eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241111_175853962.mp3
15.37M
ا﷽ ༺◍⃟🌥჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: قدر نعمت های خدا رو بدونیم⚡️ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آسمون چه شکلیه؟)) گرازصدای رعدو برق رو شنید. خواست سرشو بالا بگیره و ببینه این صدا از کجاست، اما نتونست ترسید و زیر درخت قایم شد، موشی آروم سرشو از لونه ش بیرون آورد، گراز رو دید که داره می‌لرزه و گوشاشو تیزکرده بود. موشی گفت:چی شده؟چرا میلرزی؟ گراز آروم گفت:« مگه نمیشنوی! نمی‌دونم اون بالاچه خبره! صدای چیه!»موشی به آسمون نگاهی کردوگفت:« منظورت آسمونه؟ آسمون ابریه،خبری نیست،صدای رعدوبرقه، می‌خوادبارون بباره.»گراز باخودش گفت:« آسمانِ ابریه! » خواست از موشی بپرسه آسمان و ابرچه شکلی هستن؛ اماموشی داخل سوراخش رفته بود. گراز خودشو به خونه ش رسوندتا زیر بارون خیس نشه،بارون که بنداومد دوباره سراغ موشی رفت. موشی رو دیدکه به آسمون نگاه میکردولبخندمیزد،جلوتر رفت و گفت:«تو آسمون چی میبینی؟» موشی گفت:«رنگین کمان! سرتو بالا بگیرونگاش کن» گرازسرشو پایین انداخت وگفت:«ما گرازها نمیتونیم به آسمون نگاه کنیم، من تابه حال آسمونو ندیدم» موشی کمی فکرکردوگفت:یعنی تو تا حالا ابروخورشیدورنگین کمونو ندیدی؟گراز آهی کشیدوگفت:نه ندیدم الان توی آسمون ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟؟؟؟؟ موشی سرشو بالا گرفت و گفت:بله بعدازاینکه باران بند اومد رنگین کمان به آسمان اومد» گراز گفت:« رنگین کمون چه شکلیه؟» موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان هفت تا رنگ داره و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ تو آسمانه» گراز باچشمانِ گرد نگاش کرد و گفت:«وای چه زیبا و رویایی» گراز با سُمش چندخط روی خاک گلی کشیدوگفت:«راستی خود آسمان چه شکلیه؟»موشی با دقت به آسمون نگاه کرد و گفت: :«آسمان به رنگِ آبیِ روشنه مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ مثلِ ...» موشی به فکر فرو رفت داشت فکرمیکرد آبی بودن آسمون مثل چه چیزیه که یهویی دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشون پرواز کردن.موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق» گرازباچشمای گردب موشی نگاه میکرد و به حرفاش گوش میداد گفت:«چقدرزیبا!دیگه چه چیزایی تو اسمون هست؟»موشی گفت:« پرنده ها هم توی آسمون پرواز میکنن.» گرازسُمش رو باشادی به زمین کوبید وگفت:پرنده هارو وقتی روی زمین غذا میخوردن دیدم موشی ادامه داد:«ابر؛در آسمان آبی ابر هم هست» گرازلب و لوچه اش آویزان شدگفت: ابر؟ابردیگه چیه؟ موشی گفت:« ابرهمون که باران و برف ازشون میباره، همون بارونی که چند ساعت پیش میبارید گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و بارونم دیدم!بگو ابرها چه شکلین؟» موشی به ابرهانگاه کرد وگفت:« ابر مثلِ…مثلِ…» موشی دستشو زیر چونه ش گذاشت وفکرکرد.او میخواست یه چیزی شبیهِ ابر پیدا کنه.یک دفعه چیزی به یادش اومد، به گرازگفت:همینجا بمون من زود برمی‌گردم تندوسریع رفت به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بودچند تکه پنبه چیدوبرگشت.گراز ابروهاشو بالا دادوگفت:برای چی پنبه آوردی ؟ موشی پنبه را جلوتر برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک»گرازخوب به پنبه نگاه کرد و گفت:«چقدرزیبا»موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست»گراز ساکت ومنتظر به دهان موشی نگاه میکرد.موشی ادامه داد:خورشید گرده مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پرنور است مثل آتشی که چندروز پیش میخواست جنگل رواز بین ببره گراز لبشو گاز گرفت و گفت:« وای نه من ازخورشیدمی‌ترسم» موشی لبخندزدوگفت:«نترس خورشید گرم و پرنوره اماخطرناک نیست » گرازنفس راحتی کشیدوگفت:« خیالم راحت شد!موشی خندید گراز سربه زیرانداخت وبابغض گفت:حیف شدکه نمیتونم این همه زیبایی رو ببینم» موشی دلش برای گرازسوخت، دلش میخواست کاری کنه تاگراز بتواند آسمونو ببینه.یک دفعه از جا پرید و گفت:«فهمیدم!بیابریم کناربرکه تو میتونی عکس آسمان زیبا را توی برکه ببینی»گرازدورخودش چرخیدو با خوشحالی ازموشی تشکرکرد و باهم به سمت برکه راه افتادند.وقتی به برکه رسیددیگه شب شده بود. گراز بعدازدیدن عکس آسمون توی برکه به خونه ی موشی برگشت اونو صدا کرد.موشی آروم ازلونه ش بیرون آمدوبادیدن اخم های گراز گفت:«چی شده؟ چرا ناراحتی؟!» گرازگفت:«من عکس آسمانو توی برکه دیدم! اما با اون چیزی که تو گفتی فرق داشت!»موشی جلوتر اومدوگفت:«چی دیدی؟»گراز گفت:« من دربرکه فقط سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ!مثل راههای آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفیدونورانی دیدم وتوپ گردوسفیدی که زیبا بود و میدرخشید»موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمون شب باآسمون روزفرق داره شب تاریک و سیاهه،اون نقطه های نورانی که دیدی ستاره هابودن،اون توپِ گرد ودرخشان هم ماه بود!» گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بودخندید و گفت:اصلانمیتونم تا فردا صبر کنم که اسمون روز روهم ببینم فرداصبح زودمیرم وآسمان روز را هم توی برکه می بینم » ༺◍⃟⚡️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟⚡️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241112_182846512.mp3
12.84M
ا﷽ ༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دست زدن به وسایل دیگران بدون اجازه ممنوع❌ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
ا﷽ #بی_اجازه_ممنوع ༺◍⃟☘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دست زدن به وسایل دیگران بدون اجازه ممنوع❌ #داستان #گر
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((بی اجازه ممنوع!!)) روزی بود و روزگاری در یک شهر قشنگ پسربچه بازیگوشی به اسم رادمهر" زندگی میکرد رادمهر خیلی به نقاشی کردن علاقه داشت و برای همین به کلاس نقاشی میرفت رادمهر به همه چیز خوب دقت میکرد حتی به وسایل دوستاش یه روز دوستی که کنارش مینشست یک مدادی خریده بود که خیلی قشنگ بود. رادمهر تمام حواسش پیش اون مداد بود و وقتی خانم مربی گفت بچه ها حالا این خرسی رو بکشید رادمهر دستش رو نزدیک مداد برد تا برداره که دوستش گفت نه اجازه نداری برداری خودم لازم دارم لطفا با مدادهای خودت نقاشی کن. اما رادمهر خیلی بی ادبانه رفتار کرد او به زور مداد قشنگ دوستش رو برداشت و شروع کرد به نقاشی دوستش خیلی ناراحت شد و به خانم مربی گفت و خانم مربی مداد رو از رادمهر گرفت. رادمهر که خیلی ناراحت شده بود اونروز تمام فکرش پیش مداد دوستش بود و با خودش میگفت خیلی زشته خیلی خسیسه مگه چیه؟من فقط مدادشو دوست داشتم و لازم داشتم خیلی ازش ناراحتم نباید این کارو میکرد تو همین فکرها بود که ناگهان خوابش برد. رادمهر خواب دید همون اتفاقی که توی کلاس نقاشی افتاده دوباره تکرار شد. او مداد قشنگ دوستش رو دید حواس دوستش پرت بود برای همین میخواست بدون اجازه مدادشو برداره دستشو آروم سمت مداد برد که برداره یهو مداد از جاش بلند شد و اونورتر پرید. چشمای رادمهر از تعجب چهار تا شد خودشو بیشتر خم کرد که مدادو برداره که یهو میزش کج شد و با سربه زمین خورد رادمهر سرشو گرفته بود و مداد با صدای بلندبهش میخندیدو میگفت: ها ها ها دیدی حالا من تو رو نمیشناسم تو نباید بهم دست بزنی باید حتما از صاحب من اجازه بگیری من که تو رو نمیشناسم! رادمهرعصبانی شد.صورتش از خشم قرمز شده بود. فورا از روی زمین بلند شد و دوباره دستشو سمت مداد برد. این بار مداد فورا از روی میز پایین پرید و با سرعت زیاد فرار کرد رادمهر هم برای اینکه بتونه اونو بگیره فورا دویدکه ناگهان رفت توی شکم خانم مربی مداد صدای تصادف رادمهر با خانم مربی رو شنید. برگشت و دوباره بلند بلند خندید و گفت: " ها ها ها! من تو رو نمیشناسم نباید بهم دست بزنی حتما باید از صاحبم اجازه بگیری و گرنه دوباره بلا سرت مياد و بعد خندید و فرار کرد. رادمهر که به شکم خانم مربی خورده بود و افتاده بود، با عصبانیت بلند شد و دوباره دنبال مداد کرد مداد همینطور که فرار میکرد برمیگشت و پشت سرشو نگاه میکرد وقتی رادمهر رو میدید تندتر فرار میکرد رادمهر هم با سرعت خیلی زیاد میدوید که ناگهان یه پوست موز اومد زیر پاش و دوباره با سر خورد زمین رادمهر افتاد و سر و کمرشو گرفت دوباره مداد برگشت و رادمهر رو روی زمین دید خندید و گفت: باباجان بدون اجازه نمیتونی بهم دست بزنی من تو رو نمیشناسم باید از صاحبم اجازه بگیری!". مداد از خنده دلشو گرفته بود و رادمهر هم از عصبانیت قرمزه قرمز شده بود. رادمهر بلند شد و کمرشو گرفت و بلند گفت: آخخخخ کمرم! و دوباره با چشمهایی خشمگین دنبال مداد کرد. مداد هم با صدای بلند میخندید و فرار میکرد. رادمهر که خیلی عصبی شده بود جایی رو نمیدید او فقط میدوید. تا اینکه پاش سر خورد و از بالای پله ها پرت شد پایین همین که به زمین خورد از خواب بیدار شد رادمهر نفس نفس میزد و صدای قلبش رو میشنید. وقتی قلبش آروم ترشدگفت حالا فهمیدی چرا دوستت انقدر ناراحت شد و به خانم مربی گفت؟ چون تو بی اجازه به مدادش دست زدی!". رادمهر بلند شد و کمی آب خورد و بعد خوابش رو برای مامانش تعریف کرد مامان گفت: خوابت ناراحت کننده بود پسرم اما یه چیز مهمی رو یادمون داد. یاد داد که نباید بدون اجازه به وسایل بقیه دست بزنیم!". رادمهرآروم سرشو تکون داد. روز بعد وقتی به کلاس نقاشی رفت از دوستش معذرت خواهی کرد و گفت:من نباید بدون اجازه تو مدادت رو برمیداشتم اصلا نباید بدون اجازه به وسایل کسی دست بزنم دوستش رادمهر رو بغل کرد و اونو بخشید بعد با هم یه نقاشی قشنگ کشیدن ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.87M
ا﷽ 🪴 موضوع: خشم خوب نیست ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امام صادق عليه السلام میفرمایند: اَلْغَضَبُ مِفْتاحُ كُلِّ شَرٍّ خشم كليد همه بدى هاست. :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ یک حدیث در دامن داستان گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خشمگین نباش)) قصه برای کنترل خشم در شهری بزرگ و شلوغ ، پسر بچه ای به نام سام زندگی میکرد . سام پسری پرانرژی و شادی بود . عصر که میشد با بچه ها به حیاط میرفتند و بازی میکردند . گاهی وسطی ، گاهی گل کوچک و گاهی هم بدمینتون بازی میکردند خلاصه که هر روز را یکجور میگذراندند همه چیز خوب بود به جز بعضی روزها که سام عصبانی میشدو داد و هوار راه مینداخت و در آخر ، بازی را ترک میکرد و مجبور میشدتنها ب خانه برگردد سام در خانه هم همینطور بود ، فقط کافی بود غذای آن روز را نپسندد یا موقع نقاشی کشیدن نوک مدادش چندبار بشکند ، آن وقت داد و فریادی به راه می انداخت که بیا و ببین . اگر خدایی نکرده ، خودش یا کس دیگری اسباب بازی مورد علاقه اش را میشکست که دیگر نگویم براتون . سام موقع عصبانیت فقط داد نمی زد ، بلکه بالا و پایین میپرید و وسایلش را هم پرت می کرد . بعدا هم غصه میخورد که آخ چرا پام درد میکنه ؟آخ چرا اسباب بازیهامو شکستم ؟چرا تنها ماندم ؟ کاش انقدر سر دوستانم داد نمی زدم که حالا خجالت بکشم که دوباره برم پیششون . خلاصه یکی از روزها پدر بزرگ و مادربزرگ سام به خانه ی آنها آمدند انروز بچه ها در حیاط مشغول بازی بودند که یکی از پسرها توپ را شوت کرد و بدون اینکه بخواهد؛توپ رفت و خورد به سر پدربزرگ سام به دنبال پدربزرگ رفت و پرسید: پدربزرگ شما عصبانی نیستید ؟ پدربزرگ گفت : الان دیگه نه ! سام پرسید : یعنی عصبانی بودید ؟ پدربزرگ گفت : بله من هم انسان هستم و خشمگین میشوم خشم هم یک احساس طبیعی است . سام پرسید: پس چرا داد نزدید ؟ پا نکوبیدید ؟ چیزی را پرت نکردید ؟ پدر بزرگ گفت: چون من یاد گرفتم خشمم را کنترل کنم و میدانم بااین کارها به خودم و شخصیت خودم اسیب میرسانم دوستانم را از دست میدهم . سام گفت : چطور خشم را کنترل کردید؟من که چیزی در دستانتان ندیدم . پدر بزرگ خندید و گفت میخواهی به تو هم یاد بدهم ؟ سام گفت : بله ! خیلی پدربزرگ از خانه بیرون رفت و یکساعت بعد با یک گلدان نسبتا بزرگ مستطیلی شکل و خاک و بذر به خانه برگشت و آنها را در ایوان گذاشت رو کرد به سام و گفت: هر وقت احساس خشم کردی به اینجا بیا ، کمی خاک در گلدان بریز ، خاکها را زیر و رو کن و یک بذر بکار ، دوباره خاک رویش بریز و صبر کن تا رشد کند هر وقت خشمگین شدی به سراغ این گلدان بیا و گل یا گیاهی را که کاشتی هرس کن و خاکش را کمی زیر و رو کن یا بذر جدید بکار . سام با تعجب به پدربزرگ نگاه کرد و گفت: برای همین شما به سراغ باغچه میروید و خودتان را سرگرم میکنید؟ پدربزرگ گفت : بله ! من در حقیقت با این کار خودم را از آن فضا دور میکنم و به کاری که دوست دارم توجه میکنم به خاطر همین آرام شدم . اینطوری هم به خودم کمک میکنم و هم به کسی صدمه نمیزنم و کسی را هم ناراحت نمیکنم. سام از پدر بزرگ یاد گرفت که چگونه میتواند با صبر و مهربانی زندگی خود و دیگران را با زیبایی های طبیعت پر کند . او با هر بذری که می کاشت احساس آرامش بیشتری پیدا می کرد و روز به روز عصبانیتش کم و کمتر میشد تا اینکه تبدیل به یک پسر صبور و مهربان شد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: پسر قشنگم 👶 دختر نازنینم 👧 به هرکسی اعتماد نکن 🙅🙅‍♀ اگر میخوای کودک دلبندت🥰 ((به هر کسی اعتماد نکنه)) امشب حتما داستان ((گرگ مکار))😈 گوش بدید . اینجا👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241115_172704364.mp3
13.11M
ا﷽ 🐺 ༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: به هر کسی اعتماد نکنیم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄