@nightstory57.mp3
11.2M
ا﷽
#زنبورکوچولو_و_کرم_ابریشم
༺◍⃟🐝🐛჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
خلقت های خدا رو ستایش كنیم نه مسخره
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((زنبورکوچولو وکرم ابریشم))
یکی بودیکی نبود ، دریک روز آفتابی قشنگ در یک جنگل زیبا و سرسبز خورشید خانم مشغول تابیدن به گل های رنگارنگ و زیبا بود ، گلهای تازه از خواب بیدارشده بودن و چشم به زنبور کوچولو دوخته بودن که بالای سرشون داشت پرواز میکرد.
زنبوردرمیان گلها میچرخید و با شادی میگفت:سلام، سلام گلهای زیبای مهربان. من دوست شما هستم، من زنبورم.زنبور کوچولودوست همه حیوانات و حشرات خوب. دوست همه موجودات مهربان!”
گلها هم با شادی به زنبور کوچولو سلام میکردن. همه چیز در آن صبح، خیلی خوب آغاز شده بود.
اما ناگهان زنبور کوچولو متوجه چیز عجیبی شد. اول کمی ترسید و خواست فرار کنه. اما دید که ترسیدن و فرار کردن از چیزی که نمیشناسه، کار بدیه وبه همین خاطر جلوتر رفت.
وقتی که به آن چیز عجیب رسید، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد و گفت:
چقدر ترسیدم! فکر میکردم که تو موجود خطرناکی هستی. شنیده بودم که کرمهایی دراین اطراف زندگی میکنن،اما تابحال هیچ کدوم از شما رو ندیده بودم.”
هنوز حرفهای زنبور کوچولو تمام نشده بود که کرم با صدای بلند شروع به گریه کرد.
زنبور کوچولو که علت گریه کرم رو نمیدونست، با تعجب به او نگاه کرد. کرم درحالی که گریه میکرد، گفت:
“نه، خنده تو به خاطر چیز دیگه ایه، تو هم مثل دیگران میخواهی کرمها را مسخره کنی.”
زنبور کوچولو گفت:این چه حرفیه که میزنی؟ من اصلاً قصد مسخره کردن تو رو نداشتم. خنده من به خاطر ترسیدن خودمه. من و تو میتونیم دوستان خیلی خوبی برای هم باشیم. ما خیلی چیزها میتونیم برای هم تعریف کنیم. مثلاً من برات از پرواز حرف میزنم و تو برام از برگ درختان و این که کرمها چطوری زندگی میکنن، تعریف میکنی.”
در همین موقع، حشرههای دیگری نیز از راه رسیدن. آنها کرم رو مسخره کردن. هرکس چیزی میگفت و بعد بقیه با صدای بلند میخندیدن.
سوسک گفت:نگاه کنید، این همون حشرهایه که دست و پا نداره و روی زمین میخزه !”
کفشدوزک گفت:بله، او ن هیچ وقت نمیتونه پرواز کنه!”
مورچه پرنده گفت:او تا آخر عمرش پرواز نمیکنه و اگر ازش بپرسی که دنیا چه جور جائیه ، فکر میکنه که دنیا همان جای تاریک زیر زمینه !”
زنبور کوچولو سعی کرد به حشرههای دیگه بفهمونه که مسخره کردن دیگران کار درستی نیست، اما سعی او بی فایده بود.
پس از رفتن حشرهها، کرم باز هم شروع به گریه کرد و گفت:
“دیگه بیشتر از این نمیتونم تحمل کنم. این قدر حشرهها، کرمها را مسخره کردن که آنها مجبور شدن از اینجا برون. اما من نتونستم جنگلی رو که دوست دارم ترک کنم. من دلم نمیخواد از اینجا برم.”
و همچنان گریه کرد.
زنبور کوچولو سعی کرد دوست خود رو آروم کنه:
“نه، تو اشتباه میکنی. همه حشرهها بدجنس نیستن. اونایی که دیگران رو مسخره میکنن ، رفتار زشت و نادرستی رو انجام میدن.”
انگار که کرم نمیخواست و یا نمیتونست حرفهای زنبور کوچولو رو قبول کنه. چون راه خود رو در پیش گرفت و کوشید تا از تنه درختی بالا بره. وقتی که به بالای درخت رسید، فریاد زد:
” زنبور کوچولو، تو بهتر است بروی. من اینقدر اینجا میمانم تا حشرهها فراموش کنن که در این جنگل کرم هائیی هم زندگی میکردن. خداحافظ دوست خوب من. برو و فراموش کن که روزی با کرم کوچکی آشنا شده بودی.”
زنبور کوچولو راه خود را در پیش گرفت و از آنجا دور شد. آرزو میکرد که کرم او نو صدا بزنه تا برگرده.اما کرم،تنهابه دورشدن او خیره مانده بود.
روزها گذشت، اما زنبور کوچولو هیچ وقت کرم رو از یاد نبرد.
بهار سال بعد، زنبور کوچولو مثل همیشه از میان گلها پرواز میکرد که ناگهان شنید کسی اونو صدامیزنه
” زنبور کوچولو، آهای زنبور کوچولو! ”
زنبور کوچولو سرشو بلند کرد و پروانه قشنگی رو دید. از پروانه پرسید:شما، منو از کجا میشناسی ؟”
پروانه خندهای کرد و گفت:
فکر نمیکردم دوست قدیمیات را به این زودی فراموش کرده باشی. زنبور کوچولو، من همان کرم کوچکی هستم که روزی حشرهها مسخرهام میکردن و حالا میتونم به هرجا که بخواهم پرواز کنم. ماکرمهای ابریشم پس ازمدتی تبدیل به پروانه میشیم
بعد پروانه با خوشحالی گفت:
“تو بهترین دوست من هستی. چون موقعی که همه منو مسخره میکردن، تو نخواستی مثل دیگران منو مسخره کنی و به من بخندی. حالا میتونم به همه بگم که چه دوست خوبی دارم.”
زنبور کوچولو با شادی لبخندی زد و از پروانه تشکر کرد.
او در این آرزو بود کهای کاش کسانی که آن روز کرم بیچاره را مسخره کرده بودن، پرواز پروانه را میدیدن.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joincha
t/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و نور
روزتون بخیــــــــــــــر
انســــــــان ها از لحظه ای که متولد
می شوند، هــــــــــم اعتماد به نفس
دارند هــــــم پذیرای ارتباط......
پدر و مادر اولین جــــامعه ای است
که روابـــط سالم را در فرزند نهادینه
میکند 😊 و اعتـــــماد به نفــــس را
در او پر رنگ میدهند
☝️آقا سینا پسرم درحال آشنایی با ی پیرمرد 😅
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈چطور تاب آوری(تحمل) رو به
بـــــــچــــــــه ها یاد بدیم؟
به همراه معرفی یک کتاب خوب 😊👆
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
8.84M
ا﷽
#پرندهکوچولو
༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
مهربانی پاسخش با خداست❤️
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پرنده کوچولو در جنگل))
رویکرد :محبت کردن ب دیگران
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند.
ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جابدی تا دوستام برگردن؟
درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم."
پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟"
درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری."
پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟"
اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو."
پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟"
پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه."
درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم."
" تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن."
پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟"
درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی."
درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم."
درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری."
بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند.
صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد.
باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟"
خدای مهربون گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش."
از اون روز به بعد درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
8.91M
ا﷽
#حلزونمهربان
༺◍⃟🐚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((حلزون مهربون))
روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند .
آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم .
وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين .
عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟
عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم !
يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند .
همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود .
به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟
او گفت : سلام ! اسم من حلزون است .
بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟
حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .
آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! »
حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟
حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد !
من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند .
آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !
از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود !
حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم .
ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟
حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است .
آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان !
خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد .
آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست .
ناراحت شدند و شروع كردند به گريه .
حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟
عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟
حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد .
از آن روز به بعد عنكبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبي براي هم شدند .
نتيجه اينكه :
۱. خداوند در وجود هر آفريده اي ظرافتهايي مخصوص قرار داده است كه با ديگري متفاوت است ، ما بايد قدر نعمتها را بدانيم و شكر گزار باشيم .
۲. براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
389.6K
::
اسامی بچه های گلم 😍
اقامحمد حسین عابدی ۷ساله با داداشش ماهان ۵ ساله از اصفهان
دانش آموزان کلاس اول شهیده لیلا زارع شیراز.آموزگار خانم رضایی
کیانا۹ساله کیارش رمضانی۳ساله از همدان
دل آرام و مهربان مه آبادی از ورامین
آقا کیارش کاردان۹ساله از شیراز
گلسا حفیظی کلاس سوم از مشهد
ثمین غلامی ۶ساله
میثاق قبادی ۶ ساله از اراک
آرمان خسروشیری۶ساله کلاس اول از سبزوار
ابالفضلاقابابایی۸ساله
و امیرعباسخدابخشی۷ساله از زرین شهر چمگردان
هاناسادات بربستگان۷ساله ازسمیرم
فاطمه و فائزه فاضلی مقدم از مشهد
زهرا روشنی 10ساله
آیین لارتی ۵ ساله
سجاد طیبی ۸ساله کلاس دوم
آیلین شیرازی از اصفهان
زینب خانم مروّج
دانیال داودی فر
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄