فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن داستان جدیدمون هم داره آماده میشه حدس بزنید اسمش چیه؟
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی از بچه ها کارگاه قصه مون نیومدن
دلشون میخواست باشن ی تیکه هایی از
کارگاه خانم معین الدینی با هم ببینیم 😊☝️
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
::
آیا بچه ی
شما هم از
مدرسه و مهدکودک میترسه
وگریه میکنه😥😭
قصه امشب رو از دست نده
((مامان دلم برات تنگ میشه))😍
با داستان امشب همراه باشید
در کانال👇
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
مامان دلم برات تنگ میشه.mp3
7.84M
#ماماندلمبراتتنگمیشه
༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مدرسه ترس نداره😉☺️
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻📚ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مامان دلم برات تنگ میشه))
اگه میخوای فرزندت در مهد بمونه و گریه نکنه
امروز اولین روز مهدکودکیها بود
امید ازاینکه بزرگترشده بود خیلی خوشحال بود اما اصلا دلش نمیخواست از مامانش جدا بشه برای همین وقتی به مهد رسیدند امید خیلی خیلی ناراحت بود چشم های امید کمی خیس شده بود و به زمین نگاه میکرد.
مادر امید رو بغل کرد و بعد روی یک نیمکت خوشگل چوبی نشستند مامان وقتی به چشم های امید نگاه کرد فهمید که امید حالش خوب نیست.
مامان دستهای امید رو گرفت و با صدایی آروم گفت: " عزیزم تو ناراحتی آره؟". امید دوباره به زمین نگاه کرد، پاهاش رو تکون داد و گفت آره اصلا اینجا رو دوست ندارم.
مامان گفت: " آره! امروز اولین روزیه که اومدیم مهد تا حالا اینجا نیومدی تو تا حالا کنار این همه بچه نبودی میدونم که ناراحتی و دوست داری با من برگردی خونه واسه همینه اینجا رو دوست نداری عزیزم میفهمم! و همینطور با محبت به امید نگاه می کرد.
امید و مامانش روی نیمکت نشسته بودند و امید هنوز هم ناراحت بود تا اینکه یه بچه بامامانش ازکنار نیمکت رد شدند. بچه به مامانش میگفت مامان امروز من کلی دوست پیدا میکنم من عاشق دوست پیدا کردنم.
دوستای خوب و با ادب
وقتی امید این حرف رو شنید توی دلش گفت آره راست میگه ها!! اینجا یه عالمه بچه هست که میتونم باهاشون دوست بشم
امید همونطور که پاهاش رو روی نیمکت تکون میداد هنوز هم ناراحت بود اما این ناراحتی کوچولوتر شده بود. تا اینکه یه بچه دیگه با باباش از جلوی نمیکت رد شدند بچه با خوشحالی و صدای بلند به باباش میگفت :بابا من همیشه دوست داشتم یه جایی باشم که بتونم یه عالمه بازی کنم امروز بهت قول میدم انقدر بازی کنم که وقتی اومدم خونه خسته خسته باشم دوباره صدای ذهن امید میگفت آره حق با اونه اینجا میتونی کلی بازی کنی و کیف کنی
امید آروم آروم سرش رو بالاتر گرفت و به مامانش نگاه کرد و گفت: " مامان فکر میکنم اینجا رو دوست دارم !". مامان از شنیدن حرف امید خوشحال شد و گفت: "یعنی چی پسرم؟ چی شد که فکر میکنی اینجا رو دوست داری؟". امید جواب داد اینجا کلی بچه هست. من میتونم با بچه های مودب دوست بشم تازه اینجا میشه یه عالمه بازی کرد میخوام انقدر بازی کنم که وقتی اومدم خونه خسته و کوفته باشم!". مامان گفت:باشه پسرم پس پاشو بریم داخل مهد!"
امید فورا بلند شد و با هم وارد مهد شدند. بعد مامان با مدیر و مربی صحبت کرد.
مامان روبروی امید نشست و گفت خب عزیزم! من میرم خونه مهدت که تموم شه من خیلی زود میام همینجا دنبالت. و بعد مامان امید رو بوسید و آروم آروم میخواست از مهد بیرون بره که صدای پاهای امید رو شنید. امید تند تند دوید و مامانش رو بغل کرد و بعد گفت: " مامان هنوز نرفتی دلم برات تنگ شده نرو لطفا توام اینجا پیشم بمون!"
مامان لبخندی زد و گفت منم دلم برات تنگ میشه اما حالا که بزرگتر شدی و اومدی مهد بیا فکر کنیم ببینیم وقتی دلمون تنگ میشه چکار کنیم.
امید هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش نیومد اما مامان گفت: آها فهمیدم. من دلم تنگ شه به عکست نگاه میکنم و کیف میکنم.
امید گفت: اوه چه راهی مامان منم الان که بزرگتر شدم یه راهی پیدا کردم من دلم تنگ شه از اینجا یه بوس برات میفرستم و بعد سعی میکنم انقدر بازی کنم و خوش بگذرونم که زودی مهدم تموم شه و دوباره ببینمت!
مامان از اینکه پسر شجاع و باهوشی داشت خیلی خوشحال بود امید رو بغل کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم همیشه کنارت هستم. حتی اگه ازت دور باشم توی ذهنت هستم و توام میتونی بوسم کنی!".
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
255K
شنونده های نازنین کانال داستان شب 😍
ملیکا اکبری ۶ساله از اهواز
طهورا ۳ ساله وکیسان ایزدی۱۰ساله از بوشهر
فاطمه زهرا و علی رضا ارباب جعفری
فاطمه زهرا۷ساله و علیرضا۵ساله از کاشان
محمدمهدی۶ونیم ساله و
علی حمیدی۳ونیم ساله ازخرمشهر
علی شیخ کانلو۸ساله ازشهرستان نطنز
حسین علیپور۹ ساله وزینب خانم ۶ساله وزهرا کوچولو ۲ساله از قم
محمد هادی و محمد حسین و فاطمه طهورا سلمانی
فاطمه برنا ۷ساله وساجده کوچولوی ۴ساله
::
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
::
بچه های شما هم
باهم دعوا میکنن و همدیگه رو کتک میزنن؟؟؟؟😥😭
پس قصه امشب رو از دست نده((لطفا اَدای منو در نیار))😍 با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
@nightstory57.mp3
10.23M
#لطفا_ادای_منو_در_نیار
༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
صــــــبـــــــور باشـیــــــم
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻📚ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((لطفا ادای منو در نیار))
آقاپسرقصه مااسمش آریابود.آریازرنگ وخوش اخلاق بودوامسال بایدب پیش دبستانی میرفت.اون همه ی کارهاشوخودش بتنهایی انجام میداد وتوی کارهای خونه ب مامانش هم کمک میکرد.ظاهرا همه چیزخوب و روبراه بودبجزرابطه آریاوخواهرش پریا
متاسفانه آریاوپریابیشتروقتهادرحال جروبحث کردن باهم بودن اونا سر کوچکترین مسائل هم باهم بحث میکردن.مامان وباباهمیشه ازهردوی اونا میخواستن که باهم مهربونتر باشن وکمتردعواکنن.پریا۴سالش بود وهمه چیزبراش جالب وسوال برانگیز بود.اون ازصبح که ازخواب بیدار
میشددوست داشت حرف بزنه و سوال بپرسه درمورداینکه چراگلها این رنگی هستن؟چرابایدغذابخوریم؟چراگربه هامیومیومیکنندوهزارتاچیز دیگه.آریاخیلی وقتها ازاینهمه حرف زدن و سوال پرسیدن پریاکلافه میشد.اماپریا کوچولو بودوکنجکاو دوست داشت همه اتفاقها رو کشف کنه ! اون حتی موقع غذاخوردن هم دست از سوال کردن برنمیداشت،
یکی دیگه ازکارهایی که آریاروکلافه و ناراحت میکرداین بودکه اون فکر میکردکه پریاهمه کارهای اونو تقلید میکنه!آریااصلا دوست نداشت که هر کاری میکنه پریاهم همون کارو بکنه!مامان وبابا همیشه به آریا می گفتن:پسرم،خواهرکوچولوت تو رو دوست داره و دوست داره که شبیه تو باشه برای همین کارهای توروتکرار میکنه.این نشون میده که اون تو رو خیلی دوست داره !”
یکروزصبح مثل همیشه بابا به اتاق آریاوپریارفت تااونا روبیدارکنه که به مدرسه ومهدکودک برن.بابا باصدای بلندباخنده گفت:پاشین بچه ها خورشیدخانوم هم دیگه بیدار شده داره دیرتون میشه آریا اززیرپتو تکونی خورددرحالیکه چشاش بسته بودگفت:من خوابم میادمیشه امروز نرم مدرسه.پریاهم درحالیکه زیرپتو بودباخواب آلودگی گفت:پس منم نمی خوام برم مهدکودک!!”
آریابا شنیدن این حرف پتوشوکنارزدو توی تخت نشست وباعصبانیت گفتچراهرکاری من میکنم توتکرار میکنی؟تومخصوصا اینکارو میکنی تامنو اذیت کنی!پریاباناراحتی ابروهاشودرهم کشیدوگفت:نخیرمن خوابم میادبرای همین نمیخوام برم مهدکودک
آریاباصدای بلندگفت:نه توخوابت نمیاد!توفقط میخوای ادای منودر بیاری پریاباناراحتی گریه کردو گفت:نه!اصلا اینطورنیست
پریادرحالیکه گریه میکردپیش بابا رفت وماجرا روتعریف کرد باباگفت:آریا،لطفاباخواهرت مهربونتر رفتارکن آریاباعصبانیت گفت:اون همیشه ادای منودرمیاره وکارهای منوتکرارمیکنه!اون نبایددیگه اینکاروبکنه
باباکه ازدعواهای همیشگی اوناکلافه شده بودگفت:هردوی شمابایدراهی پیدا کنیدتابادوستی ومهربونی باهم حرف بزنیدوهمدیگه رواذیت نکیندشمانبایدهرروزصبحتونوبابحث ودعواشروع کنیدآریاحالا لطفا به خواهرت کمک کن تاوسایلشوجمع کنه وبه مهدکودک بره
بابادرست میگفت اونهاهرروزصبح روبابحث وناراحتی شروع میکردن واین اصلا خوب نبودموقع صبحانه آریاگفت:مامان جون میشه برام اب پرتقال درست کنی؟همون موقع پریا هم سریع باهیجان گفت منم آب پرتقال میخوام مامان خندیدوبا مهربونی گفت برای هردوتون اب پرتقال درست میکنم فقط لطفابحث کردنو تموم کنید
آریاباخودش فکرکرداون بازم ادای منو درمیاره!هرچیزی که من میخوامو اونم میخواد!این واقعاکلافه کننده است
صبح روز بعدآریاباخودش فکر کرد شایدمامان وبابا درست میگن! ما نباید هرروز صبح رو با جر و بحث و دعوا شروع کنیم.اینطوری تاآخرروز کسل و بی حوصله میمونیم باید فکری کنم تاهرروزاین اتفاق نیفته هووم شایداگه ازش بپرسم دوست داره صبحانه چی بخوره بعدهم کمکش کنم تادرکنارهم صبحانه مورد علاقه مون رودرست کنیم اوضاع بهتربشه
اون روز آریابا مهربونی ازپریا پرسید که دوست داره برای صبحانه چی بخوره ؟پریا اولش خیلی تعجب کرد.بعدیه کم فکرکردوباهیجان گفت اووووم غلات توی شیر
آریاگفت عالیه پس بیادرکنارهم صبحانه مونو درست کنیم ”
اونادرکنارهم صبحانه شونو درست کردن وباآرامش خوردن. انگارفکرآریا جواب داده بود واوضاع بهترشده بود.
صبح روزبعدوقتی آریااز خواب بیدار شدوسرمیزصبحانه اومدبا لبخند به پریاصبح بخیرگفت.پریا هم باخنده جواب داد.بعددوباره آریابه پریاکمک کردتاصبحانه شو بخوره.مامان وبابا ازدیدن رابطه خوب ودوستانه آریا و پریا خیلی خوشحال شدن وبالذت به اونا نگاه میکردن.
اونروزهمگی درآرامش کنارهم صبحانه خوردن ودیگه خبری ازجروبحثهای همیشگی نبود.آریافهمیده بودکه اگه با صبروحوصله بیشتری باخواهر کوچیکش رفتارکنه همه چیزخیلی رو به راه میشه.فقط کافیه که به خواهرش توجه بیشتری میکردوبا مهربونی توی کارهاش کمکش می کرداز اون روز به بعددیگه همگی با لبخند وآرامش روزشون رو شروع می کردن خب بچه هاببینم شماهم حواستون به خواهروبرادرکوچیکتون هست بهشون توجه میکنیدوبا مهربونی باهاشون رفتارمیکنید؟ مطمئنم که همه شماهم مثل آریابا صبر وحوصله ومحبت باخواهرو برادرهای کوچولوتون رفتار میکنید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
237K
اسامی شنونده های نازنین داستان شب 😍
سناخانم ۱۰ ساله و دوقلوها سارا و رها ۵ساله ونیم از اصفهان
رقیه سادات یوسف زاده۸ساله و متین یوسف زاده 3سال نیمه
ارغوان پاداشی ۶ساله از تهران
علی اکبر بمانی۳و نیم ساله
علیرضا۷ساله وریحانه عباسی ۹ساله از فیروزآباد استان فارس
آریانا جهانبانی
امیرحسین رستم وند ۷ساله
زینب دهقانی ۱۰ساله از یزد
علی مرادی ۸ ساله از هرمزگان
مسعود و نوید فاتحی نیا ۸و ۶ ساله
از شهرستان اسفراین
::
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57