✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(پلنگی که از باختن میترسید)
اول هفته بود و بچه حیونا پرانرژی و آماده سرکلاس حاضر شدند
قرار شد بعد از زنگ ریاضی،همگی یک بازی فکری ورومیزی انجام بدن. مدتی از بازی نگذشته بود که پلنگ کوچولو،اولین نفر باخت و از بازی بیرون رفت. او خیلی ناراحت بود. وقتی متوجه شد دکتربزی داره نگاش میکنه خیلی خجالت کشید.
روز بعد دکتربزی به بچه ها گفت که وسط بازی کنن.
باز هم مدتی نگذشته بود که توپ به پلنگ کوچولو خورد و مجبور شد از بازی بیرون بره. اینبار عصبانی شد و داد و فریاد به راه انداخت
روز سوم قرار شد بچه های کلاس دو تا تیم بشن و گل کوچک بازی کنند. پلنگ کوچولو توی دروازه ایستادخیلی هیجان داشت، همه ی بچه ها برای این بازی روزشماری میکردند
باز هم مدتی نگذشته بود که پلنگ کوچولو گل اول را خورد و بعد گل دوم و گل سوم
بله بچه ها تیم پلنگ کوچولو باخت . او انقدر ناراحت شد که سریع به خونه برگشت چون اصلا طاقت اینکه دوستاش اونومقصربدونند را نداشت او در راه تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت بازی نکنه
چند روزی گذشت . پلنگ کوچولو سر کلاس حاضر نشد
بچه ها و دکتر بزی واقعا نگران شده بودند و فکر میکردند حتما اتفاقی برای پلنگ کوچولو افتاده
بنابراین دکتر بزی تصمیم گرفت به دیدن پلنگ کوچولو بره . وقتی پلنگ کوچولو در خونه رو به روی دکتر بزی باز کرد ، از دیدن او خیلی تعجب کرد و البته خیلی خوشحال شد چون دکتر بزی را خیلی دوست داشت و همیشه توی دلش آرزو میکردمثل دکتر بزی موفق و معروف باشه
دکتر بزی کنار پلنگ کوچولو نشست و گفت : من وبچه ها واقعانگران حالت بودیم. از اینکه میبینم خوبی خیلی خوشحالم .
پلنگ کوچولو باتعجب گفت:بچه ها ! یعنی اونانگران حال من بودند ؟
دکتر گفت: البته اونا دوستای تو هستن .
پلنگ کوچولو گفت : مگراونا از دست من ناراحت نیستند؟چون من باعث شدم که گروهمون ببازه
دکتر گفت: اون فقط یک بازی بود و بچه ها هم اینو میدانند.توی یک بازی گروهی همه باید با هم تلاش کنند ودر برد وباخت هم اثردارند. نمیشود باخت را فقط به یک نفر ربط داد ،اعضای دیگر تیم هم باید خوب دفاع میکردند .
پلنگ کوچولو گفت :ولی من هیچ وقت دلم نمیخواهد ببازم .دلم میخواد همیشه برنده باشم ، برنده و موفق درست مثل شما
دکتر بزی با صدای بلند خندید و گفت:درست مثل من؟نکنه فکرمیکنی من هیچوقت شکست نخوردم ؟ پلنگ کوچولو گفت : مگر تا حالا شکست خوردید ؟
دکتر بزی گفت :اونموقع که هنوز تو به دنیا نیامده بودی من یک بز جوان و بی تجربه بودم که دوست داشتم دارویی راکشف کنم سالها تلاش کردم و درس خواندم ولی به نتیجه ی دلخواه نرسیدم اما نا امید نشدم. من هر بار ازشکستم درسی یاد گرفتم و فهمیدم این روش من را به نتیجه نمیرسونه ، پس راه دیگری را انتخاب کردم. بارها آزمایش کردم تا فهمیدم کدام مواد تاثیر بیشتری دارند و کدام کمتر
بله پلنگ کوچولو منم اگر میخواستم با اولین شکست ناراحت بشم و دیگه دارویی نسازم الان معروفترین دکتر جنگلهای اطراف نبودم
اینو بدون که هر باختی،میتواند یک تجربه و درسی را به تو یاد بده تا تو راآماده کندبرای مراحل بعدی زندگیت
اونروز پلنگ کوچولو درس مهمی گرفت
بعد از رفتن دکتر بزی او به باختهاش فکر کرد و متوجه شد که دکتر راست میگه او باید تمرین بیشتری داشته باشد و هنگام بازی تمام توجهش به بازی باشد و حواسش پرت نشود . پلنگ کوچولو خیلی خوشحال بود . او تصمیم گرفت که از آن به بعد طور دیگری به اتفاق های زندگی اش نگاه کندو هر شکست را مقدمه پیروزی بداند و تلاش بیشتری انجام بدهد تا شکست نخورد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ تیر ۱۴۰۳
۹ تیر ۱۴۰۳
@nightstory57(2).mp3
11.07M
#عموخرگوشودکتربلوط🍁
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
از دندون پزشکی نترسیم 😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۹ تیر ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((داستان عمو خرگوش و دکتر بلوط))
یکی بود یکی نبود بجز خدا هیچکس نبود.در جنگلی دور دور خرگوش پیری زندگی می کرد که عمو خرگوش صداش می کردن.
عمو خرگوش خیلی خیلی لاغر شده بود و هر روز از روز پیش ضعیف ترو کوچکتر می شد.
عمو خرگوش مدت های زیادی بود که نمی توانست چیزی بخوردچون یکی از دندان هایش درد می کرد.در همان جنگل یک دکتر دندانپزشک بود به اسم دکتر بلوط.
اما عمو خرگوش رابطه اش با دکتر ودندانپزشکی خوب نبود!…
راستش را بخواهید عمو خرگوش پیر از دندانپزشکی می ترسید!وقتی هم که دوستانش از او می خواستند برود دکتر و فکری به حال دندان هایش بکند زیر لب غرغری می کرد که :
(در عمرم دنداپزشکی نرفتم حالا هم نمی روم!)
اما از شما چه پنهان وقتی که می دید بقیه ی خرگوش ها تند تند هویج وکاهو می خورند دلش ضعف می رفت.
یک روز که عمو خرگوش داشت از جلوی خانه ی همسایه رد می شد یک خرگوش کوچولو را دید که تند تند هویج می خورد از شدت ضعف و گرسنگی یک مرتبه کنترل خودش رااز دست داد و گفت:(من دارم از گرسنگی ضعف می کنم آن وقت تو نشسته ای جلوی من هویج می خوری؟!…)
خرگوش کوچولو هویج در دست دوید ورفت دورتر وزیر لب با خودش گفت:ا…ا…ا…چرا عمو خرگوش اخلاقش عوض شده ؟او که خوش اخلاق بود.
دوستان وفامیل وهمسایه ها ی عمو خرگوش خیلی نگرانش بودند.آنها فکر می کردند که اگر عمو خرگوش روز به روز کوچکتر بشود ممکن است یک روز دیگر اصلا”دیده نشه.از طرف دیگر هم آنقدر گرسنگی به عمو خرگوش فشار آورده بود که یک روز از خواب بلند شد وراه افتاد به طرف درخت دکتر بلوط .
دکتر بلوط ؛بلوطی قد کوتاه و چاق بود که به کارش خیلی وارد بود .
عمو خرگوش تا رسید بی معطلی گفت:زود باش دکتر بلوط !بیا این دندان مرا بکش وراحتم کن !… اما همین که دکتر بلوط آمد تا کارش را شروع کند …
عمو خرگوش فریاد زد: نه… نه …نکش خواهش می کنم می ترسم!
عمو خرگوش آمد از روی صندلی بلند شود که یک مرتبه چشمش افتاد به یک ظرف بزرگ پر از هویج های تازه که کنار صندلی بود.
دکتر بلوط با لبخند گفت:این هویج ها را برای شما آورده ام عمو خرگوش بفرمایید!…
عمو خرگوش زیر لب گفت :
(برای من)!!!
دکتر بلوط بدن چاقش را تکانی داد و گفت :بله! من هر وقت دندان یک خرگوش را می کشم یا درست می کنم به او یک ظرف پر از هویج می دهم تا با خودش ببرد وبخورد.
شما هم می توانید بعد از اینکه این دندان خرابت را کشیدم راحت هویج بخوری .
اما اگر آن را نکشی همه ی دندان هایت را هم خراب می کند.
تازه اگر زودتر آمده بودی نیازی به کشیدن نبود وآن را درست می کردم .
عمو خرگوش با دیدن آن هویج های تازه ودرشت و خوشمزه دیگر نتوانست تحمل کند .
روی صندلی نشست وچشمانش را بست وگفت:کارت را بکن دکتر بلوط …تا پشیمان نشده ام این دندان را بکش !
دکتر بلوط در یک چشم به هم زدن دندان عمو خرگوش رادرآورد.
عمو خرگوش هم خیلی کم دردش گرفت و بعد از چند دقیقه ازروی صندلی بلند شد واز دکتر بلوط تشکر کرد .
با ظرف پر از هویج راه افتاد به طرف خانه اش .
اوبعد از دو ساعت اجازه داشت هویج بخورد.
چند دانه هویج خورد و حالش حسابی جا اومد و تصمیم گرفت تا از این ب بعد هویج و سبزیجات سالم بخورد تا بیشتر از این لاغر و ضعیف نشود و ب خاطر کمبود پروتیین و ویتامین دندانهایش خراب نشود
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۹ تیر ۱۴۰۳
۱۰ تیر ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
8.53M
#خارپشت_احساساتی
༺◍⃟჻🦔🪵ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مشکلاتمون را با خانواده درمیون بزاریم❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۰ تیر ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب(خارپشت احساساتی)
شب بود و سکوت بیشتر از هر چیزی در جنگل میپیچید.فقط گاهی اوقات صدای جیرجیرکها به گوش میرسید. دراین جنگل ساکت وتاریک خارپشت کوچکی به اسم "قدرت" قدم میزد.
او خیلی ناراحت بودوغصه میخورد امامیخواست راهی پیدا کند تا قوی به نظر برسد قدرت راه رفت و راه رفت تابه رودخانه رسیدکنار رودخانه نشست. او هنوز هم ناراحت بود.با غمی که در قلبش حس میکرد به صدای شرشره رودخانه گوش میداد.
ناگهان سنگهای رنگی رنگی خودشان را به قدرت نشان دادند. قدرت که میخواست بقیه او را بچه ای قوی ببینند برای پنهان کردن ناراحتیش یک راه خوب پیدا کرد. او یک سنگ آبی را برداشت و با سوزنی که داشت سوراخ کرد.سپس، سنگ آبی راروی یکی از خارهای پشتش گذاشت حالاقدرت احساس بهتری داشت. او فورا پیش خانواده اش برگشت و خیلی خوشحال بود.
وقتی خورشید دوباره طلوع کرد قدرت دوچرخه قرمز خوشگلش را برداشت و شروع به دوچرخه سواری کرد. او خوشحال بود تااینکه موش موشی دوچرخه شو به زور ازش گرفت.
قدرت خیلی عصبانی شد ولی نتوانست دوچرخه شو پس بگیره برای همین خیلی احساس ناتوانی کرد تااینکه موش موشی دوچرخه شو پرت کرد و رفت
قدرت که میخواست جلوی همه قوی به نظربرسد، سوار دوچرخه شد و به سمت رودخانه رفت.
قدرت به سنگهای کنار رودخانه نگاه کرد او یک سنگ سیاه برای احساس ناتوانی ش برداشت اونو با سوزنی که داشت سوراخ کردوداخل یکی از خارهای پشتش گذاشت دوباره دوچرخه را برداشت و به خانه رفت وقتی به خانه رسید خیلی هوس بستنی کرد به مادرش گفت مامان میشه برام بستنی بخری؟". اما مادر گفت: الان نمیشه عزیزم"
وقتی قدرت جواب مادرش را شنید خیلی ناراحت شد.احساس ناکامی کرد.
قدرت که میخواست مادرش او را بچه قوی ای ببینه، فورا دوچرخه شو برداشت و به سمت رودخانه رفت. سنگهای رنگی را با دقت نگاه کرد و یک سنگ نارنجی برای احساس ناکامی ش پیدا کرد سنگو سوراخ کرد وداخل یکی از خارهای پشتش گذاشت
روزها گذشت وگذشت وقدرت هر وقت حالش خوب نبود یک سنگ رنگی برمیداشت واونو سوراخ میکرد و داخل یکی از خارهاش میگذاشت.
تا اینکه پشت او هیچ خاری دیده نمیشد. حالا به جای خار روی پشت قدرت سنگهای رنگی بود.همه او را قشنگ و خوب میدیدند اما او نمیتوانست این همه سنگ را روی پشتش تحمل کنه و خیلی سنگین شده بود
قدرت که همیشه میخواست قوی به نظر برسد،حالا خیلی احساس سنگینی میکرد او مجبور بود آن همه سنگ را هرجا که میرودبا خودش ببرد موقع غذا خوردن،موقع بازی کردن، موقع خوابیدن، همیشه سنگها روی پشتش بهش فشار میآوردند. قدرت دیگر نمیتوانست تحمل کنه. او حتی نمیتوانست خوب راه بره یک گوشه افتاده بود و بدنش درد میکرد. تا اینکه یکی از سنگها گفت:تو اگه میخوای قوی باشی باید ما رو از روی پشتت بندازی پایین بندازی کنار همون رودخونه!".
قدرت،حرف سنگ را شنیدکمی فکر کرد و گفت: " آره حق باشماست!".
و بعدپیش مادرش رفت سنگ آبی را به مادرش نشان داد و گفت وقتی که ناراحت بوده آن سنگ را گذاشته
مادرِ قدرت سنگ آبی رابرداشت و پایین گذاشت بعد ماجرای هریکی از سنگها را برای مادرش تعریف کرد و مادرآنها را پایین گذاشت حالا قدرت واقعا حس قدرت و قوی بودن میکرد او خیلی سبک شد و میتوانست به راحتی بازی کنه و شاد باشه.
مادرش گفت: خوشحالم که فهمیدی قوی بودن یعنی اینکه تو بتونی راجع به احساساتت با من و خانواده ت حرف بزنی تا سنگین نشی و غصه نخوری !".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۰ تیر ۱۴۰۳
::
بچه ها تا درد دندون نکشن نمیفهمن
چقدر داشتن دنــــــــدون اونم سالمش
با ارزشه 😍یادتون باشه
داستان امشب برای بچه های گلم
بزارید 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی تربیتی مذهبی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
۱۱ تیر ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((موش کوچولو دندونش درد میکنه))
روزی روزگاری دریک خانه بزرگ یک موش کوچولو باخانواده اش زندگی میکردند.
موش کوچولو عاشق خوردنیهای مختلف بود. او عاشق پنیر و نان و تخمه و پسته و فندوق و همه خوردنیها بود
یک روزصبح موش کوچولو تکه پنیری توی دستش گرفت تا بخوره اما متوجه شد صاحب خونه داره میره بیرون
موش کوچولواز سوراخ دیوار بیرون آمد و شروع به گشتم خونه کرد او گشت و گشت تایک فندوق خوشمزه پیدا کرد.اما نمیتوانست اونوبخوره سعی کرد بادندوناش فندوقو بشکنه.
وقتی موش کوچولو داشت سعی میکرد فندوق رو با دندونش بشکنه مادرش اونو دید دوان دوان ب طرف موش کوچولو دوید تا بهش بگه که کارش اشتباهه اما دیر رسید.
موشی کوچولو دیگه فندوق رو شکسته بود
مادر به موش کوچولو گفت میدونم فندوق دوست داری؟ اما با دندونات نباید بشکنی تو شکلات و قندهم زیاد میخوری ممکنه دندون درد بگیری!". ولی موش کوچولو به حرفهای مادر اهمیت ندادو همچنان به خوردن قندوق ادامه داد.
وقتی شب شددندون موش کوچولو درد گرفت جلوی آینه رفت و دهنشو باز کرد وبادقت داخل دهنش نگاه کرد ناگهان چشمش به یک دندون سیاه و خراب افتاد همان دندانی که درد میکرد
موش کوچولو از شدت درد دندان خوابش نبرد پیش مادرش رفت و گفت: این دندونم خیلی درد میکنه سیاهم شده نمیتونم بخوابم
مادر نگاهی به دندانهای موش کوچولو کرد و گفت: " آره عزیزم بهتره بریم پیش دندانپزشک
موش کوچولو از این پیشنهاد مادر خیلی ترسید. بعد باترس جواب داد نه نه نه خودش خوب میشه و بعد به اتاقش رفت. او از شدت دندان درد خوابش نمیبرد چراغ اتاقشو روشن کرد و کتاب هایی که پدرش خریده بود رو نگاه کرد موش کوچولو یک کتاب درباره دندانپزشکی پیدا کرد و چون میخواست درد دندانش را خوب کنه شروع به خواندن اون کتاب کرد.
او با دقت کتابو خواند و بعداونو جمع کرد و کنارتکه پنیر خوشمزه ای که در اتاقش داشت نشست و باخودش فکرکرد.
پیش خودش گفت خب توی کتاب نوشته بود اگه دندونی که دردمیکنه روخوبش نکنیم ممکنه دندونای کناریشم خراب کنه.
اما دندونپزشک واقعا ترسناکه اون یه آمپول میزنه و بعد دهنتو باز میکنه و تو حتی ممکنه نتونی خوب نفس بکشی بعد دندون خرابتو درمیاره خب این درد داره تازه مامانم شاید نتونه کنارم توی اتاق باشه!"
در همین فکرهابود که مامان وارد اتاقش شد.
مامانِ موش کوچولو گفت:"عزیزم؟ دندونت خوب شد؟".
موش کوچولو جواب داد:نه مامان بدتره خیلی درد میکنه"
مامانِ موش کوچولو گفت پس فردا حتما باید بریم دندونپزشک. اما میدونم که تو میترسی پسرم البته منم واقعا میترسم اما اگه دندونت رو خوب نکنیم دندونای دیگتم ممکنه خراب بشه و اینجوری خیلی اذیت میشی!". موش کوچولو که یادحرفهای کتابی که خوانده بود افتاد، گفت: " آره مامان. همینطوره واقعا چکار کنیم؟خب من از آمپولش میترسم.حتی از اینکه شاید دهنم باز باشه و نتونم خوب نفس بکشم هم میترسم تازه اگه توی اتاق دندونپزشکی هم تنها باشم بیشتر میترسم!
مامان، موش کوچولو را بغل کرد و جواب داد: آره خب میدونم حق داری بترسی.اما میتونیم یه راهی پیدا کنیم مثلا از فردا صبح نفس کشیدن با بینی رو تمرین کنیم!
موش کوچولو گفت: آره خیلی خوبه اگه تو هم بری بیرون من توی ذهنم به خودم میگم که مامان همین نزدیکیه، منو تنها نمیذاره و مراقبم هست!"
مامان، موش کوچولو را تشویق کرد و گفت بهت افتخار میکنم پسرم.تو راه خیلی خوبی پیدا کردی برای آمپولش چکار کنیم؟ اونم واقعا ترسناکه چون ممکنه یکم درد داشته باشه
حالا که موش کوچولو احساس قوی بودن و بزرگ شدن میکرد گفت: اونو دیگه نمیشه کاریش کرد.درسته درد داره میدونم اما اگه اون امپول رو نزنه درد کشیدن دندون خیلی بیشتر هست وقتی که دکتر آمپول میزنه دندونم بی حس میشه و کشیدنشو حس نمیکنم سعی میکنم موقع زدن امپول چشمامو ببندم و آروم توی ذهنم بگم قوی باش، قوی باش شاید بتونم تحملش کنم چون نمیخوام بقیه دندونام خراب وسیاه شه"
مامان،بخاطرهوشیاری موش کوچولو اونو بوسیدو بعدباهم سعی کردن تاصبح بخوابن
صبح که شد صبحانه خوردند و بطرف دندانپزشکی رفتند. دندانپزشک خیلی مهربان بود موشی همه راه هایی که با مادرش پیدا کرده بود را انجام داد دندانپزشک خیلی راحت توانست دندان خراب موشی رابکشه بعد بهش گفت: " تو خیلی شجاع هستی. حتی وقتی مامانت از اتاق بیرون رفت گریه نکردی
موشی لبخندی زد و گفت چون میدونم مامانم هیچوقت منو تنها نمیذاره مامانم اونور اتاق بود و حواسش بهم بود.اون خیلی خوب ازم مراقبت میکنه
بعد مادر وارد اتاق شد ودندانپزشک گفت باید به موش کوچولوافتخار کنی اون خیلی شجاعه
اون شب موش کوچولو کنار پنیر خوشمزه اش دراز کشید و تا صبح باخیال راحت خوابید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۱ تیر ۱۴۰۳
InShot_۲۰۲۴۰۷۰۱_۲۰۱۵۱۲۹۱۲_۰۱۰۷۲۰۲۴.mp3
14.12M
#موشیدندونشدرده
༺◍⃟🐀🪵ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
دندون پزشکی رفتن بهتر از درد دندونه 😊
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۱۱ تیر ۱۴۰۳
::
اگه فرزند شما هم برای حمام رفتن بهانه میآورد و از حمام رفتن بیزار است داستان امشب براش جذابه حتماً گوش بدین
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی تربیتی مذهبی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۱۳ تیر ۱۴۰۳