305.6K
دختر عزیزم
هنرآموز دوره فن بیان کودک آذرماه
بشنوید چگونه شعرخوانی میکنه 😊☝️
❌و پایان ثبت نام دوره آموزشی فن بیان
کودکان ممنون از همراهی تک تک
شما عزیزان
.
ان شاءالله از فردا فعالیت کانال
به حالت اصلی خود بازمیگردد
تشکر از همراهی شما 😊
سلام و نور صبحتون بخیر
امروز تولد دخترم فاطمه ساراست
۵سال پیش درچنین روزی خدای
مهربون درهای رحمتش باز کرد
و این هدیه زیبا رو به ما ارزانی داشت
به دخترامون یاد بدیم قوی بودن و
مستقل بودن یکی از امتیازهای
وجودشان باید باشه.
.
🔴کانال تخصصی فن بیان و ارتباط موثر
༺◍⃟ ჻@bayaneziba⚘❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.83M
ا﷽
#وروجک_بازرس_قسمتاول
༺👮♀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
درو روی غریبه ها باز نکن☺️
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((وروجک بازرس))
رویکرد:درو روی غریبه ها باز نکن
یکروز استاد اِدِر روی صندلی چوبیش نشسته بود وروزنامه میخوند
او عادت داشت که هرنوشتهای را با صدای بلندبخوانه.توی روزنامه نوشتهبود که یک نفرخودشو بهدروغ مأمور گاز معرفی کرده بود.بعد با این حیله وارد خانۀ یک پیرمرد شده و همه پولهای پیرمردو دزدیده. استاد نجار غرغرکردوگفت این روزها چه آدمهای بدی پیدا میشوند! وروجک که صدای استاد اِدِر رامیشنیداز تعجب چشمهاش بیرون زده بود وبا خودش میگفت:بازکردنِ دَر چقدر خطرناکه!»نامهرسان بیچاره اولین نفری بود که به دام وروجک افتاد.
اِدِرخیلی تلاش کردتابه وروجک بفهمونه که هرکس میآید ودرمیزنه دزد نیست؛ اما وروجک حرف اِدِر را قبول نمیکرد.او فقط به دزد بدجنس فکرمیکرد.اتفاقاًهمانروزمأمورگازهم برای خواندن شمارۀ کنتور به اونجا آمد،درزدوگفت:آقای اِدِردرو بازکنید. من مأمورگازهستم.»
وروجک یواشکی ازپنجره بیرون را نگاه کرد وموقعی که لباس آبیرنگ مأمور گاز رادید ازترس پشت صندلی قایم شدوآهسته گفت:اِدِرجان،دزد اومده!اِدِرخندید و دروبازکرد. ادراون مرد را میشناخت؛ بنابراین بجای احوالپرسی گفت: «میدونید امروز توی روزنامه نوشته بودند که…»
مامور گاز حرف اِدِر راقطع کرد و خندهکنان گفت:امروزشماهشتمین نفری هستیدکه این خبرب من میده
استادِ نجارباصبر وحوصله برای وروجک توضیح داد که چه موقع باید دیگران را به داخل راه بدهد و چه موقع نباید این کار را بکند؛اما این کار سادهای نبود. چون از روی شکل و لباس مردم که نمیتونیم بفهمیم اونها دزد هستند یا نه. برای همین وروجک تصمیم گرفت که ب هیچ کس اعتماد نکند.بهترین راه برای او این بود که در را به روی هیچکس باز نکند.قبل ازاینکه اِدِربرای غذاخوردن بره، دوباره زنگ کارگاه بصدا درآمد. یک مرد پشت در بود. وروجک اونو نمیشناخت. مرد به استاد اِدِر گفت: «من از طرف دوستتون اومدم.» وروجک مثل بازرسهای ماهر دور مرد میچرخید.مردکیف وکلاه نداشت و این به نظر وروجک خیلی عجیب بود.یکدفعه وروجک به یاد پولهای اِدِر افتاد که داخل کشوی کمد بود. با یک پرش بلند کنار کمد رفت. دندانهاشوبهم فشار داد و آماده شد تا اگر مرد به کمد نزدیک بشه انگشت اونوگاز بگیره؛ اما عصبانیت وروجک بیخودی بود.چون مردفقط یک سفارش برای اِدِر داشت وبعدهم خداحافظی کرد و رفت.
تاوقت ناهاردیگه کسی اونجا نیومدو اِدِر با خیال راحت کار کرد. بعد به طبقۀ بالا رفت و برای خودش و وروجک غذا درست کرد؛ اما وروجک هنوز به فکر مأمور گاز قلابی بود. او خیلی عصبانی بود. چون اِدِر در را به روی غریبهها هم باز میکرد؛ بنابراین باخشم به استاد نجار گفت: «تو به هرکسی اجازه میدهی توی کارگاه بیاید. شانس آوردی که من مواظب کمد بودم. اگر انگشتش را گاز نگرفته بودم حتماً پولهایت را برمی داشت.»
اِدِر با خنده گفت: «وروجک! تو با این کارهایت تمام مشتریهای منو فراری میدی. البته خوب است که مواظب هستی، چون این روزها هر اتفاقی ممکن است بیفتد.»
اِدِر بعد از شستن ظرفها، به اتاقش رفت تا یککم بخوابد. وروجک هم به کارگاه برگشت و داخل تابش نشست و شروع کرد به شعر خواندن:
تاب میخورم تاب میخورم
دزدا رو دستگیر میکنم
چشماشونو در میارم
پاهاشونو گاز میگیرم
وروجک از کارهای هیجانانگیز خوشش میآمد و آن روز یکی از بهترین روزهای زندگیاش بود. یکدفعه صدایی آمد.
وروجک ترسید و ساکت شد. دوباره به یاد مأمور گاز قلابی افتاد و پاورچینپاورچین بهطرف در رفت تا سروگوشی آب بدهد.
پشت در یک نفر ایستاده بود. وروجک نمیتوانست خوب او را ببیند. صدایی گفت: «کسی هست؟» صدای یک زن بود.
خیال وروجک راحت شد. چون میدانست که زنها مأمور گاز نمیشوند. زن، دستگیرۀ در را تکان داد و گفت: «من از طرف یک شرکت بزرگ آمدهام و یک سفارش خوب برایتان دارم»
وروجک با شنیدن این حرف فکر کرد که برای اِدِر هدیه آوردهاند. با خوشحالی از در بالا رفت و از سوراخِ قفل بیرون را نگاه کرد.
وقتی مطمئن شد که پشت در یک زن ایستاده است، زبانۀ در را به عقب کشید.
در آرامآرام باز شد و زن با شک و تردید توی کارگاه آمد و با صدای بلند گفت: «آقای نجار کجا هستید؟» اما جوابی نشنید.
چند قدم جلوتر رفت و دورتادور کارگاه را نگاه کرد. او به هر چیزی دست میزد انگار که دنبال چیزی میگشت. دراینبین هم چشمش به در بود و مواظب بود تا کسی او را نبیند.
وروجک آنقدر ترسیده بود که نمیدانست چهکار باید بکند. برای همین تصمیم گرفت استاد اِدِر را خبر کند.
موقعیکه وروجک به طبقۀ بالا میدوید،دید که زن بهطرف ساعت جیبی اِدِر میرود. اِدِر ساعتش را به دیوار آویزان کرده بود. او همیشه آن را آنجا میگذاشت تا گم نشود. زن ساعت را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد با سرعت از کارگاه بیرون رفت.
وروجک منمنکنان گفت: «ساعت را کجا میبری؟ این ساعت استاد اِدِر است!»
وروجک که فهمیده بود آن زن دزد است، با خودش گفت: «نمیدانستم زنها هم مأمور گاز میشوند!» و بعد به دنبال او دوید.
بعد از مدتی اِدِر از خواب بیدار شد و به کارگاه برگشت؛ اما دید که در باز است.
با خودش گفت: «من که در را بسته بودم! شاید وروجک در را باز کرده تا به حیاط برود. مگر من چقدر خوابیده بودم؟» اِدِر به ساعتش نگاه کرد؛ یعنی میخواست به ساعتش نگاه کند که یکدفعه متوجه شد ساعتش نیست. با نگرانی به اتاقش رفت؛ اما ساعتش آنجا هم نبود. دوباره به کارگاه برگشت و وروجک را صدا کرد؛ اما جوابی نشیند.
اِدِر خیلی نگران شد. چون ساعتش واقعاً باارزش بود.
اِدِر فکر میکرد که وروجک ساعتش را برداشته تا با آن بازی کند و حالا آن را گم کرده و جرئت نمیکند به خانه برگردد. اِدِر به حیاط رفت تا وروجک را پیدا کند. در همین وقت خانم سرایدار او را دید و گفت «آقای ادر، دنبال چیزی میگردید؟»
اِدِر ماجرای ساعت را به او گفت؛ اما چیزی در مورد وروجک نگفت.
خانم سرایدار هم ساعت را ندیده بود؛ اما گفت: «من زن غریبهای را دیدم که توی کارگاه شما رفت؛ اما وقتی پایین آمدم او رفته بود و درِ کارگاه باز بود.»
اِدِر خیلی گیج شده بود؛ اما بیشتر از هر چیز نگران وروجک بود.
در همین وقت وروجک نفس نفس زنان از راه رسید و همهچیز را از اول تا آخر برای اِدِر تعریف کرد.
وروجک با هیجان گفت: «من آن زن را تا جلوی در خانهاش دنبال کردم. حالا باید برویم و ساعتت را پس بگیریم.»
اِدِر گفت: «حالا آرام باش وروجک! مطمئنی که اشتباه نمیکنی؟»
ادامه فردا شب 😊
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۵۰۱۲۷_۱۳۰۷۳۴۴۲۰_۲۷۰۱۲۰۲۵.mp3
3.08M
چطوری به فرزندمون یاد بدیم
که شکست بخشی از موفقیته؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
10.04M
ا﷽
#وروجک_بازرس_قسمتدوم
༺👮♀჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
درو روی غریبه ها باز نکن☺️
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((ادامه داستان وروجک آقای ادر ))
وروجک آنقدر ترسیده بود که نمیدانست چهکار باید بکند. برای همین تصمیم گرفت استاد اِدِر را خبر کند.
موقعیکه وروجک به طبقۀ بالا میدوید،دید که زن بهطرف ساعت جیبی اِدِر میرود. اِدِر ساعتش را به دیوار آویزان کرده بود. او همیشه آن را آنجا میگذاشت تا گم نشود. زن ساعت را برداشت و داخل جیبش گذاشت. بعد با سرعت از کارگاه بیرون رفت.
وروجک منمنکنان گفت: «ساعت را کجا میبری؟ این ساعت استاد اِدِر است!»
وروجک که فهمیده بود آن زن دزد است، با خودش گفت: «نمیدانستم زنها هم مأمور گاز میشوند!» و بعد به دنبال او دوید.
بعد از مدتی اِدِر از خواب بیدار شد و به کارگاه برگشت؛ اما دید که در باز است.
با خودش گفت: «من که در را بسته بودم! شاید وروجک در را باز کرده تا به حیاط برود. مگر من چقدر خوابیده بودم؟» اِدِر به ساعتش نگاه کرد؛ یعنی میخواست به ساعتش نگاه کند که یکدفعه متوجه شد ساعتش نیست. با نگرانی به اتاقش رفت؛ اما ساعتش آنجا هم نبود. دوباره به کارگاه برگشت و وروجک را صدا کرد؛ اما جوابی نشیند.
اِدِر خیلی نگران شد. چون ساعتش واقعاً باارزش بود.
اِدِر فکر میکرد که وروجک ساعتش را برداشته تا با آن بازی کند و حالا آن را گم کرده و جرئت نمیکند به خانه برگردد. اِدِر به حیاط رفت تا وروجک را پیدا کند. در همین وقت خانم سرایدار او را دید و گفت «آقای ادر، دنبال چیزی میگردید؟»
اِدِر ماجرای ساعت را به او گفت؛ اما چیزی در مورد وروجک نگفت.
خانم سرایدار هم ساعت را ندیده بود؛ اما گفت: «من زن غریبهای را دیدم که توی کارگاه شما رفت؛ اما وقتی پایین آمدم او رفته بود و درِ کارگاه باز بود.»
اِدِر خیلی گیج شده بود؛ اما بیشتر از هر چیز نگران وروجک بود.
در همین وقت وروجک نفس نفس زنان از راه رسید و همهچیز را از اول تا آخر برای اِدِر تعریف کرد.
وروجک با هیجان گفت: «من آن زن را تا جلوی در خانهاش دنبال کردم. حالا باید برویم و ساعتت را پس بگیریم.»
اِدِر گفت: «حالا آرام باش وروجک! مطمئنی که اشتباه نمیکنی؟»زن که دستپاچه شده بود منمنکنان گفت: «مطمئنم که اشتباهی پیش آمده است.» اِدِر صدایش را عوض کرد و باخشم گفت «چه اشتباهی؟ اگر عاقل باشید میتوانیم مسئله را بدون کمک پلیس حل کنیم.»
زن گریهاش گرفت و هقهقکنان گفت: «راستش آمده بودم چند تا میخ از شما بگیرم. نمیدانم چطور شد که ساعت شما را برداشتم. مرا ببخشید.»
زن رفت و ساعت را از کشوی میز برداشت و آن را به اِدِر پس داد، بعد اشکهایش را پاک کرد و گفت: «لطفاً مرا ببخشید و این موضوع را به پلیس نگویید. وگرنه کارم را از دست میدهم.»
صدای زن از ترس میلرزید.
اِدِر گفت: «من فقط ساعتم را میخواستم. بقیهاش به خودتان بستگی دارد. فراموش نکنید که همۀ مردم مثل من مهربان نیستند. پس دیگر از این کارها نکنید.»
استاد نجار این حرف را زد و بهطرف در رفت.
در همین وقت چیزی روی زمین افتاد و با سروصدای زیاد شکست. زن از ترس جیغ کشید و درحالیکه از ترس میلرزید گفت: «این خیلی عجیب است! من حتی نزدیک گلدان هم نبودم. اینجا روح دارد!»
اِدِر نگاهی به او کرد و گفت: «کمی ترس برای شما لازم است. وروجکها با دزدها مخالفاند. این یادتان باشد.»
در راه برگشت، وروجک به اِدِر گفت: «من واقعاً گیج شدهام. نمیدانم در را به روی چه کسی باز کنم.»
اِدِر گفت: «وقتی من نیستم در را به روی هیچکس باز نکن. مگر اینکه امپراتور چین باشد.»
وروجک با تعجب پرسید: «امپراتور چین چه شکلی است؟»
اِدِر از سؤال وروجک خندهاش گرفت و گفت: «روی سرش تاج دارد.»
از آن روز به بعد وروجک در را به روی هیچکس باز نکرد. چون هیچکدام از آنها تاج نداشتند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
شما هم وقتی از فرزندتون ی خواهشی
دارید باید چند بار بهش بگید؟
آخرشم باید با داد و بیداد و تهدید....؟
.