنها به هم سلام کردند و بعد دلسا وارد خانه شد. به مادر مریم سلام کرد و بعد با مریم به اتاقش رفتند. دلسا گفت: مریم بیا باهم معلم بازی کنیم!". وقتی مریم اسم این بازی را شنید خیلی ناراحت شد. او با ناراحتی گفت نه بازی بدیه به نظرم!".
دلسا خیلی تعجب کرد و گفت تو همیشه خیلی سوال میپرسیدی از معلم بازی هم خوشت میومد همیشه دانش آموز میشدی و کلی سوال میکردی الان چی شده که میگی بازی بدیه؟". مریم به زمین نگاه کرد و جواب داد: من نباید سوال بپرسم. چون مادرمو خیلی اذیت میکنه حتما معلم رو هم خیلی اذیت میکنه. من دیگه میخوام سوال نپرسم دلسا هنوز هم متعجب بود. دست مریم را گرفت و گفت: " فهمیدم تو از سوال کردن دیگه بدت اومده چون فکر میکنی بقیه رو ناراحت میکنی.
مریم جواب داد: آره همینطوره بقیه رو ناراحت میکنم!". سپس دلسا لبخندی زد و گفت: تو خیلی مهربونی حالا به نظرت باید چکار کنیم که با سوال کردن مامان بابامونو اذیت نکنیم؟". مریم کمی فکر کرد و گفت: بهتره دیگه سوال نپرسیم!". دلسا به دوستش نگاه کرد و گفت: این راه خوبی نیست. ببین من هم همیشه از مامان بابام سوال میپرسم اما هم خودم خیلی شادم و هم پدر و مادرم مریم با تعجب گفت جدی؟! چطوری؟". دلسا جواب داد: " من راز سوال کردن رو بلدم. میخوای بهت بگم؟".
مریم با خوشحالی گفت آره آره بگو لطفا!". دلسا گفت : " اول نگاه میکنم ببینم اگه مامانم یا بابام کاری نداشتن و یا سر سفره نبودیم سوال بپرسم. البته حواسم هست که حال مامان یا بابام بد نباشه بعد میدونی چکار میکنم؟مریم که امیدوار
شده بود فورا گفت نه نه چکار؟". دلسا ادامه داد:" خودم به سوالم فکر میکنم ببینم میتونم خودم جوابش رو پیدا کنم. اگه جوابش رو پیدا کنم میرم از مامانم میپرسم وجواب خودم رو هم بهشون میگم.
مریم گفت: خب اگه نتونی جوابشو پیدا کنی چی؟"دلسا گفت:"
اونوقت میرم پیش مامانم یا بابام بعد میگم گوشیتون همراهتونه؟ بعدش سوالم رو میپرسم و میگم اگه جواب سخته، میشه از توی اینترنت جوابش رو پیدا کنیم؟ اینطوری به جواب همه سوالام میرسم و هیچ کسم اذیت نمیشه! مریم از اینکه راز سوال کردن را فهمیده بود خیلی خوشحال بود او از آن روز به بعد از این راز استفاده کرد و دیگر هیچ وقت مادر و پدرش را با سوالهایش اذیت نکرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پادشاه بهانه گیر))
رویکرد:همیشه از هوشمان استفاده کنیم
در زمان های قدیم پادشاهی بود که به مردم ظلم میکرد او از مردم بهانه می گرفت و دستور می داد آنها را شلاق بزنند و به زندان بیندازند برای همین هم زندان های شهر پر از مردم بی گناه شده بود و دیگر جا نداشت شاه مجبور می شد. مرتب زندان های جدید بسازد.
یک روز پنج نفر را نزد شاه بردند. چهار مرد و یک کودک جرمشان این بود که یکی از مأموران شاه را کتک زده اند. شاه وقتی آنها را دید.
فریاد زد: «حالا دیگر آنقدر پررو شده اید که مأمور مرا می زنید؟
یکی از مردها گفت ای پادشاه بزرگ آخر او از ما به زور پول می خواست.
می گفت که جیب هایمان را خالی کنیم و هر چه داریم به او بدهیم» مرد دوم گفت: بله او می گفت از قیافه های ما خوشش نمی آید شبیه
غریبه ها هستیم سومی گفت شما بگویید این بهانه نیست؟ مگر ما می توانیم قیافه هایمان را عوض کنیم؟
چهار می گفت: مگر قیافه های ما چه اشکالی دارد؟ ما کشاورزیم . در زیر
افتاب کار کرده ایم و سیاه شده ایم او فقط می خواست پول ما را بگیرد. ناگهان شاه فریاد زد: ساکت حالا برایم بلبل زبانی هم می کنید؟ هر چه
مأموران ما می گویند. درست است.
مرد اول گفت: ای شاه بزرگ آخر او هم جیب هایمان را خالی کرد و هم کتکمان زد. نگاه کنید سر و صورتمان چقدر زخمی است. ما فقط ازخودمان دفاع کردیم
شاه با تندی گفت: حتماً حقتان بوده کتک بخورید. باید هر پنج نفرتان صد ضربه شلاق بخورید و زندانی شوید
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: «زود شلاق را بیاورید.
پسر کوچولوی شش ساله ای هم بین آن پنج نفر بود.آنهاپدر،عمووبرادرهای او بودند.
مرد شلاق به دست جلو آمد در این موقع پسر کوچولو گفت: «ای پادشاه ما تشنه هستیم اول به ماآب بدهید. بعد ما را شلاق بزنید شاه فکری کرد و گفت خیلی خب به آنها آب بدهید آنها آب را خوردند و مرد شلاق به دست باز جلو آمد
پسر کوچولو این دفعه گفت صبر کنید من خیلی گرسنه ام زیر شلاق طاقت نمی آورم میشود کمی نان بیاورید با شکم گرسنه ما را نزنید. پادشاه گفت: «خیلی خب به هر کدامشان یک تکه نان بدهید آنها نان را خوردند و مرد شلاق به دست به طرفشان رفت.
این بار پسرکوچولو گفت: «ای پادشاه بزرگ ما آب و نان شما را خورده ایم. پس مهمانتان هستیم. شما میخواهید مهمانهایتان را شلاق بزنید؟
شاه به صورت سیاه سوخته و لاغر پسر کوچولو نگاه کرد. او با چشم های سیاه و درشتش به شاه خیره شده بود.
شاه فریاد زد: «خیلی خب شما آزاد هستید تا عقیده ام عوض نشده زود
از اینجا بروید و از جلو چشمم دور شوید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
اگه فرزندتون به داشتـــــه های دیـــــگران
حسادت میکنه و همیشه از ایـــــــن بابت
غصه میخوره داستان امشب رو از دست
ندید 😊
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::