eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
514 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(دیگه حرف بدنمیزنم) علی کوچولویی بود که یه عالمه اسباب بازی داشت علی کوچولو اسباب بازی هاشو خیلی دوست داشت و به همین دلیل هر روز اونا رو تمیز میکرد و بعد مرتب توی سبد میگذاشت اما یه رفتار بدی داشت. هر وقت هرکدوم از دوستاش میاومدن توی اتاقش و میخواستن با اسباب بازی هاش بازی کنن به اونا حرف های زشت میزد آخه علی کوچولو دلش نمیخواست دوستاش با اسباب بازی هاش بازی کنن دوستای علی کوچولو باگریه و ناراحتی از اتاق علی کوچولو بیرون می رفتند. مامان علی وقتی رفتار پسرش رو دید، گفت: عزیزم تو نباید دوستاتو ناراحت کنی و با گریه بفرستیشون خونه شون. اجازه بده دوستات با اسباب بازی هات بازی کنن و با حرفای بد اونا رو ناراحت نکن اما علی کوچولو اخم کرد و گفت: نمی خوام اونا وسایلم رو خراب میکنن هر چقدر مامان علی نصیحت میکرد که علی کوچولو رفتارشو تغییر بده فایده ای نداشت و علی کوچولو به رفتارش ادامه میداد یه روز علی کوچولو توی اتاقش منتظر موند تا دوستاش بیان اما هرچقدر منتظر موند هیچکس نیومد. از اتاق بیرون اومد و مامان رو صدا کرد مامان مامان چرا دوستام امروز نیومدن؟ مامان علی آهی کشید و گفت: دوستات زنگ زدن و گفتن ما دیگه خونه تون نمی آییم چون علی کوچولو به ما حرف زشت میزنه و نمیزاره با اسباب بازی هاش بازی کنیم علی کوچولو شانه ای بالا انداخت و بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت چند روز گذشت علی کوچولو احساس تنهایی کرد پیش خودش گفت: خسته شدم همش دارم با اسباب بازیهام بازی میکنم و هیچ دوستی ندارم مامان علی حرفهای علی کوچولو رو شنید. اومدپیش علی کوچولو نشست و گفت: عزیزم ! برو گوشی تلفن رو بردار و به دوستات زنگ بزن و بگو که از این به بعد اجازه میدی با اسباب بازی هات بازی کنن و با حرفای زشت اونا رو ناراحت نمیکنی علی کوچولو که این مدت از تنها بودن خیلی ناراحت و غمگین شده بود به حرف مامان گوش داد و به دوستاش تلفن زد و از آن روز به بعد به دوستاش اجازه میداد که با اسباب بازیهاش بازی کنن و دیگه با حرفهای زشت اونها رو ناراحت نکرد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۵ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ مرداد ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
11.41M
༺◍⃟🐿🌳჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: کــــودکــــــت یــــاد مــــیــــگـــیــــره به خـــــــدا اعـــــتــــمـــــاد کــــنــــه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ مرداد ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خدا همه ی دعاهارو میشنوه)) کودکت یاد میگیره به خدا اعتماد کنه توی یک درخت بلوط کنار تپه اسباب کشی بود. خانواده سنجاب شاخه بالایی داشتن میرفتن تا کمی اونطرفتر توی درخت بزرگتری لانه جدیدی بسازند. سنجابک سنجاب کوچولوی شاخه ی پایینی یک گوشه کز کرده بود و با خودش میگفت حالا که همسایه مون رفته من با کی بازی کنم؟ اون شب سنجابک به لانه ی خالی شاخه بالایی رفت وکمی گریه کرد بعد آه کشید و دعاکردخدای عزیزم تو یک کاری کن اینها جایی پیدا نکنند و برگردند،خواهش میکنم بعد به لانه ی خودشان برگشت و خوابید اما چند روز بعدهرچه منتظر شد دوستاش برنگشتن. سنجابک به مامانش گفت مامانی فکر کنم خدا دعای منو نشنیده مامان سنجاب با تعجب پرسید مگه چه دعایی کردی؟ سنجابک "گفت از خدا خواستم دوستام جایی پیدا نکنند و برگردند ولی برنگشتند مامان سنجاب با مهربانی خندید و گفت خدا همه ی دعاها رو میشنوه ولی دعای خوبی برای دوستات نکردی شاید بهتر باشه دعای دیگری بکنی سنجابک به لانه خالی رفت و گفت خدای عزیزم حالا که نخواستی اینها برگردند از تو میخواهم یک خانواده ی پر از بچه به این لانه بیان خواهش میکنم !!!!!! بعد به لانه برگشت وخوابید اما روز بعد هرچه منتظر شد هیچکس به لانه خالی نیامد. روزهای بعد هم همینطور سنجابک به مامانش گفت مامانی ایندفعه دعای خوبی کردم. پس چی شد؟ مامان سنجاب سرتکان داد و گفت شاید لازم باشه کمی صبر کنی سنجابک فریاد زد اوووه من خیلی صبر کردم یک دو سه روز... مامان سنجاب خندید و گفت بله خیلی صبر کردی حالا یه ذره بیشتر صبر کن و بازم دعا کن سنجابک به لانه خالی رفت و دعا کرد خدای عزیزم من خیلی تنها شدم تو یه کاری بکن خواهش میکنم صبح روز بعد سنجابک با صدایی از خواب پرید صدایی از لانه خالی سنجابک بلند شد و به لانه خالی رفت لانه خالی نبود ولی هیچ بچه ای هم اونجا نبود فقط یک هدهد پیر وسط لانه نشسته بود. هدهدپیر به سنجابک گفت سلام همسایه کوچولو سنجابک زیر لب جواب داد و زود برگشت.چشمهایش پر از اشک بود توی دلش گفت خدایا چرا اینطوری کردی؟ حالا من با کی بازی کنم؟ همان لحظه هدهد پیر صدا کرد همسایه کوچولو کجا رفتی؟ بیا کارت دارم سنجابک اصلا دلش نمیخواست پیش هدهدپیر برگرده ولی نمیخواست بی ادبی کنه چشماشو پاک کرد و به شاخه بالایی رفت. هدهد پیر گفت من نمیدانم از چی ناراحتی ولی میخواهم یک قصه قشنگ برات تعریف کنم تا شاد بشی سنجابک چیزی نگفت هدهد قصه شو تعریف کرد وقتی قصه تمام شد سنجابک پرسید بازم قصه بلدی؟ هدهد پیر آنقدر قصه گفت تا مامان سنجاب صدا زد سنجابک کجایی؟ بیا کارت دارم هدهد پیرگفت برو و هروقت دوست داشتی بیاپیشم من یک عالمه قصه قشنگ بلدم سنجابک برای هدهدپیر دست تکان داد و به شاخه پایینی برگشت مامان سنجاب "گفت یک خبر خوب برات دارم لانه جدیددوستات خیلی نزدیکه پشت همین تپه . هروقت خواستی میتونی بری باهاشون بازی کنی سنجابک خندید و گفت خدا آنطوری که میخواستم نکرد ولی خیلی بهتر از اون چیزی که میخواستم شد. ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ مرداد ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
11.51M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: حتما عذرخواهی کنیم🌷 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ مرداد ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((معذرت میخوام)) آوا دختر بازیگوشی بود او در کنار پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی میکرد آوا خیلی بازی میکرد از صبح که بیدار میشد تا خودِ شب بازی میکرد با اسباب بازیها با پدرش با مادر و گاهی هم با مادر بزرگش بازی میکرد. آوا همیشه در حال بازی کردن بود او از اینکه همبازیهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود اما همبازیهای او به اندازه آوا خوشحال نبودند. برای همین پدر مادر و مادر بزرگ خیلی دوست نداشتندکه با او بازی کنند. یک روز دوست آوا به خانه شان آمد اسم دوستش "شیرین" بود. شیرین خیلی دختر خوش خنده و با ادبی بود. آنها در حال بازی بودند که ناگهان مادر بزرگ آوا وارد اتاق شد. شیرین حواسش نبود و ناگهان به مادر بزرگ برخورد کرد. شیرین کمی عقب رفت به مادر بزرگ نگاه کرد و گفت: " خیلی ببخشید حواسم نبود و خوردم بهتون حتما دردتون اومده. آره؟". مادر بزرگ که شکمش درد گرفته بود، شکمش را گرفت و با یک لبخند به شیرین گفت:" آره دردم اومد. اما ایرادی نداره حواست نبود تو خیلی دختر با ادبی هستی مودبانه حرف میزنی دوس دارین منم باهاتون بازی کنم؟ شیرین با لبخند گفت آره من که خیلی دوست دارم. و بعد به آوا نگاه کرد دهان آوا از تعجب باز مانده بود. او با تعجب گفت: چی؟ مامان بزرگ چی گفتی؟ میخوای با ما بازی کنی؟ شما خیلی وقته دیگه دوست ندارین با من بازی كنين. الان چی شده که میخواین بازی کنین؟ مادر بزرگ دستش را روی شانه شیرین گذاشت و گفت: " شیرین خیلی مودبانه حرف میزنه دوس دارم بیشتر با شما و شیرین بازی کنم. بعد آوا موافقت کرد و سه تایی باهم بازی کردند. آوا خیلی حواسش به شیرین و بازی کردن شان بود. او با دقت نگاه می کرد تا چیزهای جدیدی یاد بگیرد. آنها در حال بازی بودند که ناگهان عروسک از دستش افتاد و به پای مادر بزرگ خورد مادر بزرگ دردش آمد آوا عروسکش را برداشت و به بازی اش ادامه داد. وقتی شیرین این رفتار زشت آوا را دید تعجب کرد وکمی ناراحت شد پیش آوا رفت و در گوش او گفت: " کارت اشتباه بود با عروسک به پای مامان بزرگت آسیب زدی اما عذرخواهی نکردی آوا با عصبانیت گفت : " من کار اشتباهی نکردم میخواست پاهاشو اونجا نذاره به من چه؟!". شیرین فکر کرد و گفت آره درسته اما عروسک از دست تو افتاد. بهتره عذرخواهی کنی!". اما آوا عذر خواهی نکرد و به بازی اش ادامه داد. کمی بعد شیرین میخواست توپ را داخل سبدبیندازد که اشتباهی به آوا خورد آوا دردش گرفت. شیرین دستهای آوا را گرفت و گفت: ببخشید. معذرت میخوام اشتباهی بهت خورد.. آوا خیلی ناراحت بود چون دردش آمده بود اما وقتی شیرین از اوعذرخواهی کرد انگار دردش کمتر شد. او از اینکه شیرین معذرت خواهی کرده بود خوشحال شد. و بعد با خودش گفت: " چقدر دختره مودبی بازم دوست دارم باهاش بازی کنم. خیلی خوشحالم انگار شیرین با این عذرخواهی کردنش یک هدیه بزرگ بهم داده " چند لحظه بعد مادر شیرین دنبال او آمد. آنها به خانه شان برگشتند. کم کم داشت شب میشد و آوا به چیزهایی که امروز دیده بود فکر میکرد او با خودش گفت حالا فهمیدم چرا مامان و بابا و مامانبزرگم دوس ندارن باهام بازی کنن. چون وقتی کار اشتباهی میکنم اصلا ازشون عذر خواهی نمیکنم این کارم خیلی اشتباهه! از آن روز به بعد آوا تصمیم گرفت اگر اشتباهی کرد حتما عذرخواهی کند او میخواست مودبانه تر رفتار کند تا شادتر زندگی کند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ مرداد ۱۴۰۳
1.09M
:: یک صحبت کوتاه باوالدین عزیز در خصوص فعالیت جدید کانال ::
۸ مرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ مرداد ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
12.16M
🐠😱 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: نزار وسواس زندگیت خراب کنه ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐠჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ مرداد ۱۴۰۳
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((دست نزنی!کثیف میشی)) امروز دریا ساکت و آرام بود همه ماهیها و آبزیان حالشان خوب بود. اما مثل همیشه حال آشوب خوب نبود. او مثل همیشه میترسید. میترسید که سنگهای کف دریا و گیاهان سبزرنگ او را کثیف کنند او هیچوقت دوست نداشت کثیف شود برای همین خیلی مراقب بود. آشوب به تمیزترین سنگ دریا چسبیده بود. هرکس به او نزدیک می شد خودش را دور میکرد چون میترسید که کثیفی های سنگهای دریا را روی بدن او هم بگذارند.روزها می گذشت و آشوب بزرگتر میشد اما هر چقدر بزرگتر میشد بیشتر میترسید که کثیف تر شود. برای همین با کسی دوست نمی شد. یک روز که مثل همیشه آشوب به تمیزترین سنگ دریا چسبیده بود مادرش آمد و گفت تو هنوزم که به این سنگ چسبیدی چرابازی نمیکنی؟ آشوب با ناراحتی جواب داد و گفت: " چون همه جا کثیفه نمیخوام کثیف شم. مادر گفت: " عزیزم اگه کثیف بشی چی میشه؟!". آشوب با ترس گفت: خب بعد مریض میشم و همیشه باید توی بیمارستان بمونم مادر لبخندی زد و گفت: " یعنی هر وقت یه سنگ ریز میبینی یکی توی سرت بهت میگه که دورشو اگه دور نشی مریض میشی و همیشه باید توی بیمارستان بمونی." آشوب گفت آره مامان همینه مادر ادامه داد و گفت: این فکر تو رو میترسونه انگار یک جادوگر بدجنس توی ذهنت چیزایی بهت میگه که خیلی میترسونتت. برای همین توام به حرفش گوش میکنی تا نترسی. آشوب سرش را پایین انداخت و خیلی ناراحت بود مادر گفت میدونم خیلی ناراحتی و تو رو این جادوگر بدجنس خیلی اذیت میکنه منو تو باهم دیگه باید سعی کنیم این جادوگر بدجنس رو شکستش بدیم. حاضری؟". آشوب خیلی خوشحال شد. او واقعا دوست نداشت به حرف این جادوگر بدجنس گوش کند برای همین گفت: " آره مامان حاضرم چکار کنیم؟ مادر گفت: هر وقت این جادوگر بدجنس باهات حرف زد، بهش بگو " من خیلی زرنگم دیگه گولتو نمیخورم!". آشوب گفت: " آره آره میگم مادر ادامه داد و گفت:" دیگه از این به بعد آشوب نیستی از این به بعد جارو برقی ماهی ها هستی.". آشوب احساس قدرت میکرد فورا گفت آره من دیگه جارو برقی ماهی ها هستم پس میرم سنگهای کثیف رو جمع میکنم.". وقتی جارو برقی ماهی ها به سنگها نزدیک میشد، خیلی می ترسید. او گفت: " مامان جادوگر بدجنس دوباره میگه اگه بری مریض میشی. چکار کنم؟ مادر گفت: بهش بگو من خیلی زرنگم تو نمیتونی گولم بزنی!". جارو برقی این حرف را زد و بعد آرام آرام سعی کرد سنگها را جمع کند. مادر به او افتخار میکرد او خیلی زرنگ و شجاع بود که گول جادوگر بدجنس را نخورد شب شد مادر گفت: " حالا بهم بگو جارو برقی ماهی ها! بگو ببینم حالا که سنگها رو جمع کردی مریض شدی؟رفتی بیمارستان؟ جارو برقی ماهیها جواب داد نه مامان اتفاقا خیلی حالم خوبه که تونستم گول جادوگر بدجنس رو نخورم و جارو برقی خوبی واسه ماهیها باشم آشوب از آن روز به بعد بازی کرد و کیف کرد و دیگر به حرفهای جادوگربدجنس گوش نکرد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ مرداد ۱۴۰۳
بچه های شما هم برای خوابیدن مقاومت میکنن و بدخوابن؟ 🔺داستان امشب براش مناسبه ✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
۹ مرداد ۱۴۰۳