@nightstory57.mp3
11.63M
#دخترکنجکاو
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دختر کنجکاو))
مامان چرا آسمون آبیه؟ مامان چرا بارون از بالا میاد پایین؟ مامان چرا باید مسواک بزنیم، مامان .... مریم صبح تا شب از مادرش سوال میپرسید. او بچه کنجکاوی بود. خیلی هم باهوش بود. اما با این همه سوالهایی که از مادرش می پرسید او را خسته و کلافه میکرد برای همین بعضی وقتها مادرش جواب او را نمیداد و یا خیلی بد جوابش را میداد.
صبح شد. دوباره مریم از خواب بیدار شد. پیش مادرش رفت و گفت: " مامان چرا شبا باید بخوابیم؟ حال مادر مریم آن روز خوب نبود او بیمار شده بود برای همین خیلی بی حوصله بود. وقتی سوال مریم را شنید عصبانی شد و گفت: " بسه دیگه تا کی میخوای همینطور سوال بپرسی؟ بشین و صبحونتو بخور مریم خیلی ناراحت شد. آنقدر ناراحت شد که حتی لب به صبحانه هم نزد.
او فورا به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید. کمی بعد زنگ خانه شان به صدا در آمد مادر گفت: " مریم لطفا برو در رو باز کن مریم با ناراحتی رفت وقتی در را باز کرد دوستش دلسا را دید آنها به هم سلام کردند و بعد دلسا وارد خانه شد. به مادر مریم سلام کرد و بعد با مریم به اتاقش رفتند. دلسا گفت: مریم بیا باهم معلم بازی کنیم!". وقتی مریم اسم این بازی را شنید خیلی ناراحت شد. او با ناراحتی گفت نه بازی بدیه به نظرم!".
دلسا خیلی تعجب کرد و گفت تو همیشه خیلی سوال میپرسیدی از معلم بازی هم خوشت میومد همیشه دانش آموز میشدی و کلی سوال میکردی الان چی شده که میگی بازی بدیه؟". مریم به زمین نگاه کرد و جواب داد: من نباید سوال بپرسم. چون مادرمو خیلی اذیت میکنه حتما معلم رو هم خیلی اذیت میکنه. من دیگه میخوام سوال نپرسم دلسا هنوز هم متعجب بود. دست مریم را گرفت و گفت: " فهمیدم تو از سوال کردن دیگه بدت اومده چون فکر میکنی بقیه رو ناراحت میکنی.
مریم جواب داد: آره همینطوره بقیه رو ناراحت میکنم!". سپس دلسا لبخندی زد و گفت: تو خیلی مهربونی حالا به نظرت باید چکار کنیم که با سوال کردن مامان بابامونو اذیت نکنیم؟". مریم کمی فکر کرد و گفت: بهتره دیگه سوال نپرسیم!". دلسا به دوستش نگاه کرد و گفت: این راه خوبی نیست. ببین من هم همیشه از مامان بابام سوال میپرسم اما هم خودم خیلی شادم و هم پدر و مادرم مریم با تعجب گفت جدی؟! چطوری؟". دلسا جواب داد: " من راز سوال کردن رو بلدم. میخوای بهت بگم؟".
مریم با خوشحالی گفت آره آره بگو لطفا!". دلسا گفت : " اول نگاه میکنم ببینم اگه مامانم یا بابام کاری نداشتن و یا سر سفره نبودیم سوال بپرسم. البته حواسم هست که حال مامان یا بابام بد نباشه بعد میدونی چکار میکنم؟مریم که امیدوار
شده بود فورا گفت نه نه چکار؟". دلسا ادامه داد:" خودم به سوالم فکر میکنم ببینم میتونم خودم جوابش رو پیدا کنم. اگه جوابش رو پیدا کنم میرم از مامانم میپرسم وجواب خودم رو هم بهشون میگم.
مریم گفت: خب اگه نتونی جوابشو پیدا کنی چی؟"دلسا گفت:"
اونوقت میرم پیش مامانم یا بابام بعد میگم گوشیتون همراهتونه؟ بعدش سوالم رو میپرسم و میگم اگه جواب سخته، میشه از توی اینترنت جوابش رو پیدا کنیم؟ اینطوری به جواب همه سوالام میرسم و هیچ کسم اذیت نمیشه! مریم از اینکه راز سوال کردن را فهمیده بود خیلی خوشحال بود او از آن روز به بعد از این راز استفاده کرد و دیگر هیچ وقت مادر و پدرش را با سوالهایش اذیت نکرد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پادشاه بهانه گیر))
رویکرد:همیشه از هوشمان استفاده کنیم
در زمان های قدیم پادشاهی بود که به مردم ظلم میکرد او از مردم بهانه می گرفت و دستور می داد آنها را شلاق بزنند و به زندان بیندازند برای همین هم زندان های شهر پر از مردم بی گناه شده بود و دیگر جا نداشت شاه مجبور می شد. مرتب زندان های جدید بسازد.
یک روز پنج نفر را نزد شاه بردند. چهار مرد و یک کودک جرمشان این بود که یکی از مأموران شاه را کتک زده اند. شاه وقتی آنها را دید.
فریاد زد: «حالا دیگر آنقدر پررو شده اید که مأمور مرا می زنید؟
یکی از مردها گفت ای پادشاه بزرگ آخر او از ما به زور پول می خواست.
می گفت که جیب هایمان را خالی کنیم و هر چه داریم به او بدهیم» مرد دوم گفت: بله او می گفت از قیافه های ما خوشش نمی آید شبیه
غریبه ها هستیم سومی گفت شما بگویید این بهانه نیست؟ مگر ما می توانیم قیافه هایمان را عوض کنیم؟
چهار می گفت: مگر قیافه های ما چه اشکالی دارد؟ ما کشاورزیم . در زیر
افتاب کار کرده ایم و سیاه شده ایم او فقط می خواست پول ما را بگیرد. ناگهان شاه فریاد زد: ساکت حالا برایم بلبل زبانی هم می کنید؟ هر چه
مأموران ما می گویند. درست است.
مرد اول گفت: ای شاه بزرگ آخر او هم جیب هایمان را خالی کرد و هم کتکمان زد. نگاه کنید سر و صورتمان چقدر زخمی است. ما فقط ازخودمان دفاع کردیم
شاه با تندی گفت: حتماً حقتان بوده کتک بخورید. باید هر پنج نفرتان صد ضربه شلاق بخورید و زندانی شوید
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: «زود شلاق را بیاورید.
پسر کوچولوی شش ساله ای هم بین آن پنج نفر بود.آنهاپدر،عمووبرادرهای او بودند.
مرد شلاق به دست جلو آمد در این موقع پسر کوچولو گفت: «ای پادشاه ما تشنه هستیم اول به ماآب بدهید. بعد ما را شلاق بزنید شاه فکری کرد و گفت خیلی خب به آنها آب بدهید آنها آب را خوردند و مرد شلاق به دست باز جلو آمد
پسر کوچولو این دفعه گفت صبر کنید من خیلی گرسنه ام زیر شلاق طاقت نمی آورم میشود کمی نان بیاورید با شکم گرسنه ما را نزنید. پادشاه گفت: «خیلی خب به هر کدامشان یک تکه نان بدهید آنها نان را خوردند و مرد شلاق به دست به طرفشان رفت.
این بار پسرکوچولو گفت: «ای پادشاه بزرگ ما آب و نان شما را خورده ایم. پس مهمانتان هستیم. شما میخواهید مهمانهایتان را شلاق بزنید؟
شاه به صورت سیاه سوخته و لاغر پسر کوچولو نگاه کرد. او با چشم های سیاه و درشتش به شاه خیره شده بود.
شاه فریاد زد: «خیلی خب شما آزاد هستید تا عقیده ام عوض نشده زود
از اینجا بروید و از جلو چشمم دور شوید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
اگه فرزندتون به داشتـــــه های دیـــــگران
حسادت میکنه و همیشه از ایـــــــن بابت
غصه میخوره داستان امشب رو از دست
ندید 😊
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57(2).mp3
12.59M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع: حسودی خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر ﷺ میفرمایند:
آدم حسود کمترین
لذت و خوشی را از زندگی میبرد.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۸
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
یک حدیث در دامن داستان
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حسودی خوب نیست))
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ببر کوچکی زندگی میکرد.
اسم این ببرکوچولو نارنجک بود نارنجک با همه حیوانات جنگل دوست بود او خیلی بچه مهربان و بازیگوشی بود. امابیشتر وقت ها یک گوشه مینشست و به زمین نگاه میکرد و باصدای بلند آه میکشید. او به دوستانش حسودی میکرد. احساس حسادت مثل یک نارنجک قوی بود که بیشتر وقت ها در قلب ببرکوچولو می افتاد و او را منفجر میکرد برای همین اسم او را نارنجک
گذاشته بودند.
یک روز نارنجک کنار درختی نشسته بود. او باخودش فکرمیکرد که ناگهان صدای پای خرگوش را شنید. سرش را بالاکرد و دید که خرگوش روبرویش ایستاده است. خرگوش یک لبخند زد و گفت چی شده که بازی نمیکنی؟ نشستی اینجا وانگار چیزی ناراحتت کرده نارنجک با ناراحتی گفت: " ببین چقدر دوستام خوب فوتبال بازی میکنن من نمیتونم و بخاطرهمین بهشون حسودیم میشه واسه همین ناراحتم و یک گوشه نشستم.. سپس نارنجک مثل یک نارنجک منفجر شد وزد زیر گریه و به سمت خانه رفت.
بعد از مدتی حال نارنجک بهتر شد. او برگشت تا با دوستانش بازی کند این بار مسابقه تیراندازی بود نارنجک تیرکمان نداشت اما برای اینکه در این مسابقه شرکت کند، از تیرکمان خرگوشی استفاده کرد. او با دقت به تیراندازی دوستانش نگاه کرد همه آنها خیلی خوب بودند. اما تا حالا نارنجک تیرکمانی نداشته بود که تمرین کند. نوبت نارنجک شد او تیرکمان را گرفت وتیر زد. اما تیر او به هدف نخورد.
نارنجک تیرکمان را به خرگوش داد و دوباره یک گوشه ای رفت و نشست دوباره سرش را پایین انداخت و منتظر منفجر شدن بود خرگوش حواسش به نارنجک بود برای همین فورا پیش او آمد و گفت به نظرم ناراحتی انگار خودتو با بقیه مقایسه کردی و الان به اونا حسودیت شده!". نارنجک بعد از شنیدن حرف خرگوش دوباره بغضش ترکید و مثل یک نارنجک منفجر شد و گریه کرد. وقتی خرگوش اشکهای دوستش را دید ناراحت شد. دستش را روی شانه های نارنجک گذاشت و گفت: چون حسودی کردی الان انقدر ناراحتی من چطور میتونم کمکت کنم که حالت بهتر بشه؟!".
نارنجک چیزی نگفت و دوباره به خانه رفت. وقتی به خانه رفت خاله اش را دیدخاله باپسرکوچولویش به خانه نارنجک آمده بودندنارنجک اشکهایش را پاک کرد و بعد لبخند زد به پسرخاله اش که خیلی کوچک بود نزدیک شد. با او کمی بازی کرد تا اینکه دوستان مادرش هم وارد خانه شدند. همه آنها وقتی پسرخاله نارنجک را دیدند، فورا پیش او رفتند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند. نارنجک هم به آنها نگاه میکرد. او دوباره ناراحت شد. از خانه بیرون رفت و روی یک سنگ بزرگ نشست.
خرگوش که همان نزدیکی بود دوباره چشمش به نارنجک افتاد. پیش او رفت و گفت انگار هنوزم حالت بهتر نشده رفیق!". نارنجک با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: " حالم بهتر شده بود. اما وقتی دوستای مامانم اومدن خونه همه پیش پسر خالم که تازه به دنیا اومده رفتن اونو بغل کردن و من دوباره حسودیم شد بازم ناراحت شدم و الان اینجا نشستم!". خرگوش که باهوش بود به نارنجک نگاه کرد و گفت : " آها فهمیدم میخوام بهت کمک کنم تا حالت بهتر شه!"
نارنجک تعجب کرد و گفت: چطور؟!. خرگوش گفت: " تو ناراحت میشی چون خودتو با بقیه مقایسه میکنی واسه همین فکر میکنی اونا بهترن و بعد حسودیت میشه. بعد هم ناراحت میشی دوست خوبم! اگه بچه ها فوتبالشون خوبه چون خیلی تمرین میکنن اما تو تمرین نمیکنی اگه توی مسابقه تیراندازی به بچه میمون حسودی کردی باید بدونی که اون خیلی تمرین کرده اما تو حتی تیرکمان هم نداشتی یا به پسرخالت حسودیت شد. چرا؟ چون همه رفتن پیش اون چون اون تازه به دنیا اومده اما تو خودتو با همه مقایسه میکنی. اگه میخوای دیگه حسودیت نشه باید خودتو با کسی مقایسه نکنی تو همین طوری که هستی خیلی با ارزشی
نارنجک کوچولو تازه فهمیده بود که او با ارزش است. او دیگر هیچ وقت خودش را با کسی مقایسه نکرد. حالا
وقتش رسیده که اسم او را عوض کنیم.
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
👌مقایسه کردن
از مخرب ترین اتــــــفاقات ممکن تــــــربیتی
است چرا که باعث خورد کردن شــــخصیت
کودک و به طبع ایجاد حس رقابت ناسالم و #حسادت می شود.
مقایسه کردن به شـــــدت به عزت نفس
و اعتماد به نفس کودک آسیب می زند👌
#حسادت
#داستان_حسادت
#معینالدینی
#داستان_شب
::
༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
::
اگه فرزند شما از برخی ناشناخته ها
میترسه و از کلمه «من میترسم» زیاد
استفاده میکنه داستان امشب براش
بزارید گوش کنه یا براش تعریف کنید
༺◍⃟😰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻😰ᭂ࿐❁❥༅••┅┄