eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با شروع مدارس ســــــــــعی کنیم والدی همدل و همراه برای فرزندانمان باشیم ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
تربیت با کلام زیبا.mp3
3.12M
حس ارزشمندی در کودک با چند عبارت ساده 😊 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
:: آیا کودک شما هم توی مدرسه مورد تمسخر قرار میگیره 😢 قصه امشب رو از دست نده ((مسخره کردن کاربدیه)) با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسخره کردن.معین الدینی .mp3
11.18M
ا﷽ ༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: با هم بخندیم به هم نخندیم😉 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:مسخره کردن کار بدیه یکی بود یکی نبود. در شهر قصه ما، پسر کوچولویی بود به اسم امید امید پسر خوبی بود.اون مامان و باباش و خیلی دوست داشت وبه حرفهای اونا گوش می کرد. مثلا همیشه سلام میکرد. هر شب قبل از خواب مسواک میزد. غذاش رو درست و مرتب میخوردیا شبها زود میخوابید. بخاطر همین همه دوستش داشتن اما امید یک اخلاق بدی داشت. اونم این بود که گاهی شیطون می اومد سراغش و گولش میزد. اونوقت امید،دوستهاشو مسخره میکرد. مثلا یکبار به مهیار گفت:«تو چقدر چاق وتپلی » بعد لُپشو کشید. بعد هم زد زیر خنده، مهیار لپش درد گرفت و خیلی هم ناراحت شد. مادر امید وقتی حرفهای امید رو شنید گفت:« پسرم مسخره کردن کار خوبی نیست ونباید دوستتو مسخره کنی» یکروزدیگه وقتی توی مهدکودک داشت با بچه های دیگه شعر میخوند،به پوریا نگاه کرد وخندید و گفت:«هه هه پوریا چه صدای زشتی داری؟من دیگه باتو شعر نمیخونم.» پوریاخیلی ناراحت شد.آخه اون اصلا صدای بدی نداشت. خانم مربی گفت: «امیدجان، پسرم تو نباید دوستتو مسخره کنی این کار،کار خوبی نیست..» امیدبخاطر همین اخلاق بدش تنها شده بود و هیچکس دیگه بااون بازی نمیکردآخه امیداونارومسخره میکرد. یکروز وقتی داشت روی سرسره مهدشون بازی میکرد،یدفعه از روی سرسره به زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن😭 امیدپاهاش دردگرفته بودونمی تونست از روی زمین بلند بشه. امیر و مهیار و پوریا که مشغول توپ بازی کردن بودن وقتی دیدن دوستشون روی زمین افتاده ،بطرف امید دویدن وبلندش کردن پوریا گفت:« امید جان، چی شده؟» امید با گریه گفت :« پاهام ،پاهام درد میکنه» پوریا خانم مربی رو صدا کرد وگفت: خانم مربی لطفا بیان امیدزمین خورده وپاهاش دردمیکنه خانم مربی فوری دوید و اومد وبا کمک امیر و مهیار وپوریا؛امید روبه اتاق مربی بردن . خانم مربی پاهای امید رو ماساژ داد و مهیار براش آب آورد و امیر و پوریا هم نگران کنارش ایستاده بودن. وقتی امید یکم حالش بهتر شد، خانم مربی به امید گفت :«امید جان، ببین چه دوستای خوبی داری ، همه ناراحت تو هستن پسرم..» امید سرشو انداخته بود پایین و بخاطر رفتار زشت قبلش خجالت می کشید. مهیار یدونه شکلات از جیبش درآورد وداد به امید و گفت:ماهمه دوستت داریم امید جان. سرتو بلند کن ما رو ببین » امید گفت:«منو ببخشین که مسخره تون کردم .قول میدم دیگه این کارو انجام ندم» خانم مربی گفت :« آفرین به تو پسرم که فهمیدی نباید اینکارو بکنی. خدا کسی که دیگران رو مسخره کنه اصلا دوست نداره.» بعد خندید و دست امید رو روی دست دوستاش گذاشت وگفت : قول بدین همیشه باهم دوست باشین و قهر نکنین.» امید با شرمندگی به دوستاش نگاه کرد و گفت قول میدم قول میدم هیچوقت دیگه کسی رو مسخره نکنم مخصوصا دوستامو بعد همه به هم نگاه کردن و خندیدن حالادیگه همه خوشحال بودند و می خندیدند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
202.3K
اسامی شنوندگان داستان های شب😍 سید کیان۱۳ساله و سیده هستی۱۰ساله وسید مازیار علوی فرد۸ساله از خوزستان هدی و زهرا رضایی 9ساله و 5ساله رکسانا گودرزی۶ساله ازبروجرد محمدحسین فتح الهی۷ساله از همدان فاطمه حسین پور نفس خیری ۴ساله از مراغه بهداد براتی ۳/۵ از اهواز زهرا زَهیزی ۳ ساله از قم فاطمه رحیمی ۶ساله از قم ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر زمان از رفتار فرزندت عصبانی شدی...... اینو تکرار کن☝️ ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
استفاده از گوشی موبایل بخش زیادی از زمان بازی و اوقات فراغت کودکان به خود اختصاص داده .... 👌داستان امشب برای کودکان گوشی باز مفیده ❌حتما گوش کنید ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوشی بازی بسه (2).mp3
12.45M
ا﷽ ༺◍⃟჻📱ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: گوشی رو به اندازه استفاده کنیم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(گوشی بازی بسه) در یک شهر کوچیک پسربچه باهوشی به اسم "کاوه" زندگی میکرد. کاوه همه چیز رو سریع یاد میگرفت. او همیشه تکالیف مهدش رو خیلی عالی انجام میداد. حتی وقتی توی کلاس بود، خانم مربی تشویقش میکرد چون کاوه خیلی خوب و راحت و سریع کاراش انجام میداد . امروز تولد کاوه بود او قرار بود به مدرسه بره کاوه از اینکه بزرگتر شده بود، خیلی خوشحال بود. شب تولد کاوه همه جمع شده بودن هر کسی یک هدیه زیبا برای کاوه آورده بود کاوه اول از همه هدیه بابا و مامانش رو باز کرد. وقتی هدیه رو دید کلی ذوق کرد یه گوشی قشنگ. کاوه بعد از دیدن گوشی خیلی خوشحال شد و از ذوقش فورا بغل بابا مامانش پرید و اونها رو بوس کرد. بعد بابا گفت: کاوه جان تو خیلی بچه زحمتکشی هستی همیشه برای تکالیفت تلاش کردی و خیلی عالی انجامشون دادی این هدیه منو مامانه فقط یادت باشه که خیلی کم باید ازش استفاده کنی پسرم کاوه با خوشحالی گفت: قول میدم بابا فقط نیم ساعت بازی میکنم! جشن تولد تموم شد و کاوه به اتاقش رفت تا بخوابه یه صدایی توی مغزش میگفت حالا که شبه اوله. یکم با اون گوشی قشنگت بازی کن حال کن تا کم کم خوابت ببره!". کاوه به صدای مغزش گوش کرد سمت گوشی رفت و شروع کرد به بازی کردن آن شب خیلی به کاوه خوش گذشت. فردا که شد با انرژی و شادی به مدرسه رفت اما توی مدرسه همش به فکر بازی جدید توی گوشی بود بلاخره مدرسه تعطیل شد و کاوه به خونه برگشت. همینکه به خونه رسید، فورا سمت گوشی رفت و شروع کرد به بازی کردن انقدر از بازی لذت برده بود که حواسش به ساعت نبود دو ساعت گذشته بود و هنوز کاوه در حال بازی بود. بعد که از بازی خسته شد اینترنتشو روشن کرد و چند تا فیلم که خیلی دوست داشت رو نگاه کرد کاوه خیلی زیاد از گوشی استفاده کرد. اما خوشحال بود دوباره صبح شد و کاوه به مدرسه رفت معلم داشت ریاضی درس میداد و همه بچه ها حواسشون رو جمع کرده بودن تا خوب یاد بگیرن کاوه هم خیلی تلاش میکرد تا حواسش رو جمع کنه. اما ناگهان به بازی دیشب فکر میکرد یه صدایی توی مغزش میگفت : " آها فهمیدم اگه از اون راه میرفتی، میتونستی مرحله اولو رد کنی!". کاوه در این فکرها فرو رفته بود که ناگهان معلم گفت : " خب کاوه جان بگو ببینم جواب این چی میشه؟". کاوه هر چقدر فکر کرد اصلا یادش نیومد که معلم چی گفته برای همین جواب سوال معلم رو بلد نبود او خیلی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت زنگ بعدی دوباره معلم درس جدید رو توضیح داد. همه بچه ها با دقت گوش میکردن اما ذهن کاوه شلوغ شده بود. او اصلا نمیتونست با دقت گوش کنه همیشه حواسش پرت بازی هایی میشد که کرده بود باز هم حواس کاوه پرت شده بود آن روز کاوه از کلاس درس چیزی یاد نگرفت کاوه کمی ناراحت بود فکر میکرد درسها خیلی سخت شدن و فکر میکرد دانش آموز ضعیفیه اما وقتی به خانه رسید، فورا سمت گوشیش رفت و چون ناراحت بود دوباره شروع کرد به بازی کردن کاوه تا تونست بازی کرد مامان گفت خیلی زیاد بازی کردی گوشی رو بذار کنار مگه درس نداری؟ کاوه جواب داد:" باشه باشه و بعد با گوشی به اتاقش رفت و دوباره بازی کرد وقتی بابا به خانه اومد کتابش رو آورد و هر سوالی که بابا میپرسید رو بلد نبود. بابای کاوه خیلی تعجب کرد بعد پرسید تو خیلی تلاش میکردی اما چی شده که الان هیچی بلد نیستی؟!". گفت: کاوه جان کتاباتو بیار ازت سوال بپرسم!". کاوه با ناراحتی کتابش رو آورد و هر سوالی که بابا میپرسید رو بلد نبود. بابای کاوه خیلی تعجب کرد بعد پرسید تو خیلی تلاش میکردی اما چی شد شده که الان هیچی بلد نیستی؟! کاوه سرش رو پایین انداخت بابا گفت: وقتی سر کلاسی چیزی یاد میگیری؟". کاوه گفت: نه بابا اصلا حواسم نیست!". بابا گفت : یعنی چی؟ تو خیلی حواس جمع بودی چطوری الان حواست نیست؟". کاوه گفت: هرچی میخوام دقت کنم نمیتونم چون همش ذهنم میره به بازیها و فیلم های گوشیم پرت میشه!". وقتی کاوه این جواب رو داد ناگهان چیزی به ذهنش رسید و گفت: " چون زیاد بازی میکنم و فیلم میبینم! ذهنم همش پر شده از اونا! بابا گفت خب حالا چکار باید بکنیم؟ کاوه گفت: " باید مغزمو با یه عالمه بازی پر نکنم. پس باید کمتر بازی کنم و بعد واقعا به خودش و بابا مامان قول داد که کمتر با گوشی بازی کنه حالا حواسش سر کلاس خیلی جمع بود حالا خوشحالتر بود چون هم میتونست در ساشو یاد بگیره و هم بازی کنه. ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57