12.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🚩این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 🩸
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۹_۱۲
#قصه
#قصههای_محرم۱۰
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمتدهم
#محرم
#گوینده:معینالدینی
#انیماتور:عارفه رضاییان
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(ما را به مدینه برگردان)
حالا دیگر یاران حسین همه شهید شده بودند. پسر عموها و اقوامش شهید شده بودند و حسین تنها شده بود. حسین نگاهی به لشکرگاه یزید و نگاهی به خیمه گاه خود انداخت. به
طرف خیمه رفت.
به یک یک خیمه ها سر زد و با همه وداع کرد. با خواهرانش با دخترانش و با همسر و فرزندان کوچکش همه را دلداری داد. به همه سفارش کرد که صبر کنندوپیش روی دشمن گریه و زاری نکنند.
از آخرین خیمه بیرون آمد و رو به لشکریان یزید گفت: «آیا کسی هست که مرا یاری کند و دشمن را از خانواده پیامبر دور سازد؟
جوابی نیامدحسین سوار بر ذوالجناح شد و رو به خیمه هایش گفت:
آی سکینه آی فاطمه آی زینب و آی ام کلثوم خداحافظ! صدایی از خیمه ها شنیده شد ای پدر بعد از تو ما به چه کسی پناه ببریم ؟
صدای دیگری گفت ای پدر ما را به مدینه برگردان ناگهان زنی به طرف حسین دوید نوزادی را که در بغل داشت به حسین سپرد.
حسین نوزادش را گرفت و به طرف لشکر یزید رفت و رو به آنها گفت: «ای مردم! اگر مرا گناهکار میدانید این کودک شیرخوار که گناهی ندارد. به او آب بدهیداه ناگهان تیری به طرف نوزاد حسین پرتاب شد و بر گلوی او نشست.
این بار حسین تنها به میدان رفت.
خودش بود و ذوالجناحش مردی به نام تمیم به طرف حسین تاخت. اما هنوز به طرف او نرسیده بود که با شمشیر حسین بر زمین افتاد نفرهای بعدی و بعدی هم همین سرنوشت را پیدا کردند. هر کس به میدان میامد. کشته می شد.
عمر سعد رو به لشکریانش فریاد زد وای بر شما می دانید با چه کسی می جنگید؟او پسرعلی است.همان کسی که بزرگترین پهلوانهای عرب را به خاک انداخت بدانید که اگر یک یک به جنگ او با این حرف لشکریان پسر سعدبه یکباره بطرف حسین تاختند.
بروید، کشته خواهید شد.
انگار که به طرف لشکری حمله می کنند.
سواران از هر طرف حسین را دوره کردند.
تیراندازان به طرف او تیر انداختند پیاده ها به طرف او سنگ پراندند و
نیزه داران با نیزه هایشان به او حمله کردند.
ساعتی بعد از دهان حسین خون میریخت سینه اش پر از تیر بود و
تنش پر از زخم شمشیرها، اما باز هم می جنگید
آخرین تیرها بر پیکر حسین نشست یکی برپیشانی اوودیگری برسینه اش.
حسین دیگر طاقت جنگیدن نداشت.
در آن حالت یکی از افراد سپاه یزید بطرف او رفت و با نیزه به پهلویش زد و او را از اسب بر زمین انداخت.
شمرکه این صحنه رادید چشم هایش برقی زد.نگاهی به دور و برش انداخت و با ترس به طرف پیکر نیمه جان حسین رفت
چند دقیقه بعد در آسمان از خورشید خبری نبود.از همه جا خون میبارید و اسپی سفید به طرف خیمه ها می دوید. چند زن از خیمه ها بیرون آمدند و ذوالجناح را در میان گرفتند.
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۷۳۱_۲۰۵۵۳۳۶۰۹_۳۱۰۷۲۰۲۳.mp3
15.91M
#مثل_مامان_بابا🧔🏻♂🧕🏻
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: آشنایی کودکان با مراسم عزاداری
امام حسین علیه السلام
#داستان_شب
#گروهسنی_۹_۱۲
#قصه
#مثل_مامان_بابا
#داستان_محرم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۸۰۹_۱۸۰۴۰۴۰۷۵_۰۹۰۸۲۰۲۳.mp3
7.2M
#مرد_فقیر👴🏾
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت امام حسین علیهالسلام 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۷_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پیرمرد فقیر))
همه دور تا دور امام حسین علیه السلام جمع شده بودند.
این سؤال میکرد آن سؤال کرد امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.
مرد فقیر خواست حرف دلش را بزند اما خجالت کشید و چیزی نگفت باز این سؤال کر،آن سؤال کرد.
امام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.
مرد فقیر این بار خواست حرف دلش را بزند؛ ولی باز هم خجالت کشید و چیزی بر زبان نیاورد،باز این سؤال کرد آن سؤال کردامام حسین علیه السلام به سؤالها جواب داد.
مرد فقیر این بار تصمیم گرفت هر جور شده تقاضایش را بگوید.دهان باز کرد ولی باز صورتش سرخ و سفید شد و خجالت کشید باز هم چیزی نگفت.
امام حسین علیه السلام از رفتار او فهمیدکه کمک میخواهد اما خجالت میکشدآنرا بر زبان بیاورد. با مهربانی روبه او کرد و گفت: «ای برادر تقاضای خود را بنویس مرد فقیر از حرف امام حسین خوشحال شد آنوقت روی کاغذی نوشت:کسی پانصد دینار💰 از من طلب دارد و هرروز به سراغ طلبش میآید اگرمیشود با او صحبت کنید که چند روز دیگر به من مهلت بدهد تا بتوانم پولش را تهیه کنم. امام حسین علیه السلام کاغذ را از مرد فقیر گرفت و خواند بعد از جا بلند شد و به اتاق دیگر رفت وقتی برگشت با خود دو کیسه ی کوچک دینار💰💰 آورد و جلوی مرد فقیر گذاشت و گفت در هر کیسه پانصد دینار است.» مرد فقیر خیلی تعجب کرد با خودش گفت: «آیا واقعاً درست شنیدم؟ او گفت در هر کیسه پانصد دینار پس دو کیسه میشود هزار دینار نکنداشتباه شنیده ام آقا فدایت شوم من که ازشمانخواستم زحمت بکشید و بدهکاری ام را بدهید تازه من گفتم پانصددیناربدهکاری دارم ولی اینکه.. امام لبخندی زد و گفت «دوست من پانصد دیتار به طلبکارت بده و بقیه را درزندگی خودمصرف کن؛اماهیچوقت غیر از این سه شخص که نام میبرم از دیگران کمک نخواه» مرد فقیر که خیلی خوشحال بود و چشمهایش مثل دو تیله ی سبز برق میزد گفت: «پند آدم بزرگ و مهمی مثل شما خیلی ارزشمند است همیشه دوست داشتم کسی مثل شما مرا نصیحت کند. امام حسین علی السلام گفت آن سه شخص اینها هستند ۱ انسان دین دار ۲ آدم بخشنده و جوان مرد ۳ انسان پاک دل💚✨
آدمی که دین دارد دین و ایمانش باعث میشود تا آبرویت را حفظ کند. جوان مرد بخاطر جوانمردی و بخشندگی حیا میکند و خجالت میکشد نا امیدت سازد و انسان پاکدل صفا و مهربانی دلش اجازه نمی دهد تو را دست خالی رد کند.»
مرد فقیر کیسه های دینار را زیر عبای کهنه اش پنهان کرد. آن وقت از جایش بلند شد. آغوش گشود و پیشانی امام حسین علیه اسلام را بوسید. بعد او را دعا کرد و گفت:(( تو خوش سخنترین و مهربان ترین بنده ی خداوندی💚 خداوند تو را از ما فقیران نگیرد!))
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تا حالا به فرزندتون نه گفتید؟
میزنه زیر گریه؟
داد میزنه؟
قهر میکنه؟
بزارید بهتون از مزایای نه گفتن بگم
تا راحت و بدون عذاب وجدان نه بگید 😉
🌀کانال آموزش تخصصی فن بیان و
سخنرانی و مهارت های ارتباطی 👇
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۴۰۷۲۰_۱۸۱۱۵۸۳۳۳_۲۰۰۷۲۰۲۴.mp3
4.35M
مزایای نه گفتن به کودکان
🌀کانال آموزش تخصصی فن بیان و
سخنرانی و مهارت های ارتباطی 👇
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
13.36M
#ماماندوستمدارهکهمیگهنه
༺◍⃟😊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
اندر فواید نه گفتن به کودکان
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مامان دوستم داره که میگه نه!!!))
روزی روزگاری دریک جنگل قشنگ بچه فیل مهربانی زندگی میکرد
اسم این بچه فیل فیلک بود او یک خواهر بزرگترداشت و با پدر و مادرش زندگی میکرد.
یکروزصبح فیلک قبل ازاینکه صبحانه بخوره،به مادرش گفت:مامان من لواشک میخوام بهم لواشک بده!". مادرتعجب کردوگفت: میدونم لواشک دوست داری عزیزم اما الان نمیشه صبحونتو کامل بخورتا بعدا با بابا و خواهرت لواشک بخوریم.
فیلک خیلی ناراحت شد و زد زیر گریه بعد با گریه گفت: " شما همیشه منو اذیت میکنین اصلا دوستون ندارم! و بعد به گریه کردنش ادامه داد.
امابازهم مادربهش لواشک نداد وقتی فیلک مشغول صبحانه خوردن شد گفت: شما اصلا منودوست ندارین یه چیزایی میخوام اما شما بعضی وقتا بهم "نه" میگین شما منو اذیت میکنین.خلاصه،بلند شد و از خانه بیرون رفت
فیلک کناریک درخت نشست و خیلی ناراحت بودتا اینکه پدرش از راه رسید پدرگفت:پسرم انگار ناراحتی
فیلک با گریه جواب داد: آره! قبل از اینکه صبحونه بخورم لواشک میخواستم اما مامان نداد
پدر دستی به سر فیلک کشید و گفت آره حق داری ناراحت باشی. چون به خواستت نرسیدی اما مامان چون دوستت داره و میخواد خوب ازت مراقبت کنه بهت "نه" گفته
امافیلک حرف پدرشوقبول نداشت.
فردا صبح پدر و مادر فیلک باید به یک مهمانی مهم میرفتن اوناباید چندروز در یک جنگل دیگر میماندند برای همین، مادربه خواهرفیلک گفت: "دخترم! مراقب داداشت باش ما چند روز دیگه برمیگردیم!"و بعد به همراه پدرازخانه بیرون رفتند
فیلک خیلی خوشحال بود فورا با خواهرش بیرون رفتندبعد به خواهرش گفت میشه من اون گلای صورتی قشنگ رو بو کنم؟ آخه مامان هیچ وقت بهم اجازه نداده!"
خواهر با خوشحالی گفت آره داداشی جونم برو بو کن حتما خیلی خوشبویه فیلک ذوق زد و فورا گل صورتی را بو کرد.
کمی بعد، تمام بدن فیلک به خارش افتاد حالش خیلی بد شد.
خواهرش اونو پیش پزشک جنگل برد و پزشک گفت :اون گلای صورتی برای تو خوب نیست تو به اونا حساسیت داری نبایدبوشون کنی وگر نه همینطوری اذیت میشی حالا این دارو رو بخور تا فردا خوب میشی!حال فیلک خیلی بد بود او داروها رو خورد و فردا بهتر شد.
دوباره فیلک به خواهرش گفت:خواهر جونم میشه من صبونه نخورم بجاش یه عالمه ازاون لواشکای ترش بخورم؟ که چیزی نمی دانست جواب داد: آره عزیزم برو بخور!"سپس فیلک یک عالمه لواشک خوردوخیلی خوشحال بود تا اینکه دلش درد گرفت.
فیلک از دلدرد به خودش میپیچید. حالش خیلی بد شده بود. دوباره خواهرش سراغ پزشک جنگل رفت و او را به خانه آورد.
پزشک فیلک را معاینه کرد و گفت : " نبایدقبل صبونه با شکم خالی لواشک بخوری وگرنه دلدرد میشی مراقب خودت باش این داروها رو بخور تا خوب شی!
فیلک داروها رو خورد تا حالش بهتر شد.بعد با خواهرش در جنگل قدم میزد.فیلک به این فکر میکرد که تا حالا هرچی ازخواهرش خواسته خواهرش بهش "نه" نگفته اما بیشتر وقتها اسیب دیده و حالش بد شده در همین فکرها بود که ناگهان چشمش به رودخانه افتاد. فیلک خیلی عاشق شنا کردن در آن رودخانه بود او بارها از مادرش اجازه خواسته بودتادرآن شنا کنداما همیشه مادرش به او "نه" گفته بود.فیلک که دید خواهرش بهش"نه" نمیگه "گفت اجازه میدی برم تو این رودخونه و شنا کنم؟خواهرش جواب داد: آره عزیزم! برو شنا کن!فیلک با خوش حالی در آن رودخانه شیرجه زد اما کف رودخانه پر از گل و لجن بود برای همین به پای فیلک کلی گل و لجن چسبید و او نمیتوانست از رودخانه بیرون بیاید فیلک ترسیده بود و تند تند دست و پا میزد.امانمیتوانست خودشو نجات دهد. حتی خواهرش هم شنا بلد نبود.
فیلک در حال غرق شدن بود اوخیلی ترسیده بود و داد میزد کمک کمک کمک دارم غرق میشم کمک
پدر و مادر فیلک که داشتند به خانه بر میگشتن صدای اونو شنیدن فورا سمت رودخانه دویدن پدر به شدت ترسیده بود اما پدرش شجاع بود او داخل رودخانه خطرناک پرید و فیلک را نجات داد وقتی فیلک نجات پیدا کرد پدرش را محکم بغل کرد و گفت: "باباجونم شما راست میگفتی.حق با شما بود مامان چون دوستم داره و میخواد خوب ازم مراقبت کنه،بعضی وقتا بهم "نه" میگه!".
سپس فیلک سمت مادرش رفت مادرش خیلی ترسیده بودکه مبادا بلایی سر پسرکوچولوش بیاد
مادرفیلک نشسته بود وگریه میکرد. فیلک آرام آرام نزدیک مادرش رفت و توی بغلش نشست وگفت:مامان خوب و مهربونم گریه نکن. الان فهمیدم که هروقت بهم "نه" میگی، بخاطر اینه که عاشقمی و میخوای ازم خیلی خوب مراقبت کنی منو ببخش!"
بعد مادر اونو محکم بغل کرد و گفت: من همیشه عاشقتم پسر باهوش من!!!!!
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄