eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57(2).mp3
10.99M
ا﷽ 🪴 موضوع: اندازه سخن گفتن ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند: بهترین سخن،سخنی است که از زیادی خسته نکند و کوتاه نباشد که معنی نداشته باشه . :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
عرفه، روز بازگشت است بازگشت به آغوش مهربان خدا عرفه، روزی است که ناامیدی از درگاه خدا رخت برمی بندد ۹ ذی‌الحجه روز عرفه گرامی باد💫💫 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.73M
༺◍⃟🐈‍⬛️🐈჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: اگه میخوای کودکت همیشه اخمو و عصبانی نباشه این داستان براش بخون ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((خاکستری مهربون)) (اگه میخوای کودکت همیشه اخمو و عصبانی نباشه) روزی روزگاری توی یک خیابون شلوغ وسط یک شهر بزرگ یک گربه ی خاکستری اخمو بود که به تنهایی زندگی میکرد گربه خاکستری تنها غذا می خورد، تنها میخوابید و کل روز رو به تنهایی می گذروند. اون بین سطل های آشغال مینشست و با اخم دور و برش رو نگاه می کرد. شب که میشد همه گربه ها مشغول بازی و شلوغ کاری میشدند. خاکستری هم دوست داشت که پیش اونها بره و همراهشون بازی کنه ولی نمی دونست چطوری گربه های دیگه هم به خاکستری پیشنهاد بازی نمی دادند چون فکر می کردند که اون یک گربه اخمو و بداخلاقه ولی در واقع اون یک گربه تنها بود، یک گربه ی خیلی تنها یک شب اتفاقی افتاد که همه چیز رو تغییر داد طوفان و رعد و برق شدیدی بصدا دراومد و باران تندی شروع به باریدن کرد. باد همه چیز رو از جاش بلند کرد و به هم ریخت خاکستری خیس اب وگل شده بود و ازسرما مثل بید می لرزید. اون هرچقدر دنبال یک سقف و سرپناه گشت تا از طوفان در امان بمونه چیزی پیدا نکرد حالا اون اخموتر و عصبانی تر هم شده بود. همونطور که خاکستری خیس و اخمو زیر بارون ایستاده بود صدای میو میوی ضعیفی رو شنید وقتی به پایین نگاه کرد یکدفعه چشمش به یک بچه گربه ی نارنجی وکوچولو افتاد که بین پاهای خاکستری قایم شده بود. بچه گربه خیس خیس بود و از سرما می لرزید و میو و میو می کرد. خاکستری حسابی جا خورده بود و نمی دونست سر و کله این بچه گربه کوچولو از کجا پیدا شده تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود و هیچ گربه ای به خاکستری نزدیک نشده بود خاکستری واقعا نمیدونست باید چیکار کنه چند دقیقه بعد بارون بند اومد و همه جا دوباره آروم شد. بچه گربه که فکر می کرد یک دوست جدید پیدا کرده به آرومی میو میو کرد ولی خاکستری با اخم نگاهی بهش کرد و شروع به راه رفتن کرد. بچه گربه دنبال خاکستری راه افتاد اون دمش رو تکون میداد و با دمش دماغ خاکستری رو ناز میکرد خودش روبه خاکستری میمالوند ومیخواست باهاش بازی کنه بچه گربه با این کارها تلاش میکرد توجه خاکستری رو به خودش جلب کنه و باهاش دوست بشه ولی خاکستری هنوز هم اخمو و ناراحت به نظر میرسید ... خاکستری که میخواست از دست بچه گربه راحت بشه با یک پرش روی نرده های چوبی پرید و آروم آروم روی اونها راه رفت. اما بچه گربه هم همین کار رو کرد و دنبال خاکستری راه افتاد خاکستری که کلافه شده بود تصمیم گرفت بپره بالای درخت اون با خودش گفت فکر نکنم بچه گربه بتونه بیاد بالای درخت اما خاکستری باز هم صدای میو میو شنید. با اخم و ناراحتی اطرافش رو نگاه کرد و دوباره چشمش به همون بچه گربه افتاد. بچه گربه خودش رو به بالای درخت رسونده بود. اون روی یک شاخه نازک ایستاده بود و به سختی سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه اما همون موقع بچه گربه یک دفعه سر خورد و از بالای درخت افتاد پایین خاکستری تا این صحنه رو دید مثل برق پرید و بچه گربه رو بین زمین و هوا گرفت بچه گربه که حسابی ترسیده بود با چشمهای وحشت زده به خاکستری نگاه میکرد خاکستری بچه گربه رو به دهنش گرفته بود و با یک جست روی زمین پرید وقتی به زمین رسیدند خاکستری به آرومی شروع به لیسیدن بچه گربه کرد تا مطمین بشه که حالش خوبه و آرومه بچه گربه حالا خیلی آروم شده بود . خاکستری نجاتش داده بود و اون خیلی خوشحال بود بچه گربه که حالا حسابی گرسنه بود شروع به میو میو کرد. خاکستری جستی زد و از اونجا دور شد. بعد خیلی زود با یک ماهی تازه و گنده برگشت و دوتایی شروع به خوردن ماهی کردند و انقدر خوردند و خوردند که شکمشون باد کردبود بچه گربه که حالا خوابش گرفته بود خمیازهای کشید و خودش رو توی بغل خاکستری جا داد. حالا هر دوی اونها از اینکه یک دوست تازه پیدا کرده بودند خیلی خوشحال بودند. خاکستری هم از اون به بعد دیگه هیچ وقت تنها و اخمو نبود ... ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
عید قربان با نماز و عبادتش / با ذکر و دعایش / با قربانی و صدقات و احسانش / بستری برای جاری ساختن مفهوم عبودیت و بندگیست/ این عید بندگی بر شما مبارک ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
9.17M
༺◍⃟🐏჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: داستان عید سعید قربان 🐏 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((عیدقربان)) بچه های عزیز حضرت ابراهیم علیه السلام یکی از پیامبران بود . این پیامبر خدا پسری داشت به اسم اسماعیل که او هم از پیامبران بود . در یکی از شب ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که یه فرشته ای نزدش آمد و فرمود خداوند متعال می فرماید : اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کن . حضرت ابراهیم علیه السلام وحشت زده از خواب بیدار شد . و با خود فکر کرد که این خواب یه دستوری از خداست یا وسوسه شیطان . دو شب دیگر هم این خواب را دید و کاملا متوجه شد که مامور به انجام این کار شده است. صبح روز بعد به هاجر ( هاجر همسر حضرت ابراهیم علیه السلام و مادر اسماعیل بود ) گفت: برخیز و به اسماعیل لباس های زیبا بپوشان! زیرا می خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم. هاجر، اسماعیل را شستشو داد و معطر ساخت . حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام از هاجر خداحافظی کردند . حضرت ابراهیم فرزند خود را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور باشد بسوی مناحرکت کرد ( بچه ها منا محلی است که در حدود ۱۰ کیلومتری مکه واقع شده است و حجاج در آنجا قربانی می کنند ) در هنگام حرکت بسوی منا، در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت ( این محل هم اکنون جمرات سه گانه است و حجاج به هر ستون از ستون شیطان که می رسند سنگ پرت می کنند اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده ای استواری که داشت شیطان را از نزدیک خود راند و بسوی منا ادامه مسیر داد. دست های جوان خویش را بست و او را مانند قربانی به زمین خواباند و کارد خود را بر گلوی او گذاشت و محکم کشید اما کارد گلوی اسماعیل را نبرید. دو بار، سه بار اینکار تکرار شد اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب دید که کارد گلوی اسماعیل را نمی برد. بچه های عزیز اینجا بود که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده اند: ای ابراهیم ! آن رویا را تحقق بخشیدی (و به ماموریت خود عمل کردی) (۱) سپس خداوند متعال قوچی را فرستاد و حضرت ابراهیم (ع) هم بسیار خوشحال شد و پسرش را بوسید و به جای او، گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده بود را قربانی کرد. از آن روز به بعد که روز قربان نام گرفت رسم و سنت شد که حجاج پس از انجام اعمال حج ، حیوانی را قربانی کنند و گوشت آنرا در بین فقرا تقسیم نمایند و رضایت خداوند متعال را بدست اورند ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۱۶_۱۹۱۲۳۶۴۰۲_۱۶۰۶۲۰۲۳.mp3
13.71M
🕋 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:شناخت واقعه غدیر 🤝 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🕋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🕋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: از امشب با قصه های غدیر در کنار فرزندان گلم هستم. 😍 ببینیم چقدر شما عزیزان در دعوت دیگران برای شنیدن قصه های غدیر تلاش میکنید. 😊 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f