@nightstory57.mp3
11.41M
#خداهمهیدعاهارومیشنوه
༺◍⃟🐿🌳჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
کــــودکــــــت یــــاد مــــیــــگـــیــــره
به خـــــــدا اعـــــتــــمـــــاد کــــنــــه
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((خدا همه ی دعاهارو میشنوه))
کودکت یاد میگیره به خدا اعتماد کنه
توی یک درخت بلوط کنار تپه اسباب کشی بود.
خانواده سنجاب شاخه بالایی داشتن میرفتن تا کمی اونطرفتر توی درخت بزرگتری لانه جدیدی بسازند. سنجابک سنجاب کوچولوی شاخه ی پایینی یک گوشه کز کرده بود و با خودش میگفت حالا که همسایه مون رفته من با کی بازی کنم؟
اون شب سنجابک به لانه ی خالی شاخه بالایی رفت وکمی گریه کرد بعد آه کشید و دعاکردخدای عزیزم تو یک کاری کن اینها جایی پیدا نکنند و برگردند،خواهش میکنم
بعد به لانه ی خودشان برگشت و خوابید اما چند روز بعدهرچه منتظر شد دوستاش برنگشتن.
سنجابک به مامانش گفت مامانی فکر کنم خدا دعای منو نشنیده مامان سنجاب با تعجب پرسید مگه چه دعایی کردی؟ سنجابک "گفت از خدا خواستم دوستام جایی پیدا نکنند و برگردند ولی برنگشتند
مامان سنجاب با مهربانی خندید و گفت خدا همه ی دعاها رو میشنوه ولی دعای خوبی برای دوستات نکردی شاید بهتر باشه دعای دیگری بکنی سنجابک به لانه خالی رفت و گفت خدای عزیزم حالا که نخواستی اینها برگردند از تو میخواهم یک خانواده ی پر از بچه به این لانه بیان خواهش میکنم !!!!!!
بعد به لانه برگشت وخوابید اما روز بعد هرچه منتظر شد هیچکس به لانه خالی نیامد.
روزهای بعد هم همینطور سنجابک به مامانش گفت مامانی ایندفعه دعای خوبی کردم. پس چی شد؟
مامان سنجاب سرتکان داد و گفت شاید لازم باشه کمی صبر کنی
سنجابک فریاد زد اوووه من خیلی صبر کردم یک دو سه روز... مامان سنجاب خندید و گفت بله خیلی صبر کردی حالا یه ذره بیشتر صبر کن و بازم دعا کن سنجابک به لانه خالی رفت و دعا کرد خدای عزیزم من خیلی تنها شدم تو یه کاری بکن خواهش میکنم
صبح روز بعد سنجابک با صدایی از خواب پرید صدایی از لانه خالی سنجابک بلند شد و به لانه خالی رفت لانه خالی نبود ولی هیچ بچه ای هم اونجا نبود فقط یک هدهد پیر وسط لانه نشسته بود.
هدهدپیر به سنجابک گفت سلام همسایه کوچولو
سنجابک زیر لب جواب داد و زود برگشت.چشمهایش پر از اشک بود توی دلش گفت خدایا چرا اینطوری کردی؟ حالا من با کی بازی کنم؟ همان لحظه هدهد پیر صدا کرد همسایه کوچولو کجا رفتی؟ بیا کارت دارم
سنجابک اصلا دلش نمیخواست پیش هدهدپیر برگرده ولی نمیخواست بی ادبی کنه چشماشو پاک کرد و به شاخه بالایی رفت. هدهد پیر گفت من نمیدانم از چی ناراحتی ولی میخواهم یک قصه قشنگ برات تعریف کنم تا شاد بشی سنجابک چیزی نگفت هدهد قصه شو تعریف کرد وقتی قصه تمام شد سنجابک پرسید بازم قصه بلدی؟ هدهد پیر آنقدر قصه گفت تا مامان سنجاب صدا زد سنجابک کجایی؟ بیا کارت دارم
هدهد پیرگفت برو و هروقت دوست داشتی بیاپیشم من یک عالمه قصه قشنگ بلدم
سنجابک برای هدهدپیر دست تکان داد و به شاخه پایینی برگشت مامان سنجاب "گفت یک خبر خوب برات دارم لانه جدیددوستات خیلی نزدیکه پشت همین تپه .
هروقت خواستی میتونی بری باهاشون بازی کنی
سنجابک خندید و گفت خدا آنطوری که میخواستم نکرد ولی خیلی بهتر از اون چیزی که میخواستم شد.
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
گاهی اوقات که مجبورم پسرم سر کار
ببرم با همچین صحنه های عجیب غریبی
روبرو میشم فک میکنه اونجا بالشه و
داره بیرون نگاه میکنه....گاهی سرش روش میزاره و به این ور نگاه میکنه و ی چی هم میخوره 😄
کسی از بیرون میاد کلی تعجب میکنه
و میپرسن مادر این بچه کیه 🧐
چرا مراقب این بچه نیست 🤔
منم میگم آره متاسفانه 🤭🥴
خدا مادرش هدایت کنه
اصلا مراقب نیست 😄
@nightstory57.mp3
11.34M
ا﷽
#یکحدیثدر_دامنِداستان🪴
موضوع : حسادت خوب نیست
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
پیامبر صلی الله علیه وآله میفرمایند :
آدم حسود کمترین لذت و خوشی را از زندگی میبرد.
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#یکحدیثدر_دامنِداستانقسمت۱۱
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دوستی سنجاب و خرگوش))
(اگرمیخوای کودکت حسادت نکنه)
یکی بود، یکی نبود، توی یه جنگل زیبا و سرسبز یک خرگوش و سنجاب زندگی میکردند که دوستای خوبی برای هم بودند و با هم بسیار مهربان بودند.
در نزدیکی لانه ی آنها یک موش بد جنس و حسود زندگی میکرد که با کسی دوست نبود یعنی ب خاطر اینکه ب همه حسودی میکرد هیچ کس دلش نمیخواست باهاش دوست باشه
موش ازمهربانی سنجاب و خرگوش با همدیگه ناراحت بود و همیشه دنبال این بود که نقشه ای بکشه تاخرگوش وسنجاب دیگه باهم دوست نباشند و برای همیشه قهر کنند.
یک روز خرگوش و سنجاب برای پیداکردن غذا از لانه بیرون رفتند، موش آرام آرام به لانه ی سنجاب نزدیک شد. سنجاب در گوشه ی لانه، یک کیسه گردو داشت که برای زمستان خود کنار گذاشته بود.
موش که دید آنها بیرون هستند و کسی در لانه نیست،درون لانه رفت و دو سه تا گردو برداشت و زود بیرون آمد.
گردوها را به لانه ی خرگوش برد و زیر پوشال ها پنهان کرد تا سنجاب فکر کندخرگوش ازخانه اش دزدی کرده است.
خرگوش و سنجاب از بیرون برگشتند و وقتی سنجاب به خانه رفت متوجه به هم ریختگی گردوهای خود شد، به همین خاطر در این باره از موش که همسایه او بود،سوال کرد و گفت:آقا موشه تو ندیدی که چه حیوانی وارد خانه من شده؟
موش گفت:چرا دیدم خرگوش وارد خانه تو شدوچندتاگردو برداشت و به لانه ی خودش برد.
سنجاب گفت:من و خرگوش که امروز با هم بودیم.
موش گفت:میدانی که خرگوش چقدر تندوتیز است، حتمابه بهانه خوردن آب به خانه تو آمده و گردو دزدیده
سنجاب باور نکرد و گفت:خرگوش دوست منه، چرا باید خرگوش این کار زشت را بکند؟
موش گفت:اگر باور نمیکنی بیا با هم به لانه ی او برویم تا به چشم خود ببینی.
وقتی به خانه خرگوش رسیدند، موش گفت :آمده ایم لانه ی تو را بگردیم، تو از لانه ی سنجاب گردو برداشته ای.
خرگوش که هنوز گردو ها را زیر پوشال ها ندیده بود گفت:من گردو دوست ندارم که ازلانه ی خرگوش بردارم.
موش گردوها را از زیر پوشالهابیرون آورد و به سنجاب نشان دادو بعد به سنجاب گفت:« برویم.»
گنجشک که در جلوی لانه ی خرگوش ایستاده بود و حرف های آنها را شنیده بود ، گفت: من امروز روی شاخه های درخت نشسته بودم که دیدم موش به لانه ی تو رفت و گردو ها را برداشت و به لانه ی خرگوش برد.
اگر باور نمیکنی هنوز رد پای موش روی زمین به خوبی پیداست که دو بار به لانه ی خرگوش آمده است.
موش ساکت شد و خرگوش از گنجشک تشکر کرد و به سنجاب گفت:من اگر گردو میخواستم حتما از تو میگرفتم و کار بد دزدی را انجام نمیدادم.
سنجاب شرمنده شد ازخرگوش
عذر خواهی کرد.
موش هم خجالت زده گفت:« من به دوستی شما حسادت میکردم چون هیچ دوستی ندارم و تنها هستم.»
خرگوش گفت:تو اگر مهربان باشی و کار بدی نکنی همه با تو دوست می شوند.
موش گفت:خواهش میکنم منو ببخشید، قول میدهم کار بدم را تکرار نکنم و حسادت نکنم، با من دوست میشوید؟
خرگوش و سنجاب گفتند:بله که دوست میشیم اونا همدیگر رابغل کردند و آشتی کردند
از آن روز به بعد سنجاب و خرگوش و موش برای هم دوستان خوبی شدند.
بچه های نازنینم حسادت باعث میشه که انسان همه را از خودش ناراحت کنه و هیچکس دوست نداشته باشد که با او دوست باشدو ادم همیشه تک و تنها باشد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
8.56M
#مهربانیکلاغ
༺◍⃟🐧🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مهربون بودن باعث میشه همه خوشحال باشن
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مهربانی کلاغ))
رویکرد: مهربون بودن باعث میشه همه خوشحال باشن
آقا خروسه،توی شهربازی حیوانات، یک چرخدستی کوچک داشت و باهاش بچهها را در شهربازی میچرخوند، و بچه ها خوشحال و شاد بودن
یک روز از روزا ، اقا خروسه وقتی از خواب بیدار شد، سرش خیلی درد میکرد و تب داشت و گلوش درد میکرد.
پیش خودش گفت اگه پیش بچهها برم حتما اونها هم مریض میشن، اگر هم نرم بد قول میشم
اون دلش پیش بچههایی بود که بهشون قول داده بود امروز اونارو سوار چرخدستی کند ؛ اگر نمیرفت، حتما ناراحت میشدند.
آقاکلاغه،صبح رود بیدار شدو طبق معمول همیشه، لنگه جورابشو گم کرده بود.
باخودش گفت: «شاید پیش آقا خروسه باشد.»راه افتاد و ب طرف خونه اقا خروسه رفت تا ازش سوال کنه جورابشو دیده یا نه ولی دید خروس بیچاره، بیماره و خیلی ناراحت شد
آقا کلاغه، آنقدر برای خروس ناراحت شد که جورابشو کلا فراموش کرد و به آقاخروسه گفت: «تو باید استراحت کنی تاحالت خوب بشی. نگران بچهها هم نباش. یک روز دیگه، اونها رو در شهربازی میچرخونی.»
آقا خروسه گفت: «اخه من به بچه ها قول دادم و نمیخوام اونها ناراحت بشن.»
خروس، اینو گفت و با درد، آب دهانش را قورت داد و به سختی از جاش بلند شد.
آقا کلاغه ، خیلی برای خروس ناراحت شد کمی قدم زد و فکر کرد بعد با هیجان، به خروس گفت: «تو، اصلا نگران نباش و استراحت کن. من میتونم امروز، بهجای تو، اونها رو با چرخ دستی به گردش ببرم؛ خوبه؟»
آقا خروسه خیلی خوشحال شد و از آقا کلاغه تشکر کرد.
آقا کلاغه ، سریع،چرخ دستی اقا خروسه رو برداشت و بطرف شهربازی راه افتاد.
بچهها، توی شهربازی همه منتظر آقاخروسه بودند تا سوار چرخدستی بشن
آقا کلاغه، به هر کدام از آنها، یدونه بادکنک زیبا داد و براشون شروع کرد به آواز خوندن
اون روز، یک روز خاص برای بچه ها بود اونهم با لطف و مهربونی اقا کلاغه
هم بچهها گردش کردن و خوش گذروندن ، هم آقا خروسه حسابی استراحت کرد
آقا کلاغه با مهربونیش کاری کرد که آقا خروسه، بدقولی نکرده باشد و تونست بچه هارو خوشحال کنه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.11M
#کاکل_سیاه
༺◍⃟🐧🦅჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
زیـــــبــــا صــــحـــبــــت کنیـــــــــم 👏
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((کاکل سیاه))
قصه برای کودک لجباز
در یک شهر شلوغ و پر سر و صدا ، روی بالاترین شاخه ی بلندترین درخت شهر ، خانواده ی کلاغ خان زندگی میکردند .
این خانواده یک بچه کلاغ بنام کاکل سیاه داشتند که همه ی همسایه ها بهش بچه کلاغ لجباز میگفتند .چون همیشه صدای قارقار و داد و بیداد او از لانه شون به گوش می رسید .
صدای مامان کلاغه میآمد که میگفت:کاکل سیاه ،بیاغذاتو بخور و کاکل سیاه میگفت نمیخورم ، دوست ندارم ، بد مزه است . یا اینکه:مامان میگف بچه بیا بنشین سر تکالیفت ، چند باربگم؟پس کی میخواهی تکلیفاتو تموم کنی؟
و کاکل سیاه دفتر و کتابش را پرت میکرد و میگفت نمیخوام نمیخوام بنویسم . خلاصه سر هر چیزی که بگیید ، خانواده کلاغ خان با هم مشکل داشتند
راستش بچه ها ، خود کاکل سیاه از این وضع خسته شده بود ، دلش میخواست لانه شان آروم باشد بدون سرو صدا و دعوا،
هم کارهایی که خودش دوست داشت را انجام بدهد و هم به حرفهای پدر و مادرش گوش کند.
یک روز که غمگین و تنها روی پایین ترین شاخه ی بلندترین درخت نشسته بود . متوجه صدای خنده و صحبت بچه بلبل همسایه با مادرش شد.شنید که مامان بلبل میگفت : بلبلکم میشه اتاقتومرتب کنی ؟
بچه بلبل گفت : مامان جون ! هنوز دلم میخواد بازی کنم . میشه چند دقیقه ی دیگر بازی کنم و بعد اسباب بازیهاموجمع کنم؟ کاکل سیاه یاد خودش افتاد که هروقت مادرش میگه اتاقت را جمع کن او بدتر ریخت وپاش میکردتا نشان بده هنوز میخواد بازی کند.
توی همین فکر بود که صدای مامان بلبل را شنید که میگفت : بلبلكم بيا غذا بخور سوپ ارزن داریم . و بعد صدای بچه بلبل به گوش رسید که گفت: مامان من سوپ ارزن هم دوست دارم ،اما خیلی دلم ساندویچ کرم سوخاری میخواهد میشه فردا شب ساندویچ بخوریم؟
کاکل سیاه دوباره به فکر فرو رفت و یاد روزی افتاد که مادرش غذایی را درست کرده بود که باب میلش نبود و او دلش غذای دیگری را میخواست. ولی به جای اینکه او هم مثل بچه بلبل خواسته شو بگه گفته بود: نمیخوام اینو بخورم بدمزه است ...و دوباره در لانه جنگ و دعوا راه افتاد کاکل سیاه متوجه ی موضوع شد . او فهمید که اگر اون چیزی را که میخواد درست بیان کنه و مادرش را متوجه خواسته اش کند ، نه مادرش ناراحت و عصبانی میشه، نه خودش قار قار میکند و نه کسی او را بچه کلاغ لجباز صدا میکند .
شب شده بود از وقت خواب کاکل سیاه گذشته بود.
مامان کلاغه که دید کاکل سیاه هنوز بیداره گفت:مادرتوچراهنوزنخوابیدی؟ بگیر بخواب کوچولوی من
بچه کلاغ اومد که دوباره قار قار کنه و غربزنه که یاد تصمیمش افتاد و گفت: مامان ،من خسته نیستم . میتونم امشب کمی بیشتر بازی کنم و نیم ساعت دیگه بخوابم ؟
مامان کلاغه گفت: باشه عزیزم . پس من میرم بخوابم
خدای من !کاکل سیاه باورش نمیشد بدون لجبازی و داد و بیداد با مادرش حرف زده و خواسته شو گفته بود.خیلی خوشحال شد.
پس واقعا این روش جواب میده . فردای آن روز هم بچه کلاغ از این روش استفاده کردوقتی که کاکل سیاه خواست تلویزیون بییند ، مادرش گفت که اول باید تکالیفش را انجام بدهدکاکل سیاه احساس ناراحتی کرد و میخواست لجبازی کند و برود تلویزیون را روشن کنه که یاد تصمیمش افتاد و به مادرش گفت : مامان من الان دوست دارم کارتون ببینم میتوانم اول برنامه ی مورد علاقه مو ببینم و بعد برم تکالیفم را انجام بدهم؟ بچه ها به نظرتون مامان کلاغه چی گفت ؟؟ گفت باشه پسرم پس برنامه مودد علاقه تو دیدی زود برو تکالیفتو انجام بده
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄