@nightstory57.mp3
11.13M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتششم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
چند روزی بود که اقا امام حسن و اقا امام حسین جانمون مریض بودن اونا دیگه نمیرفتن بیرون بازی،دیگه به مسجد جدشون نمیرفتن و روی شونه های پیامبر سوار نمیشدن پیامبر مهربون مادلشون برای بازی و خنده نوه هاشون تنگ شده بود بلندشدن و رفتن خونه خانم فاطمه ایشون میخواست کنار نوه های کوچیکش بشینه و از نزدیک اونا رو ببینه وصورتاشون رو نوازش کنه اما حال امام حسن وامام حسین خیلی بد بود
مریضیشون خیلی شدید شده بود طوریکه پیامبرص خیلی ناراحت شدن به امیرالمومنین گفتن :برای اینکه امام حسن و امام حسین زودتر خوب بشن نذرکن وازخدابخواه مریضیشون رو خوب کنه
امیرالمومنین که از مریضی فرزندانش غمگین بودن وگفتن:ای پیامبرخدا نذرمیکنم سه روز روزه بگیرم و از خدای مهربون میخوام که این درد وبیماری رو از بچه های من دور کنه خانم فاطمه حرف را امیرالمومنین شنیدند
ایشون هم گفتن منم دلم میخواد بچه هام زودتر خوب بشن پدرجان منم نذر میکنم سه روز روزه بگیرم امام حسن و امام حسین با اینکه مریض بودن حرف پدرو مادرشون رو شنیدن به جدشون پیامبرنگاه کردن و گفتن ماهم نذرمیکنیم همراه پدر و مادرمون روزه بگیریم
توی خونه ی امیرالمومنین غیرازخانم فاطمه و امام حسن وامام حسین یه خانمی بودبه نام"فضه" که توی کارای خونه به خانم فاطمه کمک میکرد فضه هم وقتی حرفای امام حسن وامام حسین و شنید بهشون گفت منم برای شفای این دوتاگل کوچیک نذر میکنم سه روز روزه بگیرم
بچه ها جمع روزه داران جمع شد
چند روز گذشت
خدای مهربون نذرخانم فاطمه سلام واقاامیرالمومنین دو تا گل پسراشون وخانم فضه روپذیرفت وبیماری را از این دوتا بچه نازنین دور کرد حالااوناباید به نذرشون عمل میکردن باید سه روز روزه میگرفتن
یک روز اقاامیرالمومنین رفتن بازار یه خورده جوخریدن و به خونه آوردن
نانی که اقاامیرالمومنین و خونوادشون استفاده میکردن نان جوبود
خانم فاطمه باآسیاب جوهارو آردکرد بعدآردوخمیرکردونون پخت
فردای اونروز همه اهل خونه روزه گرفتن امام حسن وامام حسین هم روزه گرفتن
وقتی آفتاب پشت نخلستونه مدینه قایم شده بودوغروب ازراه رسیدهمه اهل خونه نمازشون روخوندن ودور سفره جمع شدن تا افطارکنن یه دفعه دیدن یه نفرداره در میزنه همه ساکت شدن یه نفرپشت دربود
گفت:سلام بر شما خانواده پیامبر،من فقیری از اهل مدینه ام گرسنه ام منو سیر کنید تا خداوند پاداش اون رو به شما بده به من یه مقدار غذا بدید ازتون خواهش میکنم🙏
همه صدای اون فقیر رو شنیدن اقاامیرالمومنین تکه نانی که توی دستش بود برداشت و گفت من امشب غذا نمیخورم و این تکه نان روبه فقیرمیدم بعدازاون همه اهل خونه سهم نونشون رو به فقیر دادن و هر پنج نفر با یه لیوان آب افطار کردند.
بچه ها اون شب همه اهل خونه گرسنه خوابیدن فردای اون روز باز هم روزه گرفتن اما روز بعدهم وقتی خواستن افطار کنن صدای دربلند شداقاامیرالمومنین خندید
صدایی ازپشت درگفت:سلام بر شما خانواده پیامبر،من یتیمی ازاهل مدینه ام،گرسنه ام،سیرم کنید تا خدا به شما رحم و محبت کند.
و بازهم ... هرپنج نفرسهم نونشون رو به اون یتیم دادن و گرسنه خوابیدن
بچه ها روزسوم باز هم همه روزه بودن امام حسن وامام حسین کوچیک بودن اما دلشون میخواست مثل پدرو مادرشون کارای بزرگ انجام بدن این بود که گرسنگی رو تحمل کردن وموقع افطارهمه خوشحال بودن اما دوباره یک نفردرزد وقتی صداش رو شنیدن فهمیدن که اونم یه مرد اسیر و گرسنه ست اقاامیرالمومنین بلندشدو سهم نونشو به مرداسیر بخشیدپشت سرش خانم فاطمه امام حسن امام حسین و خانم فضه حالا سه روز بود که اونا غذا نخورده بودن خیلی گرسنه بودن همه دور سفره خالی نشسته بودن که پیامبر درزد و واردشد
همه بلند شدن به پیامبر سلام کردن پیامبر جواب سلام داد اما وقتی خوب به صورت خانوادش نگاه کردبا تعجب گفت:پناه برخداشماچرا اینقدر رنجور هستید؟چرا اینقدر نحیف شدید؟
خانم فاطمه خندیدوماجرای سه روز روزه گرفتن واومدن اون فقیر و یتیم و اسیر رو برای پدر تعریف کرد.
پیامبر یه نگاهی به اقا امیرالمومنین انداخت بعد به دخترش خانم فاطمه لبخندی زد وامام حسن وامام حسین رو بلند کرد و روی پای خودش نشوند و تو دلش خدا رو شکر کرد که چنین خونواده مهربون و با محبتی داره
یک دفعه فرشته و جبرئیل بر پیامبر فرود آمدند چندبار سوره انسان رو برای اون حضرت خوند توی اون ایه ها خداوند از محبت،مهربانی و گذشت اقا امیرالمومنین،خانم فاطمه زهرا س،امام حسن ع،امام حسین ع و فضه تعریف کرده بود
توی این ایه ها خدا به مردم یاداوری کرده که مثل خانواده پیامبر باشند و به فقیر و یتیم و اسیر مهربونی کنند.
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
10.51M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتهفتم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
سال دهم هجرت بودپیامبرمهربون ما با تعدادزیادی از مسلمونابه حج رفتن. این سفر اونقدرباشکوه بود که تا مدتها همه ازاون حرف میزدن خانم فاطمه س هم خوشحال بود که زحمتهای پدرشون به نتیجه رسیده این سفر همون سفری بود که پیامبر مهربون ما اقاامیرالمومنین رو به عنوان جانشین خودشون انتخاب کردن ودر"برکه غدیر" به مردم معرفی کردن بهشون گفتن(مَن کنتُ مولا فهذاعَلیُ مولا)تا الان هرکس امام شما بوده مولای شما بوده؛سرپرست شما بوده؛ ازاین به بعدمولاوسرپرست شماامیرالمومنین علی هست
چندروزبعدازاین سفرپیامبرمهربون ما بیمارشدن پدری که هر روز به خونه خانم فاطمه سلام میرفت و دست محبت به سرش میکشید پدری که بچه های کوچیک دخترش رو روی زانوشون مینشوند حالا مریض شده بود حالا دیگه امام حسن و امام حسین از بیماری پیامبرغمگین و ناراحت بودن
بچه ها این بار خانم فاطمه س به خونه پدررفتن پیامبرتوی بستر بیماری خوابیده بودن تب داشتن سرشون درد میکرد.
خانم فاطمه س کناررختخواب پدرشون نشستن پیامبر با دیدن تنها دخترش خندید.
خانم فاطمه سلام الله به چهره پدرشون نگاه کرد اثار تب و درد در چهره پیامبر پیدا بود پیامبر اهسته گفت دختر عزیزم جبرئیل در سال یک بار قران رو بر من میخونه اما امسال دو بار اون رو برای من تلاوت کرد خانم فاطمه سلام پرسیدن پدر جون معنی این حرف چیه پیامبر طوری که دخترش ناراحت نشه گفتن نمیدونم شاید امسال اخرین سال زندگی من باشه
خانم فاطمه س از شدت ناراحتی لرزیدن اشک توی چشماشون حلقه زد
پیامبر که ناراحتی دخترش رو دید اهسته بهش گفت:دخترم بیا نزدیک من،بیا میخوام یه رازی رو بهت بگم خانم فاطمه سرش رو به لبهای پیامبر نزدیک کرد پیامبر انگار که خبر خوشی رو میده گفت دخترم از خانواده من تو اولین نفری هستی که بعد از من پیش من میای باشنیدن این حرف چهره خانم فاطمه شکفته شد خنده رو لبهاش اومد و دیگه ناراحت نبود هرروز که میگذشت حال پیامبر مهربون مابد وبدتر میشد مردم مدینه که نگران حال ایشون بودن احوال ایشون رو از دخترشون میپرسیدن اما خانم فاطمه س هر بار با گریه جواب مردم رو میداد با گریه های خانم فاطمه س مردم میفهمیدن که حال پیامبر اصلا خوب نیست
یک روز خانم فاطمه سلام توی خونه بودن که یک نفر در زد در رو باز کرد یکی از یاران پیامبر بود اومده بود تا امیرالمومنین علی رو پیش پیامبر ببره امیرالمومنین با عجله به خونه پسر عموشون رفت پشت سرامیرالمومنین ع خانم فاطمه س هم به خونه پدرشون رفتن پیامبر ازشدت درد و تب بیهوش شد
خانم فاطمه س و اقا امیرالمومنین ع کناررختخواب نشستن وقتی پیامبر بهوش اومدن و دختر و دامادشون رو دیدن یه لبخندی اشاره کردن که اقا امیرالمومنین ع نزدیکتره به اقا امیر المومنین ع جلو رفتن سر پیامبر رو روی دامن خودشون گذاشتن پیامبر در گوش اقا امیرالمومنین یه حرفی زدن پیامبر طوری حرف میزد که فقط اقا امیرالمومنین ع شنید.
حرفای پیامبر یه خورده طول کشید وقتی حرفاشون تموم شد یه نگاهی به دخترش کرد و یه لبخندی زد پیامبر بیمار بود تب داشت سرشون درد میکرد امادلش میخواست در اخرین لحظه عمرش خانم فاطمه س رو خوشحال کنه این اخرین لبخند پیامبر به خانم فاطمه س بود چون چند لحظه بعد پدر مهربونشون به دیدار خدای مهربون رفت
بله بچه های من😔وقتی خبر به مردم مدینه رسید همه از خونه ها بیرون ریختن اونروز توی مدینه فریاد گریه همه به اسمان میرسید ولی صدای گریه خانم فاطمه س از صدای همه بلندتر بود ایشون روز هایی رو میدید روزهایی که طعم تلخ بی پدری و بی پناهی داشت😔😢
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزانم سوال پرسیدید
نمایش حدیث غربت قشنگ بود؟ فضا چطور بود ؟
امکان تصویر برداری نبود
من فقط از ابتدا مراسم برای آشنایی شما ی فیلم کوچیک گرفتم ....
ویس هم گوش کنید 👇
16.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سر کلاس فن بیان
قصه گویی و تقویت هوش کلامی 😊☝️
🔴کانال تخصصی فن بیان و ارتباط موثر
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.56M
#داستانزندگی_حضرتفاطمهسلاماللهعلیها
༺◍⃟ ☀️🥀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:داستان زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#داستان_زندگی_حضرتفاطمه_سلاماللهعلیها_قسمتهشتم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟ 🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((زندگی حضرت فاطمه سلاماللهعلیها))
خانم فاطمه زهرا،این گل خوشبوی خدا که سالهای کمی روی زمین زندگی کردن و توی این سالها جز اخلاق وخوبی وفضیلت چیزی نداشتند
بعدازاینکه پیامبرمهربان ما زمین رو ترک کردندوبه دیاردیگری شتافتند ایشون وقتیی فهمیدن که دیگه پدرندارن ازهوش رفتن ازبس ناراحت شدن بلندبلندگریه میکردن
صدای خانم فاطمه رو هیچکس تاحالانشنیده بوداماایشون اونقدرناراحت بودن و تحت فشار مرتب صدای گریه شون میومداز شدت ناراحتی یه پارچه ای رو محکم به سرشون بسته بودن امام حسن وامام حسین هم خیلی گریه وبیقراری میکردن اماامیرالمومنین،پیامبر در آغوششون بودندکه ازدنیارفتنددر حالیکه خانواده پیامبردوستان ویاران واقعی پیامبرمشغول گریه وعزاداری بودن یه عده توی محلی به اسم صقیفه جمع شدن که یه تصمیم بد بگیرن یه تصمیمی که زندگی همه ی مردم رو تحت تاثیر قرارمیداد
بچه ها، حتی زندگی من و شما رو بله زندگی مارو خیلی عوض کردطوریکه همه گفته های پیامبرمون رو
دستکاری کردن اون ادمهایی که خیلی بدبودن
بعدازاینکه پیامبرخداازدنیارفت مسلمونای واقعی خصوصا حضرت زهرا س عزادار بودن
بچه های عزیزم همونطورکه میدونید یاران پیامبردودسته بودن یه عده کسایی بودن که اهل مدینه بودن وقتی پیامبر رفته بودن توی شهر مدینه مردم مدینه به پیامبرکمک کرده بودن اسمشون"انصار"بودبمعنای یاری دهنده یک گروه دیگه که ازمکه همراه پیامبربه مدینه رفته بودن اسم اونا"مهاجرین"بود یعنی کسانی که هجرت کردن ازمکه به مدینه
توی قضیه ثقیف دو تا گروه بودنکه هردو گروه میخواستن رهبر از بین خودشون باشه اونایادشون رفته بود که پیامبرتو محلی به اسم غدیرمردم رو دورهم جمع کرد وگفت بعدازمن امیرالمومنین شما رو راهنمایی میکنه یه دعوای بزرگی راه افتاده بود یک گروه میگفتن فامیلای ما باید باشن یک گروه میگفتن برید کنارمابودیم که پیامبررویاری کردیم شما چکاره ای خلاصه ایه قران میخوندن حرفهایی عجیب و غریب میزدن با هم دعوا میکردن به هم فحش و بی احترامی میکردن که یکی از اون ها باید جانشین پیامبر میشد
یارانی که پیامبرراازمکه به مدینه همراهی کردن سه نفربودن"ابوبکر و عمروابو عبیده جراح"
دعوا بین عمر ویکی ازاهالی مدینه شدید شدکار به خشونت رسیداومدن ازهم جداشون کردن و گفتن کار زشتیه اینجور به جون هم افتادین خیلی بده که با هم دعوا میکنین باید با احترام و دوستی حرف بزنین اهل مکه گفتن بسیار خوب امیر یکی از ما باشه وزیر از شما
انصاراهل مدینه گفتن نه نمیشه دو تا شمشیر تو یه غلاف نمیشه امیر از اهل مدینه باشه و وزیراز یه جای دیگه بحث بالا گرفت و ابوبکر اومد وسط و گفت چرا دعوا میکنین مگه این دنیا چقدر ارزش داره که این حرفا رو میزنید درصورتیکه خود ابوبکر کسی بودکه حق امیرالمومنین میخواست بگیره سخنرانی ابوبکرکه تموم شد یکی از انصارحرفای ابوبکر رو شنید وخوشش اومد یه مرتبه دستش رو به سمت ابوبکر دراز کرد و گفت اصلا من ابوبکروقبول دارم من باابوبکر بیعت میکنم چندنفردیگه از انصارومهاجرین که همراه ابوبکر بودن باهاش بیعت کردن و کار تمام شد
در تمام این مدت شیطان پشت تک تک این افراد میایستاد وبه اونها میگفت که جانشینی امیرالمومنین رو زیرپابزارن یه نفرازاون جمع شروع کرد به اعتراض من قبول ندارم چرا حرف از بیعت میزنین چرا ما باید اینو قبول کنیم؟میدونین اون مردکی بود؟ اون مرد سعدبن عباده بود اون یکی از یاران خیلی بزرگ پیامبر بود اما هیچکس به حرفش گوش نکرد جمعیتی که باابوبکر بیعت کردن همگی راه افتادن تو خیابونای مدینه دراصل ابوبکروعمربهش گفته بودن که بیادجلو وبانقشه پیش بره و خلافت رو به دست بگیره
بالاخره مکاریها و نیرنگهای ابوبکر و عمرجواب داد یه جمعیتی با ابوبکر بیعت کردن راه افتادن تو خیابونای مدینه،درست همون روزی که پیامبر از دنیارفته بود اوناباخوشحالی راه میرفتن و به هرکی میرسیدن ازش بیعت میگرفتن
مردم باتعجب میگفتن:کدوم خلیفه! جانشین بعدی!
ابوبکر اینجا چیکار میکنه؟اصلا کی اونو گفته باید خلیفه بشه؟
جواب میدادن همینه که مامیگیم با ابوبکر بیعت کن وگرنه گردنتو میزنیم مردم وحشت میکردن بعضیا قبول نمیکردن و با خشونت اونا که مواجه میشدن کتک که میخوردن تحت فشارکه قرار میگرفتن میگفتن باشه
پیامبرمردم روبامهرومحبت دعوت کرد بجانشینی اقا امیرالمومنین درست روزیکه پیامبرازدنیارفتندامیرالمومنین ماموربودن تاایشونو کفن کنن نماز میت بخونن و پیامبر رو دفن کنن یه عده ای انگارنه انگارکه پیامبرازدنیا رفته،خودشون رو رئیس کردن وامیر المومنین رو نادیده گرفتن و گفتن رئیس ما هستیم و کسی که گوش نمیده بایدمجازات بشه خبر به حضرت زهرا سلام الله رسید ایشون خیلی ناراحت بودن
بچه ها غمی که ازفوت پیامبرداشتن دو برابرشد و بسیار اندوهگین شدن
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟჻🌲ᭂ࿐❁❥༅••┅┄