eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(گوشی بازی بسه) در یک شهر کوچیک پسربچه باهوشی به اسم "کاوه" زندگی میکرد. کاوه همه چیز رو سریع یاد میگرفت. او همیشه تکالیف مهدش رو خیلی عالی انجام میداد. حتی وقتی توی کلاس بود، خانم مربی تشویقش میکرد چون کاوه خیلی خوب و راحت و سریع کاراش انجام میداد . امروز تولد کاوه بود او قرار بود به مدرسه بره کاوه از اینکه بزرگتر شده بود، خیلی خوشحال بود. شب تولد کاوه همه جمع شده بودن هر کسی یک هدیه زیبا برای کاوه آورده بود کاوه اول از همه هدیه بابا و مامانش رو باز کرد. وقتی هدیه رو دید کلی ذوق کرد یه گوشی قشنگ. کاوه بعد از دیدن گوشی خیلی خوشحال شد و از ذوقش فورا بغل بابا مامانش پرید و اونها رو بوس کرد. بعد بابا گفت: کاوه جان تو خیلی بچه زحمتکشی هستی همیشه برای تکالیفت تلاش کردی و خیلی عالی انجامشون دادی این هدیه منو مامانه فقط یادت باشه که خیلی کم باید ازش استفاده کنی پسرم کاوه با خوشحالی گفت: قول میدم بابا فقط نیم ساعت بازی میکنم! جشن تولد تموم شد و کاوه به اتاقش رفت تا بخوابه یه صدایی توی مغزش میگفت حالا که شبه اوله. یکم با اون گوشی قشنگت بازی کن حال کن تا کم کم خوابت ببره!". کاوه به صدای مغزش گوش کرد سمت گوشی رفت و شروع کرد به بازی کردن آن شب خیلی به کاوه خوش گذشت. فردا که شد با انرژی و شادی به مدرسه رفت اما توی مدرسه همش به فکر بازی جدید توی گوشی بود بلاخره مدرسه تعطیل شد و کاوه به خونه برگشت. همینکه به خونه رسید، فورا سمت گوشی رفت و شروع کرد به بازی کردن انقدر از بازی لذت برده بود که حواسش به ساعت نبود دو ساعت گذشته بود و هنوز کاوه در حال بازی بود. بعد که از بازی خسته شد اینترنتشو روشن کرد و چند تا فیلم که خیلی دوست داشت رو نگاه کرد کاوه خیلی زیاد از گوشی استفاده کرد. اما خوشحال بود دوباره صبح شد و کاوه به مدرسه رفت معلم داشت ریاضی درس میداد و همه بچه ها حواسشون رو جمع کرده بودن تا خوب یاد بگیرن کاوه هم خیلی تلاش میکرد تا حواسش رو جمع کنه. اما ناگهان به بازی دیشب فکر میکرد یه صدایی توی مغزش میگفت : " آها فهمیدم اگه از اون راه میرفتی، میتونستی مرحله اولو رد کنی!". کاوه در این فکرها فرو رفته بود که ناگهان معلم گفت : " خب کاوه جان بگو ببینم جواب این چی میشه؟". کاوه هر چقدر فکر کرد اصلا یادش نیومد که معلم چی گفته برای همین جواب سوال معلم رو بلد نبود او خیلی خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت زنگ بعدی دوباره معلم درس جدید رو توضیح داد. همه بچه ها با دقت گوش میکردن اما ذهن کاوه شلوغ شده بود. او اصلا نمیتونست با دقت گوش کنه همیشه حواسش پرت بازی هایی میشد که کرده بود باز هم حواس کاوه پرت شده بود آن روز کاوه از کلاس درس چیزی یاد نگرفت کاوه کمی ناراحت بود فکر میکرد درسها خیلی سخت شدن و فکر میکرد دانش آموز ضعیفیه اما وقتی به خانه رسید، فورا سمت گوشیش رفت و چون ناراحت بود دوباره شروع کرد به بازی کردن کاوه تا تونست بازی کرد مامان گفت خیلی زیاد بازی کردی گوشی رو بذار کنار مگه درس نداری؟ کاوه جواب داد:" باشه باشه و بعد با گوشی به اتاقش رفت و دوباره بازی کرد وقتی بابا به خانه اومد کتابش رو آورد و هر سوالی که بابا میپرسید رو بلد نبود. بابای کاوه خیلی تعجب کرد بعد پرسید تو خیلی تلاش میکردی اما چی شده که الان هیچی بلد نیستی؟!". گفت: کاوه جان کتاباتو بیار ازت سوال بپرسم!". کاوه با ناراحتی کتابش رو آورد و هر سوالی که بابا میپرسید رو بلد نبود. بابای کاوه خیلی تعجب کرد بعد پرسید تو خیلی تلاش میکردی اما چی شد شده که الان هیچی بلد نیستی؟! کاوه سرش رو پایین انداخت بابا گفت: وقتی سر کلاسی چیزی یاد میگیری؟". کاوه گفت: نه بابا اصلا حواسم نیست!". بابا گفت : یعنی چی؟ تو خیلی حواس جمع بودی چطوری الان حواست نیست؟". کاوه گفت: هرچی میخوام دقت کنم نمیتونم چون همش ذهنم میره به بازیها و فیلم های گوشیم پرت میشه!". وقتی کاوه این جواب رو داد ناگهان چیزی به ذهنش رسید و گفت: " چون زیاد بازی میکنم و فیلم میبینم! ذهنم همش پر شده از اونا! بابا گفت خب حالا چکار باید بکنیم؟ کاوه گفت: " باید مغزمو با یه عالمه بازی پر نکنم. پس باید کمتر بازی کنم و بعد واقعا به خودش و بابا مامان قول داد که کمتر با گوشی بازی کنه حالا حواسش سر کلاس خیلی جمع بود حالا خوشحالتر بود چون هم میتونست در ساشو یاد بگیره و هم بازی کنه. ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
200.7K
اسامی شنوندگان داستان شب 😍 علی عباس براهیمی ۱۰ساله ودوقلوها محمد و حسین براهیمی ۶ساله از روستای فیلور نجف آباد اصفهان سامان ابراهیمی از نیشابور مهراد گودرزی۷ساله از تهران امیرحسین رستموند۷ساله از تهران کیان شمسی از اراک سید پرهام موسوی ۶ ساله فاطمه و فرنوش هاشم خانی ریحانه پورقوریان کلاس دوم از نجف آباد ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک راه عالی برای پرورش اعتماد به نفس در کودک ☝️ ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۱۴_۱۸۰۱۱۵۱۶۹_۱۴۱۰۲۰۲۳(3).mp3
13.31M
🦎 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👈مراقب باشید مارمولک نیاد ازتون عکس بگیره (ی داستان طنز خوشمزه😄) :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((عکس یادکاری خانم مارمولک)) توی خونه قدیمی فرید کوچولو و پدر و مامان ومامان بزرگش زندگی میکردن تو اون خونه به جز اونا یه خانوم مارمولکی هم زندگی میکرد.همه‌ی خونه نمیدونستن که توی انباری گوشه اتاقشون یه‌دونه مارمولکه.ولی خانم مارمولک از همه چیز اون خونه باخبر بود. خانم مارمولک وقتی کسی متوجه نبود از زیر در بیرون میومد توی خونه میگشت تا سوسکی، مورچه‌ای، جک و جونوری یا غذای دیگه ای برای خوردن پیدا کنه.یه روز خونه خیلی شلوغ بود سر صدا بود و رفت و آمد.اون روز جشن تولد فرید بود.خونه پر از مهمون بود.روی میز پر از میوه و شیرینی بود.خانم مارمولک از زیر در همه چیز رو نگاه میکرد کیک رو بردن و روش ۸ تا شمع گذاشتن همون موقع مادر فرید کوچولوی دوربین آورد و شروع کرد به عکس گرفتن.فرید کیک میبرید، شمع فوت میکرد، کنار دوستاش می‌ایستاد، و مامانش تند و تند وتند ازش عکس میگرفت.خانم مارمولک از این کار خیلی خوشش اومده بود با خودش گفت:«چه جالب کاشکی از منم عکس میگرفتن.»خانم مارمولک قبلا هم دیده بود که مادر فرید ازش عکس میگیره بعد هم عکسها رو میاره و به همه نشون میده.بعضی از عکسها هم به دیوار آویزون کرده بود خانم مارمولک گفت:«کاشکی منم یه عکس داشتم و اونو گوشه اتاقم آویزون میکردم.»هرچی مادر فرید بیشتر عکس میگرفت خانم مارمولک بیشتر دلش قنج میرفت و میخواست که از اونم عکس بگیرن.دیگه به فکر شیرینی‌های روی میز و سوسکای روی دیوار نبود.فقط و فقط به عکس گرفتن فکر میکرد. دلش میخواست مثل فرید کوچولو این طرف و اون طرف بایسته و ازش عکس بگیرن.یه آهی کشید و باز گفت:« کاشکی میشد برم و به فرید کوچولو بگم،حیف که از من میترسه و فرار میکنه وگرنه کنار هم می‌نشستیم و عکس میگرفتیم اصلا کاشکی میشد برا منم جشن تولد بگیرن.»بچه ها جشن تولد یه مارمولک رو تصور کنید چقدر خنده داره. خانم مارمولک گوشه‌ای نشسته بود و تو این فکر و خیال عجیب وغریب بود تا بالاخره جشن تولد تموم شد و همه رفتن. خانم مارمولک هم دمشو گذاشت رو کولش و رفت تو لونش.اون شب گذشت، فردا شب شد همه دور سفره نشسته بودن و شام میخوردن.مادر فرید گفت:«راستی فیلم دوربین تموم نشده هنوز چند تا عکس مونده بیاین امشب عکسا رو تموم کنیم. میخوام فردا ببرم ظاهر کنم دیگه بابا.» مادر فرید رفت و دوربین و آورد. بقیه مشغول خوردن شام بودن و مادر عکس گرفت. چندتا عکسم از مادر بزرگ گرفت در همین موقع بود که فرید گفت:«مامان من میرم جلوی در انباری میاستم یه عکس از من بگیر مامان خندید و گفت:« چرا جلو در انباری زشته مامان، خیلی خوب خیلی خوب برو برو برو.» فرید گفت:«مامان اخه همه جا عکس انداختم جز اینجا.» فرید رفت و جلوی در انبار ایستاد در همین موقع خانم مارمولک موقعیت و مغتنم شمرد با خودش گفت:« بهترین وقته که من برم و یه عکس خوشگل با فرید بگیرم.» به سرعت از زیر در بیرون خزید و دوید کنار فرید روی دیوار. مادر فرید متوجه مارمولک نشد و از اونا عکس گرفت.خانم مارمولک از خوشحالی دمش رو تند تند تکون میداد ذوق کرده بود و میگفت:«اخ جون عکس گرفتم، اخ جون عکس گرفتم، بالاخره عکس گرفتم، اخ جون عکس گرفتم، بالاخره عکس گرفتم.» فردا ظهر مادر فرید عکسا رو از عکاسی اورد اونارو جلوی مامان بزرگ گذاشت و گفت.:« ببین، ببین عکس ها چقدر قشنگ شده، خودم فقط دو سه تاشون رو دیدم.» بعد کنار مامان بزرگ نشست و با هم شروع کردم به دیدن عکس ها. یه دفعه مادر فرید فریاد زد:«وای این مارمولک اینجا چی کار میکنه. کنار فرید چطور ندیده بودمش.» بی بی عکس رو از دست مادر فرید گرفت عینکشو جا به جا کرد با دقت نگاه کرد و گفت:« راست میگی ننه. چه مارمولک غبراقیم هست.» مادر فرید و بی بی همه‌ی عکس هارو نگاه کردن بعد هم اونا رو همونجا رو زمین گذاشتن و رفتن تو اشپزخونه. خانم مارمولک همه چیز رو دیده بود دوید و به سرعت به طرف عکس ها رفت. با سر و دمش عکسارو این طرف و اون طرف کرد. بالاخره عکس خودش رو پیدا کرد و گفت:« وای چه عکسی چقدر خوب افتاد، چه قد و قواره‌ای، چه سری چه دمی.» یه مدت محو تماشای عکس شده بود، بعد هم اونو به دهنش گرفت و کشون کشون از زیر در برد تو انباری. اونو گوشه تاریک و پشت مقداری اسباب و اثاثیه جلوی دیوار گذاشت و گفت:« حالا منم روی دیوار اتاقم یه عکس از خودم دارم.» خانم مارمولک هیچ وقت اونقدر خوشحال نبود، از اون به بعد هر وقت عکس خودش رو میدید کلی ذوق میکرد. مادر فرید و فرید و بی بی هیچ وقت نفهمیدن که عکس فرید و مارمولک چی شد. هرقدم این طرف و اون طرف گشتن پیداش نکردن. فرید کوچولو اون شب گفت:«حیف شد کاشکی عکس خودم رو با مارمولک میدیدم کاشکی یه عکس دیگه گم میشد.» و خانم مارمولک از زیر در ریز ریز ریز ریز میخندید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کودک تو همیشه کودک هست پادکست امروز برای شماست 👇 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
چند کلام حرف دلی.mp3
20.34M
در تــمام لـــحظات زندگیــــــمون قدر این امانت های زندگیمون بدونیم 😊 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۷_۱۸۳۲۲۱۶۴۸_۰۷۰۵۲۰۲۳.mp3
16.6M
😊🐢 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:آموزش بخشش و همدلی به کودکان ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((فرانکلین میبخشد)) گاهی وقتها فرانکلین اشتباه هایی میکرد مثلاً یک بار فراموش کرد باغچه‌ی آقای موش کور را آب بدهد یا یادش رفت به آقای خرس چه قولی داده است.فرانکلین فهمیده بود که گفتن«ببخشید» همیشه هم راحت نیست. اما روزی متوجه شد که بخشیدن کسی حتی از گفتن «ببخشید» هم سخت تر است. در یک بعد از ظهر آفتابی مادر فرانکلین فکری به ذهنش رسید.گفت«خانه خیلی گرم است. بیایید عصرانه مان را ببریم کنار برکه بخوریم» فرانکلین و هریت خیلی خوشحال شدند فرانکلین دوید تا لوله ی تنفس و کفش غواصی اش را بیاورد. وقتی وارد اتاق شد چشمش به ماهی کوچولویش افتاد که داشت توی تنگ بلورش شنا می کرد. فرانکلین گفت «ماهی دوست داری به ماجراجویی برویم؟ می خواهی بدانی یک برکه ی بزرگ چه شکلی است؟» فرانکلین تنگ را محکم بین دستانش گرفت و تمام راه را تا برکه با احتیاط قدم برداشت. سپس یک جای عالی برای ماهی اش پیدا کرد که هم سایه بود و هم درست کنار آب بعد ته تنگ را با کمیشن روی زمین محکم کرد و برای ماهی کوچولو کمی غذای مخصوص ریخت فرانکلین گفت: «بفرما، ماهی کوچولو این هم عصرانه ی پیک نیک تو.» مادر گفت تا قبل از خوردن عصرانه میتوانند حسابی بازی کنند. هریت فریاد زد: «نمی توانی من را بگیری» و در امتداد برکه دوید. فرانکلین هم او را دنبال کرد. هریت میدوید و میدوید در آب سر میخورد و شلپ شلوپ می کرد. ناگهان تنگ ماهی را جلو پایش دید و با یک قدم بلند سعی کرد از روی آن بپرد.اما هریت خیلی کوچک بود و پاهایش هم خیلی کوتاه و تنگ وارونه شد و ماهی افتاد توی برکه فرانکلین داد زد: «نه!» فرانکلین پرید توی آب و هی آب را چنگ زد. داد زد: «ماهی کوچولو!ماهی کوچولو! پدر و مادر فرانکلین دوان دوان رسیدند. فرانکلین به آنها گفت که چه اتفاقی افتاده است. هریت گریه کنان گفت«نمی خواستم این طوری بشود ! ببخشید»مادرش او را محکم بغل کرد و گفت«می دانیم، هریت..»فرانکلین به حرفهای او توجهی نکرد و به جست وجوی ماهی اش ادامه داد. همه داشتند دنبال ماهی فرانکلین میگشتند تا این که هوا تقریباً تاریک شد. پدر فرانکلین گفت: «دیگر باید برویم خانه»فرانکلین بلند گفت«نه من ماهی ام را این جا رها نمیکنم»مادرش گفت «می توانی صبح دوباره بیایی و این جا را بگردی»هریت گفت«من هم با تو می آیم فرانکلین تا هر وقت که شده کمکت میکنم» ولی فرانکلین پشتش را به هریت کرد. هریت آن شب آن قدر گریه کرد تا خوابش برد.کمی بعد پدر و مادر پاورچین پاورچین به اتاق فرانکلین رفتند. پدر گفت«میدانیم چقدر ناراحت و عصبانی هستی اما این فقط یک اتفاق بود میتوانی هریت را ببخشی ؟» فرانکلین سرش را به علامت «نه»تکان داد. گفت: «اگر هریت را ببخشم یعنی ماهی ام را فراموش کرده ام» مادرش گفت«تو هیچ وقت ماهی ات را فراموش نخواهی کرد هریت هم مثل تو از گم شدن ماهی ات ناراحت است.» فرانکلین جوابی نداد صبح روز بعد وقتی فرانکلین چشم باز کرد اولین چیزی که دید، تنگ خالی ماهی بود. آن را برداشت و با عجله به آشپزخانه رفت. هریت هم آن جا بود. هریت گفت: «من شیرینی درست کردم از همانهایی که دوست داری...» فرانکلین گفت: «من گرسنه نیستم..» هریت آهسته گفت: «ببخشید فرانكلين، من واقعاً متأسفم»فرانکلین گفت« عذرخواهی تو کمکی به پیدا کردن ماهی من نمیکند» و دوید سمت برکه دوستان فرانکلین هم از ماجرا با خبر شده بودند. خرس و سنگ آبی آمدند. کنار برکه تا به فرانکلین کمک کنند ماهی را پیدا کند. سگ آبی گفت: «بیچاره هریت مطمئنم احساس خیلی بدی دارد. فرانکلین اخم کرد. خرس پرسید فرانکلین هریت از تو معذرت خواهی کرده؟ فرانکلین زیر لب گفت: «بله، اما چه فایده ؟ بعد با اخم از دوستانش فاصله گرفت. آن روز بعد از ظهر وقتی مادر دید فرانکلین تنها در اتاقش نشسته و به تنگ خالی ماهی خیره شده است. او را بغل کرد و بوسید و گذاشت در آغوشش حسابی گریه کند. فرانکلین هق هق کنان گفت نتوانستم ماهی ام را پیدا کنم مادرش او را محکم تر بغل کرد و گفت: هریت هم خیلی ناراحت است. اما فرانکلین نمیخواست این حرف ها را بشنود. بعد از شام پدر از فرانکلین خواست تا در شستن ظرف ها کمکش کند. به فرانکلین گفت: «پسرم، اصلاً چیزی نخوردی... فرانکلین زیر لب گفت: «گرسنه نبودم... پدر دستش را دورشانه های فرانکلین انداخت و گفت: «تو نمی توانی تا ابد از دست هریت عصبانی باشی فرانکلین آهی کشید و گفت: من دوست ندارم از دست هریت عصبانی باشم. بعد به اتاقش رفت و متوجه شد که تنگ ماهی سرجایش نیست. سریع به آشپزخانه برگشت. پرسید: «تنگ ماهی کجاست ؟ مادر هم درست همان موقع پرسید هریت را ندیده ای ؟ پدر داد زد: «هریت اهریت ! و همه دنبال هریت گشتند. فرانکلین هریت را روی پله ی در پشتی پیدا کرد تنگ ماهی هم کنارش بود. هریت گفت: «می خواهم ماهی کوچولو را برگردانم پیش تو»
203.5K
طنین ترکاشوند ۵ساله وطاها ترکاشوند ۸ساله مطهره ۱۰ساله و محمد حسین پورحسن ۵ساله ازتبریز سیده ضحی و سیده نورا تقوی ۱۰ساله و ۶ ساله از کوهچنار فارس سیده آویساسادات مال امیر۹ساله از اهواز محمدمحسن ومحمدحسن بوژمهرانی۱۲ و ۴ ساله از مشهد نرگس گودینی۹ساله ازشهر گودین فاطمه و علی تالاری ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57