eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57.mp3
7.23M
🔺مامان وقتی که ما مُردیم از بین میریم؟ 🧐 رویکرد: آشنایی کودک با دنیای پس از مرگ 😇 :معین‌الدینی https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. فرزندم زود میشه😡 داد میزنه، ناامید میشه بی قراری میکنه 😞 داستان امشب تلنگر خوبیه براش 😊 بزار براش گوش کنه کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.87M
ا﷽ 🪴 موضوع: خشم خوب نیست ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امام صادق عليه السلام میفرمایند: اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ خشم كليد همه بدى هاست. :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ یک حدیث در دامن داستان گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خشمگین نباش)) قصه برای کنترل خشم در شهری بزرگ و شلوغ ، پسر بچه ای به نام سام زندگی میکرد . سام پسری پرانرژی و شادی بود . عصر که میشد با بچه ها به حیاط میرفتند و بازی میکردند . گاهی وسطی ، گاهی گل کوچک و گاهی هم بدمینتون بازی میکردند خلاصه که هر روز را یکجور میگذراندند همه چیز خوب بود به جز بعضی روزها که سام عصبانی میشدو داد و هوار راه مینداخت و در آخر ، بازی را ترک میکرد و مجبور میشدتنها ب خانه برگردد سام در خانه هم همینطور بود ، فقط کافی بود غذای آن روز را نپسندد یا موقع نقاشی کشیدن نوک مدادش چندبار بشکند ، آن وقت داد و فریادی به راه می انداخت که بیا و ببین . اگر خدایی نکرده ، خودش یا کس دیگری اسباب بازی مورد علاقه اش را میشکست که دیگر نگویم براتون . سام موقع عصبانیت فقط داد نمی زد ، بلکه بالا و پایین میپرید و وسایلش را هم پرت می کرد . بعدا هم غصه میخورد که آخ چرا پام درد میکنه ؟آخ چرا اسباب بازیهامو شکستم ؟چرا تنها ماندم ؟ کاش انقدر سر دوستانم داد نمی زدم که حالا خجالت بکشم که دوباره برم پیششون . خلاصه یکی از روزها پدر بزرگ و مادربزرگ سام به خانه ی آنها آمدند انروز بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند که یکی از پسرها توپ را شوت کرد و بدون اینکه بخواهد؛توپ رفت و خورد به سر پدربزرگ سام به دنبال پدربزرگ رفت و پرسید: پدربزرگ شما عصبانی نیستید ؟ پدربزرگ گفت : الان دیگه نه ! سام پرسید : یعنی عصبانی بودید ؟ پدربزرگ گفت : بله من هم انسان هستم و خشمگین میشوم خشم هم یک احساس طبیعی است . سام پرسید: پس چرا داد نزدید ؟ پا نکوبیدید ؟ چیزی را پرت نکردید ؟ پدر بزرگ گفت: چون من یاد گرفتم خشمم را کنترل کنم و میدانم بااین کارها به خودم و شخصیت خودم اسیب میرسانم دوستانم را از دست میدهم . سام گفت : چطور خشم را کنترل کردید؟من که چیزی در دستانتان ندیدم . پدر بزرگ خندید و گفت میخواهی به تو هم یاد بدهم ؟ سام گفت : بله ! خیلی پدربزرگ از خانه بیرون رفت و یکساعت بعد با یک گلدان نسبتا بزرگ مستطیلی شکل و خاک و بذر به خانه برگشت و آنها را در ایوان گذاشت رو کرد به سام و گفت: هر وقت احساس خشم کردی به اینجا بیا ، کمی خاک در گلدان بریز ، خاکها را زیر و رو کن و یک بذر بکار ، دوباره خاک رویش بریز و صبر کن تا رشد کند هر وقت خشمگین شدی به سراغ این گلدان بیا و گل یا گیاهی را که کاشتی هرس کن و خاکش را کمی زیر و رو کن یا بذر جدید بکار . سام با تعجب به پدربزرگ نگاه کرد و گفت: برای همین شما به سراغ باغچه میروید و خودتان را سرگرم میکنید؟ پدربزرگ گفت : بله ! من در حقیقت با این کار خودم را از آن فضا دور میکنم و به کاری که دوست دارم توجه میکنم به خاطر همین آرام شدم . اینطوری هم به خودم کمک میکنم و هم به کسی صدمه نمیزنم و کسی را هم ناراحت نمیکنم. سام از پدر بزرگ یاد گرفت که چگونه میتواند با صبر و مهربانی زندگی خود و دیگران را با زیبایی های طبیعت پر کند . او با هر بذری که می کاشت احساس آرامش بیشتری پیدا می کرد و روز به روز عصبانیتش کم و کمتر میشد تا اینکه تبدیل به یک پسر صبور و مهربان شد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. اگر فرزند شما برای خرید اســـــــباب بازی شما رو کلافه میکنه و مدام اسباب بازیـ جـــــدید میخواد داســـــــتان امشب بزارید گوش بده 😊 . کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.29M
༺◍⃟🚗🚘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: قــــــانـــــع بـــاشـــیــــم ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((ماشین قرمزجدید)) روزی بود و روزگاری در یک شهر قشنگ، پسر بچه مهربونی به اسم "کیان" زندگی میکرد کیان یک اتاق کوچک داشت. اوداخل اتاقشو پر از اسباب بازیهای زیبا کرده بود. کیان عاشق اسباب بازی بود یکروز که با مادرش به خیابان رفته بود ماشین قرمز قشنگی را دید. فورا به مادرش چسبید وگفت: " مامان اون ماشین قشنگو میبینی؟ برام بخرش لطفا!"لطفا مادر که میدونست اتاق کیان پر از اسباب بازیه،گفت: آره خیلی قشنگه رنگشم خیلی خوشگله.به نظرم خیلی کیف میده باهاش بازی کنی اما الان نمیتونیم بخریم باشه بعدا!".کیان خیلی ناراحت شدهمونجا نشست و گریه کرد اما مادر آن ماشین زیبا را نخرید آنها به راه خودشان ادامه دادندوچیزهایی که لازم بود را خریدند،سپس به خانه برگشتند اما کیان هنوز هم ناراحت وغمگین بود. آنروز برای کیان روز خوبی نبود شب که شد،کیان به اتاقش رفت تا بخوابه. اوبه ماشین قرمز قشنگ فکر میکرد و ناراحت بود تا اینکه خوابش برد وقتی خوابیدخواب ماشین قرمز قشنگی که دیده بود را دید کیان خواب دیدبامادرش به بازار رفته و آن ماشین قرمز را خریدند. او خیلی خوشحال بود با خوشحالی به خانه برگشتن و وارد اتاقش شد. با لب خندان وارد اتاق شد میخواست ماشین جدیدش را روی کمد بگذارد و به اسباب بازیهای دیگر معرفی اش کند. کیان ماشین را روی کمدگذاشت ،بعد اسباب بازی هایی دیگر را نگاه کرد همه انها ناراحت بودند کیان از ماشین نارنجی ش که ناراحت بود پرسید این دوست جدیدته چرا ناراحتی؟" ماشین نارنجی گفت چون دیگه خیلی وقت نمیکنی با من بازی کنی واسه " همین ناراحتم. بعد تفنگی که داشت با صدای آرام گفت: "منم ازت ناراحتم. دوست جدید نمیخوام کیان تفنگشو دوست داشت. ازش پرسید چرا ازم ناراحتی؟ تفنگ سرش را پایین انداخت کمی اشک ریخت وگفت:" یادمه روز اولی که منو خریدی خیلی خوشحال بودم چون خیلی باهام بازی میکردی اما دو روز بعد که اسباب بازی جدید گرفتی خیلی کم باهام بازی کردی هنوز صحبت های تفنگ تمام نشده بود که موتور زیبای کیان به صدا در آمد.موتور هم با ناراحتی گفت: آره بقیه راست میگن روزای اول که منو خریدی خیلی خوشحال بودم اما خیلی وقته دیگه باهام بازی نکردی. خیلی ناراحتم چرا منو خریدی؟ چرا یه ماشین دیگه رفتی خریدی؟". وقتی موتور این حرفو زد همه اسباب بازی ها زدن زیر گریه کیان هم از اینکه اسباب بازیهاش ناراحت بودند، ناراحت شد اما با خوشحالی سمت ماشین قرمزجدیدش رفت. ولی ماشین قرمز هم گریه میکرد. ماشین قرمز گفت:من نمیخوام بقیه رو ناراحت کنم تازه توباز میری اسباب بازی جدید میگیری و دیگه بامن بازی نمیکنی من نمیخوام اینجا باشم!". کیان خیلی ناراحت شد او یک عالمه اسباب بازی داشت. اما همشون ناراحت بودن کیان نمیدانست باید با کدوم یکی بازی کنه. کیان ناراحت روی تختش نشست که ناگهان از خواب بیدار شد. وقتی از خواب بیدار شد سریع پیش مادرش رفت و گفت: " مامان! خوب شد اون ماشین قرمز قشنگه رو نگرفتیم.وگرنه هم اون و هم همه اسباب بازیام ناراحت میشدن تازه اگه میگرفتیم،گیج میشدم و نمیتونستم با همه شون بازی کنم و بعد لبخند زد وبه اتاقش برگشت و با خوشحالی با اسباب بازیهای قدیمی اش بازی کرد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
سپاس از لطف بی نهایت شما عزیزانم 😍 من اینجا با قلبم برای تک تک فرزندانم قصه میگم 😊♥️
خانم معین الدینی پسرم تو همه چی میخواد حرف، حرف خودش باشه و میگه هر چی من میگم بقیه انجام بدن 😒 مامانی 🧕 بابایی 👱‍♂ داستان امشب با فرزندتون گوش کنین. ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f