eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.32M
ا﷽ ༺◍🦊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: ادب را همیشه رعایت کنیم 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((روباه باادب)) رویکرد:باادب باشیم و سلام کنیم ولی نه به هر کسی یکی بودیکی نبود، غیرازخدای مهربون هیچکس نبود. یک روز از روزا یک بچه روباه تک‌وتنها از لونه بیرون آمد و به طرف جنگل براه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. بچه روباه اونجا سرگرم تماشای حیوانا و پرنده‌ها و درختها بود که یک‌دفعه یک گرگ سیاه جلوی راهش ایستاد. بچه روباه که تا اونموقع گرگ ندیده بود همینطور به راه خودش ادامه داد. گرگ که دید بچه روباه متوجه اون نشده ،صداش زد و بچه روباه هم ایستاد کم کم جلو آمد و بلند به گرگ سلام کرد. گرگ از این کار بچه روباه ناراحت شد. خیال کرد داره مسخره ش می‌کند. این بود که با ناراحتی گفت: «منو می‌شناسی؟» بچه روباه گفت:تاحالا شمارو ندیدم،و نمیشناسم گرگ گفت: «ها، پس هنوز منو نمیشناسی، برای همین سلام میکنی. حالا بگو چرا به من سلام کردی؟» بچه روباه گفت: «اینو از پدر و مادرم یاد گرفته‌ م.اونا به من گفتن که همیشه باید باادب باشم و به حیوانای بزرگتر از خودم سلام کنم وبهشون احترام بزارم .» گرگ گفت: «پدرت گفته که همیشه باادب باش و به همه‌ی حیوان‌ها سلام کن؟ ولی من یک گرگم. کار گرگ‌ها اینه که روباهها رو بخورن، اونوقت تو به من سلام می‌کنی؟» بچه روباه گفت:هرکس که می‌خواهی باش… پدرو مادرم به من گفتند که باید باادب باشم،من هم باادب هستم… اگر بخواهی می‌تونی منو بخوری؛ ولی من بی‌ادبی نمی‌کنم… روباه کوچولو بازم گفت سلام گرگ مهربان!» گرگ تا این حرف را شنید، بلندبلند خندید. اونقدر خندیدکه نتونست بایسته و دور خودش چرخید.گرگ از خنده نمی‌دونست چه‌کار کنه. چند بار اینطرف و اونطرف پرید که یک‌دفعه توی یک چاله افتاد. چاله را آدم‌ها برای حیوانهای وحشی کنده بودن و روی اونو با علف و چیزهای دیگر پوشونده بودن که دیده نشه. گرگ تا توی چاله افتاد فریاد زد: «کمک،یکی به من کمک کند.» بچه روباه بالای چاله آمد و گفت: «چرا رفتی توی چاله؟ گرگ گفت: «من توی چاله نرفتم، من توی چاله افتادم… حالا زود باش کمک کن تا من بیام بیرون» بچه روباه گفت: «چرا کمکت کنم؟ تو اگرازاینجا بیرون بیایی منو بخوری؟» گرگ گفت: «نه بابا الکی گفتم گرگها که روباه نمیخورن اگه منو بیرون بیاری بهت یک جایزه هم می‌دهم» بچه روباه که فهمیده بود گرگ دروغ میگه گفت: «راستش پدرم بهم گفته که همیشه باادب باش که من هستم؛ ولی نگفته که به حیوانایی که می‌خوان ترو بخورن کمک کن.» گرگ زوزه کشید و گفت: «کاشکی روباه بی‌ادبی بودی. اگر تو بی‌ادب بودی و به من سلام نمیکردی، من اون‌جوری نمیخندیدم و توی این چاله نمی‌افتادم… وای ازدست ادبِ تو، بچه روباه.» بچه روباه اروم اروم ب راهش ادامه داد تا ب لونه ش رسید بله بچه های با ادب من …سعی کنیم ب بزرگترامون سلام کنیم و باهاشون مودبانه رفتار کنیم ولی مراقب باشیم به هر بزرگتری نباید سلام کرد مثلا غریبه ها و کسانی که نمشناسیم چون ممکنه برای ما خطرناک باشن ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
249.7K
:: اسامی بچه ها : حیدراحمدی ۵سال ونیمه وعلی رضا ۲ساله از یزد. امیرعباس کلاته۱۱ساله وامیرحسین ۸ساله ازتهران هردوحافظ قرآن هستند دختران دانش اموز پایه های اول تا ششم دبستان حاج جرئت شیراز امیرمهدی امینی۱۱ساله ازچهارمحال و بختیاری زینب امینی فر ۶ ساله از تهران علی احمد ابادی ۵ساله از شیراز محمدمهدی ومحمدهادی مانیان ۱۲ و ۶ساله ازاصفهان محیا محبی ۶ ساله از کاشمر ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.36M
ا﷽ ༺◍🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: سعی کنیم کمتر سر و صدا کنیم و موجب آزار دیگران نشیم 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کلاغ ومرغ خاله مهربون)) یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. روزی روزگاری کلاغی روی یک درخت بلند یک آشیونه ساخت. این درخت نزدیک خونه‌ی خاله مهربون بود که یک مرغ با جوجه هاش توی خونه ش داشت ظهر یکی از روزها وقتی که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خونه ی خاله مهربون نشست و بلندبلند قارقار کرد. مرغ از لونه ش پرید بیرون و پای دیوار رفت و گفت: «چه خبر شده آقاکلاغه؟چرا اینقدرسروصدا میکنی؟» کلاغ گفت:خبری نشده که ...من خوشحال بودم، دلم خواست قارقار کنم. مگه نمی‌دونی که کلاغ‌ها قارقار می‌کنند؟» مرغ گفت: «میدونم که کلاغ‌ها قارقار می‌کنند. مرغها هم قدقد می‌کنند؛ ولی نباید هر وقت که دلشان خواست سروصدا کنند. حالا بگو لونه‌ی تو کجاست؟» کلاغ، درختی که لونه‌اش روی شاخه‌های اون بود رو نشون داد و گفت: «لونه‌ی من اونجاست. ماباهم همسایه هستیم.» مرغ گفت:چه همسایه‌ی پر سرو صدایی ! با قارقار کردن بی وقت تو که جوجه‌های من از خواب پریدن؟.» کلاغ گفت: «خُب تو هم هر وقت خواستی قدقد کن، اگر من ناراحت شدم!» مرغ گفت: «برای چی قدقد کنم، مگه آزار دارم؟» کلاغ گفت: «به من چه که دوست نداری قدقد کنی، من هر وقت که بخواهم قارقار میکنم.» مرغ گفت: «حالا که اینطوره، من هم به خاله مهربان می‌گم.» کلاغ گفت: «خُب برو بگو… مگر خاله مهربون چه‌کار می‌کنه؟ مرغ دیگه حرفی نزد و از کلاغ دور شد. فهمید که کلاغ اینطوری حرفاشو گوش نمی‌کنه. فردای اون روز خاله مهربون گوشه‌ی حیاط نشسته بود و داشت عدس پاک میکرد تا آش بپزه. در همین موقع کلاغ پرید روی دیوار و شروع کرد به قار قار کردن. تا کلاغ قارقار کرد مرغ از تو لونه ش پرید کنار خاله مهربون. خاله مهربون فهمید چی شده، این بود که گفت: «کیش، کیش، مرغ بلا برو برو، این عدس‌ها مال تو نیست.» کلاغ که بالای داشت درخت قارقار میکرد، خندید و رفت. روزبعد دوباره خاله مهربان توی آفتاب نشسته بود ونخود و لوبیا پاک میکرد تا ناهار آبگوشت بپزه. کلاغ بازم از بالای درخت قارقار کرد. اینبار مرغ دوید توی دامن خاله مهربان. خاله مهربان بالای سرشو نگاه کرد و گفت:ببینم نکنه از قارقار کلاغ ترسیدی و توی دامن من پریدی؟» مرغ چندبار قدقد کرد. خاله مهربان سینی نخود و لوبیا را کنار گذاشت و از جاش بلند شد و داد زد: «آهای کلاغ، اگر یکبار دیگه قارقار کنی و بیجا سروصدا راه بیندازی خودت می‌دانی.» کلاغ بازم قارقار کرد. خاله مهربان جارو رو برداشت و جیغ کشید و گفت: «اگر دوباره قارقار بی‌جا کنی، تو میدونی و این جارو.» بله کلاغ فهمید که خاله مهربان باهاش شوخی نداره. این بود که ساکت شد. وقتی خاله مهربان برای کاری از خانه بیرون رفت، کلاغ روی دیوار اومد و گفت: «آهای مرغ، این چه‌کاری بود که کردی؟ چرا خاله مهربون را خبر کردی؟» مرغ گفت: «برای این‌که هر چی گفتم گوش نکردی.» کلاغ گفت: «حالا من چه‌کار کنم؟ مگه می‌شه کلاغ قارقار نکنه؟» مرغ گفت: «هروقت خبرخوشی بود، تو هم قارقار کن.» کلاغ پرسید: «خبرخوش کی می‌رسه؟» مرغ گفت:فردا پسربزرگ خاله مهربان برای دیدنش میاد… تا اونو دیدی که به خونه نزدیک میشد، قارقار کن!» کلاغ دیگه حرفی نزد و پرید و رفت توی آشیانه‌اش نشست. فردا پسر خاله مهربون خسته‌وکوفته از راه رسید. پیش از اونکه به در خانه برسه، کلاغ قارقار کرد. خاله مهربون از اتاق بیرون دوید و بلند گفت: «بازهم که سروصدا راه انداختی کلاغ مردم‌آزار.» ولی هنوز این حرف خاله مهربون تمام نشده بود که صدای پسرشو از پشت در شنید که گفت: «دروباز کن مادر، من اومدم.» خاله مهربون همونطور که میرفت درو باز کنه گفت: «خوش بر باشی کلاغ، بازهم بخون، بازهم قارقار کن!» کلاغ با خوشحالی قارقار کرد و مرغ خاله مهربان هم با خوشحالی قدقد کرد. بله… عزیزای من هر چیزی ب جا و ب موقع خوبه ما باید مراقب باشیم تا سروصدای الکی و بیجا براه نندازیم و برای دیگرون ایجاد مزاحمت نکنیم. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_20241029_192334458.mp3
14.07M
قصه ی | آقا_کمده🚪👀 | ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: منظم بودن چه خوبه😊✨ ‌‌ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آقا کمده)) یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود. کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش می‌رفت که در کمدشو ببنده. یک روز دختر کوچولو از صبح، با بابا و مامانش رفتن از خونه بیرون برای گردش و تفریح و آقا کمده با در باز توی خونه تنها موند. سر ظهر بود یک خاله سوسکه‌ بچه به بغل از راه رسید وقتی در کمدُ باز دید. از خوشی خندید و گفت: «به‌به، چه جای خوبی! چه سوراخ تنگ و تاریکی!» بعد هم‌دست بچه‌ شو گرفت و رفت توی کمد آقا کمده داد زد:آهای خاله سوسکه! اینجا که سوراخ نیست! این یک کمده ! زود برو بیرون!» خاله سوسکه گفت: «کمد که درش باز نیست، پس حتماً یه سوراخه!» اینو گفت و گوشه تنگ و تاریک کمد نشست. بچه‌ شو رو پاش گذاشت و براش لالایی خوند. عصرکه شد، یک موش کوچولو که از دست گربه فرار کرده بود، از راه رسید. کمد در باز رو دید. از خوشی و خوشحالی جستی زد وخندید و گفت: «به‌به، چه لونه خوبی! چه جای راحتی! اینجا دیگه از دست گربه در امانم.» اینو گفت و پرید توی کمد. آقا کمده داد زد: «آهای، آقا موشه! اینجا که لونه نیست! کمده!» آقا موشه گفت: «ما کمد زیاد دیدیم، اما کمد در باز تا حالا ندیدیم. این‌که درش بازه، حتماً کمد نیست!» بعد هم دمشو جمع کرد و گوشه کمد کنار خاله سوسکه نشست. غروب شد یک عنکبوت پادراز از راه رسید. داخل کمد سرک کشید. از خوشی خندید و پاهاشو به هم مالید وگفت به‌به!همون جاییکه می‌خواستم، اینجاست!» اونوقت رفت توی کمد و از این سر تا به آن سر، شروع کرد به تار بستن کمد داد کشید: «آهای، عنکبوته! من کمدم، جای تار بستن نیستم!» عنکبوته گفت: «کمدی که درش باز باشه، فقط بدرد تار بستن می‌خوره.» سوسکه و موشه و عنکبوته، توی کمد جا خوش کردن. موندن و ماوندن تا شب از راه رسید دختر کوچولو از تفریح و گردش به خونه برگشت. اومد توی اتاقش صدای گریه کمد و شنید. پرسید: «چی شده آقا کمده؟ چرا گریه می‌کنی؟» کمد گفت: «خودت بیا تا ببینی!» دختر کوچولو آمد و توی کمد و نگاه کرد. سوسکه و موشه و عنکبوته را دید. داد کشید: «آهای مهمونای ناخوانده کی شما رو راه داده اینجا؟ سوسکه و موشه و عنکبوته باهم گفتن: «در باز بود، ما هم آمدیم داخل!» دختر کوچولو گفت: «زود باشید بیایید برید بیرون!» سوسکه گفت: «نمی‌تونم. باید بمونم. چون‌که دارم بچه‌ مو می‌خوابونم.» موشه گفت: «من هم نمی‌تونم. باید بمونم. اینجا از دست گربه در امونم.» عنکبوته گفت: «من هم نمی‌تونم. باید تارمو بتنم. از اینجا بهتر، کجا رو میتونم پیدا کنم؟» دختر کوچولو خواست که جارو بیاره ، با اون، بزنه و مهمون‌ا را بیرون کنه؛ اما دلش نیومد. اون‌وقت نشست تا فکری به حال اونا بکنه یادش اومد گوشه دیوارانبارشون یک سوراخ بزرگه سوسکه و موشه و عنکبوته رو صدا کرد و بهشون گفت یک سوراخ توی انبار هست که واقعا بدردشون میخوره مهمونا از توی کمد بیرون اومدن. رفتن و سوراخ رو دیدن اونا خونه ی نو شونو پسندیدن و به اونجا اسباب کشی کردن دختر کوچولو خیالش از اونا راحت شد. برگشت و اومد سراغ آقا کمده. نازش کرد. با دستمال، تمیزش کرد. درشو بست و گفت: «قول می‌دم که دیگر درتو باز نذارم.» آقا کمده خندید و با خیال راحت خوابید و خواب‌های خوب و خوش دید. ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یکی از همکاران بنده در کانال داستان شب که از روزی که کانال زدم تا الان همراه، امید، و مشاور بنده و پایه داستان ها در ادامه این مسیر بود و همیشه مسئول نگهداری از بچه ها برای ضبط داستان ها بوده و هست..... ایشون هستند ☝️ امروز تولدش هست دوست داشتم این حس خوب با شما به اشتراک بزارم 😊😍 ♥️سیدمحمدطه جانم خوشحالم که به دنیا اومدی و حس خوب مادری رو به من هدیه‌دادی 😊♥️ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
داشتن نمایش بازی کردن 😄 گیرشون انداختم همه هم دختر شدن https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f