@nightstory57.mp3
13.1M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتسوم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻
داستان امشب:(زندگی حضرت
فاطمه سلاماللهعلیها)
کم کم خبر پیامبری حضرت محمد به شهرهای اطراف مکه رسید یکی از اون شهرها یثرب بود تعداد زیادی از مردم یثرب مسلمان شدن و از پیامبر دعوت کردند که به شهر اونا بره به همون زمان بود بت پرستای مکه تصمیم گرفته بودن که شبونه به خونه پیامبر حمله کنن و ایشون رو بکشن وقتی حضرت محمد ص خبر و شنیدین از پسر عموی جوانش اقا امیر المومنین ع خواست تا به جای ایشون در بسترش بخوابه اقا امیر المومنین ع قبول کردن حضرت محمد ص مخفیانه از مکه به قصد یثرب بیرون رفت وقتی به یثرب رسید مردم از ایشون استقبال کردن و یثرب شهر پیامبر نامیدن پیامبر برای اقا امیر المومنین ع پیغام فرستاد که خانم فاطمه زهرا س رو با خودت به مدینه بیار اقا امیر المومنین و خانم فاطمه زهرا س دختر پیامبر و مادر خودش رو همراهش اورد و اونا رو به مدینه رسوند توی مدینه زندگی مسلمونا کم کم سر و سامون گرفت مسلمونا یه مسجد ساختن تا اونجا جمع بشن و نماز بخونن به حرفای پیامبر گوش بدن در کنار مسجد یه خونه ای برای پیامبر ساختن پیشرفت مسلمونا اونقدر زیاد بود که توی مدت دو سال وضع شهر مدینه به کلی عوض شد این خبر به بت پرسته مکه رسید اونا که از قدرت مسلمونا میترسیدن تصمیم گرفتن با یه سپاه خیلی بزرگ به مدینه حمله کنن و همه مسلمونا رو از بین ببرن بچه ها اما قدرت مسلمونا باعث شد که سپاه مکه شکست بخوره و تعدادی از بزرگای مکه کشته شدن توی این سال ها خانم فاطمه زهرا سلام هم یه دختر بزرگ و کامل شده بود اون توی خونه پدرش بود و میدید که هر روز یه خواستگارایی به خونه اونا میان و با پدرش حرف میزنن خانم فاطمه سلام صدای پدرشون رو میشنید که در جواب خواستگارا میگفتن در مورد ازدواج خانم فاطمه س منتظر دستور خدا هستم روز گذشت و گذشت و گذشت یه روز خانم فاطمه س احساس کردن یه حال دیگه ای دارن از صبح که از خواب بیدار شده بودن انگار منتظر اومدن کسی بودن صدای فرشته ها رو میشنیدن که بهشون مژده میدادن خانم فاطمه س دلش میخواست بدون این خبر خوش چیه توی همین فکرا بود که صدای در خونه بلند شد یه نفر رفت و در خونه رو باز کرد اقا امیر المومنین ع بود پسر عموی عزیز پدرش و برادر پدر ایشون همون جوانی که از کودکی تو خونه اونا بزرگ شده بود همون جوونی که در رخت خواب پدرشون خوابیده بود تا پیامبر دور از چشم دشمنا از مکه خارج بشن همون قهرمان همون پهلوان همون مردی که در ایمان نمونه بود اقا امیر المومنین ع همون جوانی بود که خانم فاطمه زهرا س رو از مکه به مدینه اورده بود خانم فاطمه سلام خیلی خوب اقا امیر المومنین ع و میشناخت و میدونست که پدرش تا چه اندازه اون رو دوست داره اقا امیر المومنین قدم قدم وارد خونه شدن و جلوی پیامبر ص ع نشستن از خجالت سرشون رو پایین انداختن خجالت میکشید حرفی که تو دلشه رو بگه رازش رو با پسر عموش در میان بذاره اما پیامبر که اقا امیر المومنین ع و میشناخت فهمید که برای کار مهمی به خونه ایشون اومده فهمید که اقا امیر المومنین ع یه رازی تو دلشونه و خجالت میکشه بگه پیامبر پرسید یا علی حرفی داری صحبتی داری چیزی میخوای بگی که من باید بدونم اقا امیر المومنین ع به چهره با ابهت پیامبر نگاهی انداخت چند لحظه صبر کرد وقتی دید پسر عموش منتظر جوابه گفت یا رسول الله برای فاطمه، برای خانم فاطمه سلاماللهعلیها آمده ام.
پیامبر خوشحال شد و لبخندی زد رو به اقا امیر المومنین علی کرد و گفت خوش امدی خوب کردی که به خواستگاری فاطمه امدی اجازه بده از خود خانم فاطمه س هم بپرسم پیامبر از جاشون بلند شدن خانم فاطمه س توی اتاق مشغول کار بود اون صدای قدم های پدرش رو شنید به احترام اومدن پدر بلند شد کنار دیوار ایستاد پیامبر وارد اتاق شد و نشست اشاره کرد که فاطمه خانم خانم فاطمه نازنین سلام هم بشینه خانم فاطمه سلام کم نشستن پیامبر رو به دخترش کرد و گفت دخترم فاطمه جانم پسر عمویم اقا امیر المومنین ع رو که میشناسی خوبیای اون سابق اش توی اسلام رو که میدونی حالا اومده به خواستگارت ایا با این ازدواج راضی هستی خانم فاطمه س درونش خوشحال شد چه کسی بهتر از اقا امیر المومنین ع اما خجالت کشید جواب پدرش رو بده سکوت کرد پیامبر از حالت دخترش فهمید که راضیه خوشحال از اتاق بیرون اومد و به اقای عالمیان گفت خانم فاطمه سلام راضی ان حالا باید مقدمات عروسی خانم فاطمه سلام فراهم میشد اقا امیر المومنین جوون بود مال و ثروتی نداشت از مال دنیافقط شتری داشت که باهاش کار میکرد یه شمشیر هم داشت که برای جنگ در راه خدا لازمش بود به غیر از اونا اقا امیر المومنین ع یه زره هم داشت پیامبر گفت علی جان شتر تو برای کار لازم داری شمشیرت هم برای جنگ لازم میشه اما زره رو میتونی بفروشی اقا امیر المومنین رفت تو بازار مدینه زرهش رو فروخت پولمون رو اومد داد به پیامبر تا
چیزایی که لازمه بخره در شب ازدواج اقا امیر المومنین ع و خانم فاطمه س پیامبر خودش غذا پخت به اقا امیر المومنین ع گفت علی جان برو به مسلمونا بگو به عروسی خانم فاطمه س بیان اقا امیر المومنین رفت تو مسجد و به همه خبر داد مسلمونا با خوشحالی اومدن به خونه پیامبر پیامبر شروع کرد با مردم حرف زدن بعدا نشستن و غذا خوردن چند روز گذشت و گذشت و گذشت خانم فاطمه سلام باید به خونه اقا امیر المومنین علی میرفت توی خونه اقا امیر المومنین ع پیامبر مهربون ما دست خانم فاطمه سلام رو گرفتن و تو دست اقا امیرالمومنین ع گذاشتن و گفتن خدایا این ازدواج رو مبارک گردان خدایا به این خونواده برکت بده پیامبر به اقا امیر المومنین ع گفتن علی جان فاطمه، دختر منه، عزیز منه، پاره تن منه
اینو بدون هرکی فاطمه سلام رو شاد کنه منو شاد کرده هر کس اون رو اذیت کنه منو اذیت کرده بعدشم رو به خانم فاطمه س گفتن دخترم فاطمه این علی پسر عمو و برادر منه هر کس اقا امیر المومنین ع یاری کنه منو یاری کرده هر کس باهاش دشمنی کنه با من دشمنی کرده سعی کنیم با هم مهربون باشیم بله بچه های گلم خانم فاطمه زهرا سلام له رفتن تو خونه خودشون تا خدا بهشون اون دسته گل ی نازنین رو بده اقا امام حسن ع اقا امام حسین ع حضرت زینب س و خانم ام کلثوم سلام له رو بهشون هدیه بدن
:
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.9M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتچهارم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان امشب:(زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها)
حضرت زهرا؛ماه رمضان روخیلی دوست داشت همیشه برای اون حال و هوای دیگه داشت توی ماه رمضان قران برپدرش نازل شده بود توی ماه رمضان رفت وامدفرشته ها بیشتر میشد وحال حضرت زهرابهتر میشد.خانم فاطمه ماه رمضان سال گذشته رو یادش اومد توی اون ماه بودکه مسلموناسپاه مکه روشکست دادن این پیروزی هم خاطره شیرین دیگه ای بود امارمضان سال سوم هجری برای خانم فاطمه زهرا س از همه اونها شیرینتربود توی اون سال اولین فرزندش رو بدنیا اورد وقتی اون نوزاد نازنین روپیش پیامبربردن پیامبرگونه های نوه کوچیکشوبوسید درگوشش اذان گفت و اسمش رو "حسن"گذاشت حالا رفت وامدپیامبر بخانه دخترش بیشتر شده بود علاقه پیامبربه نوه کوچیکش اونقدر زیاد بودکه هرروزچندبار میومددیدنش پیامبرهم همینطورعاشقانه امام حسن ع رو دوست داشتند.
سال بعدتوی ماه شعبان خدای مهربون به خانم فاطمه یک فرزند دیگه عطا کرد.
پیامبراونو توی دامن خودشون گرفتن سراسر بدنشون رو بوسیدن وگفتن من اورا"حسین"مینامم
حالا دیگه امام حسن یک برادر نازنین داشت که باهم همبازی وپشت و پناه همدیگه بودند.
خانم فاطمه زهرا درپوست خودشون نمیگنجید چون حالا خدای مهربون از فضل و رحمتش دو تا فرزندنازنین بهشون عطا کرده بود که یکی از یکی گلتر،زیباتر،با اخلاقتر ونازنینتر
چندماه بعدازتولدامام حسین به مسلمانان خبر رسید که سپاه مکه در راه مسلمونا جمع شدن و برای دفاع از شهر بیرون رفتن اما زنها و بچه ها تو شهرموندن
خانم فاطمه هم توی مدینه موند اون نگران پدروهمسرش و حتی عموش بود نگرانی خانم فاطمه س بی مورد نبودبه ایشون خبردادند که پدرشون توی جنگ زخمی شده
خانم فاطمه با شنیدن این خبرهمراه چند نفرازخانمها به طرف میدون جنگ به راه افتادن توی اون جنگ تعداد زیادی ازمسلمونا کشته و زخمی شدن خانم فاطمه و زنها با کمک همدیگه به زخمیها اب میدادن زخمشون رو پانسمان میکردن
خانم فاطمه زخم چهره پدرشون رو شستن اون رو بستن اماچیزی که بیشتر ازهمه خانم فاطمه رو ناراحت کردشهادت عموی نازنینشون که در کنارپدرشون بودن حضرت حمزه ع بودوقتی پیامبرکنارجنازه حضرت حمزه ع حاضر شد خانم فاطمه هم اونجا بود پیامبر برای حمزه گریه کرد خانم فاطمه هم خیلی ناراحت شدن و اشک ریختن
از اونروز به بعدخانم فاطمه هرهفته چندبارکنارقبرعموشون میرفت وبرای ایشون گریه میکردوقتیکه پیامبرتوی شهرمدینه بودهرروز چندین باربه خانه دخترش میرفت اماحالا پیامبربه سفر رفته بود اون چندروزی بود که پدرش رو ندیده بود
دلِ خانم فاطمه سلام برای پدرشون تنگ شده بودخانم فاطمه به اون روزایی فکرمیکردکه پدرشون توی مدینه بود وقتی میومد خونه اول سلام میکردجلو میومدودستای دخترش رو میبوسیدبعدمیرفت پیش نوه ها بغلشون میکرد رو شونه هاش سوارشون میکردساعتهابااونها بازی میکرد
حالا بزرگترین آرزوی خانم فاطمه این بودکه هرچه زودترپدربه مدینه برگرده و پدرش رو ببینه که داخل میشه و میگه من هستم فاطمه جان کجایی؟ چندروزبعدخانم فاطمه سرگرم کاری بودکه یک نفردرزد.خانم فاطمه که منتظر بودن بطرف دردویدپرسید کیه یه صدای مهربون پشت در گفت:من هستم فاطمه جان
خانم فاطمه دررو باز کردپیامبرقبل از خانم فاطمه سلام کردوداخل خونه اومددخترشو بغل گرفت بوسید و به سینه فشردبعدهم به اتاق کوچیک خانم فاطمه رفتن
خانم فاطمه یه پرده ی نوبه پنجره اتاقش زده بود،یه گردنبند زیبا هم به گردنش اویزون کرده بوددوتاگوشواره هم تو گوششون داشتن وقتی نگاه پیامبر به پرده نو گردنبند وگوشواره افتاد بلند شد خداحافظی کرد و رفت
خانم فاطمه تاپشت درهمراه پدرشون رفت اما رفتن پدر مثل همیشه نبود خانم فاطمه رفت توی فکروبا خودش گفت:چرا پدرم امروز ناراحت بود خانم فاطمه س ازاون جایی که علم الهی داشتند به درودیوار خانه نگاه کردچیزی که عوض شده بود همون پرده نو بود خانم فاطمه س پرده رو باز کرد بعدیادگردنبندوگوشواره ش افتاد اونها رو هم باز کرد
راستش اولین باری بودکه خودشون رو باگردنبندوگوشواره آراسته بودن خانم فاطمه پرده،گوشواره و گردنبند رو توی یه دستمالی گذاشت و به مسجدپیش پیامبرفرستاد.پیامبر تو مسجدنشسته بود که اون بسته روبه پیامبردادن وقتی چشم پیامبر به پرده افتادخندیدوبه مسلمونهایی که اونجا بودن گفت:خانم فاطمه س که جانم فدای او باد همانکاری رو کرد که من دوست داشتم.
پیامبرپرده،گردنبندوگوشواره رافروخت و پول اونها روبه فقرا داد.
بله بچه های من پیامبرماو دخترشون این گونه بودن حتی ازاونچیزیکه براشون زیبایی ظاهری میاورد پرهیز میکردن برای اینکه دلشون میخواست باضعیفترین قشر جامعه کسایی که نون شب هم ندارن همسان باشن تا بتونن دردومشقت و فشاری رو درک کنن اونا میخواستن به مردم بگن ما رنگ کسایی میشیم که توی مشکلات هستندوازاین طریق بهشون کمک کنیم
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
🔔شــانــزدهـمـیــن دوره تخصصی_آموزشی
🗣فــــن بیــــــــــــــان و ارتبـــــــــــاط مـــوثــــر
ویـــــــژه مــعلـــــمـیـن و بزرگــســـــالان
با حضــــور سرکار خانم معین الدینی✨
مــــــدرس فــــــــن بیان و ارتباط موثر
و مـــــــــدیر مجموعه فرهنگی هنری
شهیــــد فهمیده.
برای ارتباط با مــــــا😍👇👇
آیدی ادمین
@Fatemeh5760
برای کسب اطلاعات بیشتر وارد کانال آموزشی شوید 😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1152123124Ccec61a6a2a
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
سلام و نور
روزتون بخیــــــــــر
یک راز بزرگ....
اگر دوست دارید کتابخوان شوید
و فرزند کتابخوانی پرورش دهید☝️
باید.....
🎙🌙@nightstory57
اگه یک مادر دانا باشی باید خونت
پر از وسایل بازی بچه ها باشه و از
ریخت و پاش های هدفمند بچه ها
ناراحت نشی.....
الان سه ساعته داره با اینا بازی میکنه 😊
🎙🌙@nightstory57
@nightstory57.mp3
8.93M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتپنجم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄