eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241115_172704364.mp3
13.11M
ا﷽ 🐺 ༺◍⃟✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: به هر کسی اعتماد نکنیم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((گرگی مکار)) روزی روزگاری، گرگی مکار و حیله گر در یک دشت بزرگ قدم میزد. او گرگ خیلی وقت بود که غذا نخورده بود و حسابی گرسنه بود. گرگی اینطرف و اونطرف میرفت و با دقت همه جا رو نگاه میکرد اما هیچ غذایی به چشمش نمیخورد. او یک گوشه واستاده و فکر کرد. ولی گرگی انقدرگرسنه بود که چیزی جز غذا به ذهتش نمیرسید. گرگی برای پیدا کردن غذا به گشتن ادامه داد تا چشمش به یک آبادی افتاد در اون آبادی حیوانات زیادی زندگی میکردند. گرگی از هیچکدوم از حیوانات اون آبادی خوشش نمیومد. با خودش گفت: درسته از اونا خوشت نمیاد. اما تو گرسنه ای برو پیش بقیه و خودتو یه حیوان مهربون معرفی کن بعد جای مرغا و گوسفندا رو یاد بگیر و یه شب که همه خواب بودن بهشون حمله کن و همه رو با خودت ببر! گرگی پیش حیوانات رفت خودشو خیلی مظلوم کرد و گفت:من همیشه دنبال دوستای خوب و مهربون بودم. چون خودمم مهربونم میتونیم با هم دوست شیم؟! همه حیوانا دلشون به حال گرگی سوخت. برای همین بهش گفتن که میتونی با ما زندگی کنی گرگی خیلی خوشحال شد و توی دلش گفت: خب بلاخره از زیر زبون یکی از اینها میکشم بیرون که مرغا و گوسفندا کجا هستن! گرگی از اون روز به بعد سعی کرد با همه مهربون باشه و به همه کمک کنه چون میخواست بقیه رو گول بزنه یه روز که جوجه تیغی باید گودالهای زیادی میکند گرگی اونو دید و بهش نزدیک شد و بعد شروع کرد به کندن گودال جوجه تیغی از اینکه گرگی بهش کمک کرده بود، خیلی خوشحال بود کمی با گرگی حرف زد و بعد گرگی پرسید: من عاشق مرغام خیلی دوسشون دارم میخوام با اونا دوست شم میدونی خونه شون کجاست؟اماجوجه تیغی با اینکه میدونست، چیزی نگفت. سگ آبادی هم با گوشهای تیزش حرفای جوجه تیغی و گرگی رو شنید. برای همین به گرگی شک کرد و اونو تعقیب کرد. گرگی که ناامید شد از جوجه تیغی خداحافظی کرد.اما دید که اونطرفتر یه کبوتر زیبا نیاز به کمک داره گرگی فورا رفت و به کبوتر کمک کرد تا کیسه پر از دونه رو ببره توی خونه ش کبوتر از گرگی تشکر کرد. گرگی هم گفت: كبوتر مهربون؟ من عاشق گوسفندام اونا كجان؟ كبوتر با اینکه جای گوسفندا رو میدونست چیزی نگفت سگ آبادی فهمید که گرگی میخواد بقیه رو گول بزنه سگ آبادی با سرعت رفت و مخفیانه همه حیوانات آبادی رو دور هم جمع کرد و گفت دوستان گرگی میخواد ما رو فریب بده اون مهربون نیست. الکی داره این کارا رو میکنه تا شما خونه گوسفندا و مرغا رو بهش نشون بدید و بعد اونا رو بدزده و ببره باید یه درس حسابی بهش بدیم! روباه زرنگ فکر کرد و گفت من آدرس خونه خوکی رو بهش میدم و میگم آدرس خونه گوسفنداست. بعد شما هم اونجا باشید تا همه فراریش بدیم همه با فکر روباه موافق بودند. بعد همه حیوانات سمت خونه خوکها رفتند و یه جا قایم شدند. روباه هم پیش گرگی رفت و با او حرف زد. بعد، گرگی گفت:تو آدرس خونه گوسفندا رو بلدی؟ خیلی دوسشون دارم میخوام به اونام کمک کنم!". روباه پوزخندی زد و گفت آره بلدم" و بعد آدرس خونه خوک ها رو داد گرگی دهنش آب افتاد و وقتی زمان خواب ظهر رسید سمت خونه گوسفندا رفت. او خیلی گرسنه بود همین که به در نزدیک شد فورا در رو زد. خوکی هم سریع در رو باز کرد. گرگی از تعجب دهنش باز مونده بود و بعد همه حیوانات داد زدن و گفتن :" ما زرنگیم به هر کسی اعتماد نمیکنیم!". و بعد سگهای آبادی با سرعت دنبال گرگی کردن و گرگی هم از شدت‌ترس دو تا پا داشت و دوپای دیگه هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. ༺◍⃟🐺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
12.59M
ا﷽ 🪴 موضوع: حسودی خوب نیست ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ پیامبر ﷺ میفرمایند: آدم حسود کمترین لذت و خوشی را از زندگی میبرد. :معین الدینی ༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ یک حدیث در دامن داستان گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((حسودی خوب نیست)) روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ ببر کوچکی زندگی میکرد. اسم این ببرکوچولو نارنجک بود نارنجک با همه حیوانات جنگل دوست بود او خیلی بچه مهربان و بازیگوشی بود. امابیشتر وقت ها یک گوشه مینشست و به زمین نگاه میکرد و باصدای بلند آه میکشید. او به دوستانش حسودی میکرد. احساس حسادت مثل یک نارنجک قوی بود که بیشتر وقت ها در قلب ببرکوچولو می افتاد و او را منفجر میکرد برای همین اسم او را نارنجک گذاشته بودند. یک روز نارنجک کنار درختی نشسته بود. او باخودش فکرمیکرد که ناگهان صدای پای خرگوش را شنید. سرش را بالاکرد و دید که خرگوش روبرویش ایستاده است. خرگوش یک لبخند زد و گفت چی شده که بازی نمیکنی؟ نشستی اینجا وانگار چیزی ناراحتت کرده نارنجک با ناراحتی گفت: " ببین چقدر دوستام خوب فوتبال بازی میکنن من نمیتونم و بخاطرهمین بهشون حسودیم میشه واسه همین ناراحتم و یک گوشه نشستم.. سپس نارنجک مثل یک نارنجک منفجر شد وزد زیر گریه و به سمت خانه رفت. بعد از مدتی حال نارنجک بهتر شد. او برگشت تا با دوستانش بازی کند این بار مسابقه تیراندازی بود نارنجک تیرکمان نداشت اما برای اینکه در این مسابقه شرکت کند، از تیرکمان خرگوشی استفاده کرد. او با دقت به تیراندازی دوستانش نگاه کرد همه آنها خیلی خوب بودند. اما تا حالا نارنجک تیرکمانی نداشته بود که تمرین کند. نوبت نارنجک شد او تیرکمان را گرفت وتیر زد. اما تیر او به هدف نخورد. نارنجک تیرکمان را به خرگوش داد و دوباره یک گوشه ای رفت و نشست دوباره سرش را پایین انداخت و منتظر منفجر شدن بود خرگوش حواسش به نارنجک بود برای همین فورا پیش او آمد و گفت به نظرم ناراحتی انگار خودتو با بقیه مقایسه کردی و الان به اونا حسودیت شده!". نارنجک بعد از شنیدن حرف خرگوش دوباره بغضش ترکید و مثل یک نارنجک منفجر شد و گریه کرد. وقتی خرگوش اشکهای دوستش را دید ناراحت شد. دستش را روی شانه های نارنجک گذاشت و گفت: چون حسودی کردی الان انقدر ناراحتی من چطور میتونم کمکت کنم که حالت بهتر بشه؟!". نارنجک چیزی نگفت و دوباره به خانه رفت. وقتی به خانه رفت خاله اش را دیدخاله باپسرکوچولویش به خانه نارنجک آمده بودندنارنجک اشکهایش را پاک کرد و بعد لبخند زد به پسرخاله اش که خیلی کوچک بود نزدیک شد. با او کمی بازی کرد تا اینکه دوستان مادرش هم وارد خانه شدند. همه آنها وقتی پسرخاله نارنجک را دیدند، فورا پیش او رفتند. یکی یکی او را بغل کردند و بوسیدند. نارنجک هم به آنها نگاه میکرد. او دوباره ناراحت شد. از خانه بیرون رفت و روی یک سنگ بزرگ نشست. خرگوش که همان نزدیکی بود دوباره چشمش به نارنجک افتاد. پیش او رفت و گفت انگار هنوزم حالت بهتر نشده رفیق!". نارنجک با ناراحتی به او نگاه کرد و گفت: " حالم بهتر شده بود. اما وقتی دوستای مامانم اومدن خونه همه پیش پسر خالم که تازه به دنیا اومده رفتن اونو بغل کردن و من دوباره حسودیم شد بازم ناراحت شدم و الان اینجا نشستم!". خرگوش که باهوش بود به نارنجک نگاه کرد و گفت : " آها فهمیدم میخوام بهت کمک کنم تا حالت بهتر شه!" نارنجک تعجب کرد و گفت: چطور؟!. خرگوش گفت: " تو ناراحت میشی چون خودتو با بقیه مقایسه میکنی واسه همین فکر میکنی اونا بهترن و بعد حسودیت میشه. بعد هم ناراحت میشی دوست خوبم! اگه بچه ها فوتبالشون خوبه چون خیلی تمرین میکنن اما تو تمرین نمیکنی اگه توی مسابقه تیراندازی به بچه میمون حسودی کردی باید بدونی که اون خیلی تمرین کرده اما تو حتی تیرکمان هم نداشتی یا به پسرخالت حسودیت شد. چرا؟ چون همه رفتن پیش اون چون اون تازه به دنیا اومده اما تو خودتو با همه مقایسه میکنی. اگه میخوای دیگه حسودیت نشه باید خودتو با کسی مقایسه نکنی تو همین طوری که هستی خیلی با ارزشی نارنجک کوچولو تازه فهمیده بود که او با ارزش است. او دیگر هیچ وقت خودش را با کسی مقایسه نکرد. حالا وقتش رسیده که اسم او را عوض کنیم. :: ༺◍⃟🐯჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🐯ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
این کتاب امروز خوندم خیلی خیلی قشنگه 🥺 گل های نازم حتما آثار خانم ژوبرت رو بخونین واقعا دلی و اثر گذاره 😇 🎙🌙@nightstory57
از امشب داستان زندگی حضرت زهرا سلام الله علیها 🥀 🎙🌙@nightstory57 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
11.22M
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها)) سالیان سال پیش پیامبر مهربون ما حضرت محمد ص با همسری باوقار و متین به نام حضرت خدیجه ازدواج کردند خانم خدیجه ثروتمند بود و پیامبر مهربان ما از لحاظ مالی فقیر بود حضرت خدیجه مخالفان زیادی برای ازدواجشون داشتن اما همیشه جلوی اونها می ایستادن میگفتند که من پیامبر رو به این دلیل انتخاب میکنم که ایشون مرد باوقار، متین، امین و خوش اخلاق هستن و از همه مهم تر اینکه خدای مهربان رو اطاعت میکنن و قبول دارن حضرت محمدباحضرت خدیجه ازدواج کردن سالیان سال خدای مهربان به اونا فرزندانی داد ولی هیچ کدوم از اون فرزندان برای پیامبر ما نمیموند هرکدوم به یه دلیلی فوت میشدن و از این دنیا میرفتن بالاخره توی سن چهل سالگی حضرت محمد پیامبر شدیعنی اینکه جبرئیل اومد و به پیامبر مهربون ما گفت تو از این به بعد باید مردم رو به دین خدا دعوت کنی تو باید ایه هایی رو که خدای مهربان برای تو میفرسته برای مردم بخونی و به اونها بگی که دست ازکارهای بدشون بردارن وخدای مهربون رو بپرستن این اتفاق که افتاد دشمنی مردم مکه با پیامبر مهربون ما بیشتر شد شروع کردن ازش کینه گرفتن چون میگفتن پیامبر به مردم میگه به خداایمان بیارن واز بتهایی که ما بهشون میفروشیم و بتهای دست ساز که ما ازشون استفاده میکنیم اعتقادی نداشتند و حالا این پیامبر اومده و میخواد اونا رو از ما بگیره ما باید جلوش بایستیم اقوام حضرت خدیجه با شنیدن این حرف به پیش ایشون اومدن و گفتن ای خدیجه تو هنوز میخوای با محمد زندگی کنی اون تا دیروز یه مرد فقیر بود حالا ادعای پیامبری داره تو هنوز هم سر تصمیمت هستی ؟ حضرت خدیجه فرمودن بله من نه تنها میخوام با ایشون زندگی کنم بلکه بهش ایمان هم میارم میدونین بچه ها چی شد اولین نفری که به پیامبر مهربون ما ایمان اوردن همسرشون بودن خانم خدیجه اقوام حضرت خدیجه وقتی شنیدن که حضرت خدیجه به پیامبر ایمان اورده برای همیشه ایشونو کنار گذاشتند. روزها گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه خانم خدیجه احساس کردن درون وجودشون یه فرزند نازنینی هست یه بچه ناز و کوچولو خانم خدیجه خیلی خوشحال شدن و شادمانی کردن ایشون از خوشحالی نمیدونستن چی کار کنن بچه ها پیامبر از این موضوع خبردار شد ایشون هم خیلی خوشحال شدند تو تمام مدت زمانی که خانم خدیجه باردار بودن بخاطر این که اقوام و خویشانشون با ایشون قطع رابطه کرده بودن ایشون به تنهایی کارهای خودشون رو انجام میدادن خیلی اوقات پیامبر تشریف میاوردن خونه میدیدن خانم خدیجه تنها هستن و هیچ کی پیششون نیست ولی دارن با یه نفر صحبت میکنن پیامبر تعجب میکردن و میگفتن خانوم با کی صحبت میکنی؟خانم خدیجه میگفتن من با فرزند درون شکمم صحبت میکنم پیامبر میگفتن خب اونم با شما صحبت میکنه خانم خدیجه میفرمودند بله اونم با من صحبت میکنه همش بهم میگه که نباید غصه بخوری باید پشت و پناه پدرم باشی پیامبر فرمودن: خیلی برام جالب بود چون جبرئیل هم خبر اورده بود که این دختری که توی شکم خانومت داره پرورش پیدا میکنه یه بچه ایه که از نسلش امامای زیادی بوجود میاد این دختراز بهشت اومده وکم دختری نیست گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه لحظه تولد خانم فاطمه سلام الله خانم خدیجه خیلی نگران بودن اخه ایشون بازم تنها بودن و کسی نبود که بتونن کنارشون با ارامش فرزندشون رو بدنیا بیارن پیامبر دستانشون رو به اسمون بلند کردن و گفتن خدایا شما که میدونین ما توی این دنیا تنها هستیم و کسی رو نداریم ما رو یاری کن کمک کن فرزندم به سلامت به دنیا بیاد دعای پیامبر که تموم شد یه مرتبه چهار تا خانم بالباس سفید از بهشت به زمین اومدن این چهار تا خانم بهشتی حضرت مریم خواهر حضرت موسی همسر حضرت ابراهیم و همسر فرعون خانم اسیه بودن اونا به پیامبر گفتن ما از طرف خدا اومدیم تا فرزندتون رو به دنیا بیاریم رفتن توی اتاق خانم خدیجه از دیدن اونها ترسید با نگرانی پرسید شما کی هستین اونا گفتن ما زنان بهشتی هستیم اومدیم که کنار تو باشیم تا فرزندت رو به سلامت به دنیا بیاری بله بچه ها اونها کنار خانم خدیجه بودند و فرزند نازنینش رو به دنیا اوردن به پیامبر خبر دادند که نازنین دختر به دنیا آمد. 🥺 : ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا