#مگه_چشات_دوست_نداری؟
یکی بود یکی نبود غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
مهلا و مهدی دوتا خواهر برادر دوقلو بودن👫 ک با پدر و مادرشون زندگی میکردن
یک روز سرد زمستونی ❄️براشون مهمون اومد همکار بابای مهلا و مهدی اقای ناصری بود ک با خانوادش اومده بودن خونه شون
اقای ناصری ی دونه پسر داشت ک از همون موقع ک در خونه رو باز کردن بچه با گوشی تو دستش مشغول بازی بود وارد خونه شد نه سلامی نه علیکی رفت یک گوشه نشست نه با مهدی حرف زد نه با مهلا
فقط هر چند لحظه یکبار سرشو از گوشی بلند میکرد و چشماشو میمالید و دوباره بقیه بازیشو ادامه میداد
مهدی و مهلا تصمیم گرفتن بفهمن اسم مهمونشون چیه
اروم اروم بهش نزدیک شدن و کنارش نشستن مهدی ازش پرسید اسمت چیه ؟پسرک محلی بهشون نداد دوباره مهلا ازش پرسید اسمت چیه ؟بازم پسرک جوابشون نداد
این دفعه دوتایی با هم ازش پرسیدن اسمت چیه ؟ک پسرک تازه متوجه شد اونا دارن باهاش صحبت میکنن
پسرک سرشو گرفت بالا و چشماشو مالید و گفت اسمم کیان هست و دوباره مشغول بازی با گوشیش شد
مهلا و مهدی ک تازه متوجه اسم دوست جدیدشون شدند بهش گفتن از اشناییت خوشحالیم
پاشو بریم تو اتاق ما بازی کنیم
کیان گف با چی بازی کنیم .بچه ها گفتن ما ی عالمه ماشین و توپ🏀 و عروسک🎮 داریم بریم با اونا بازی کنیم ولی کیان اخمشو کرد داخل هم و گفت من با گوشیم میخوام بازی کنم و علاقه ای ب بازی با شما ندارم
مهدی بهش گف باشه پس بیا بریم تو اتاق ما اونجا تو با گوشیت بازی کن ما هم با اسباب بازیهامون بازی میکنیم بزار پدر مادرامون باهم صحبت کنن و ما مزاحمشون نباشیم
کیان با بی علاقگی پاشد و همراهشون ب اتاق رفت .
توی اتاق دوتا تخت و میز تحریر ویک کمد پر اسباب بازی بود
رو کرد سمت دوقلوها و گف تا وقتی توی موبایل اینهمه بازی قشنگ هست چرا با توپ وماشین بازی میکنید دوقلوها بهش گفتن ما نمیخواهیم از بچگی چشمامون درد بگیره و همش با دیگرون بداخلاقی کنیم و سرمون داخل گوشی باشه اخرشم نفهمیم چجوری صبح شب شده
کیان ب مهدی گف این حرفارو کی بهتون گفته
مهدی گف والله ماهم عاشق بازی با گوشی📱 بودیم یک روز مادربزرگمون اومد خونمون و ما حتی با مادربزرگمون حرف نزدیم و همش باگوشی بازی کردیم و کارتون دیدیم موقعی ک مادربزرگ میخواست بره بهمون گف مگه شما چشماتونو دوست ندارید ؟گفتیم چرا دوست داریم گفت خوب ببینید شما هنوز سنتون کمه دارید از فاصله نزدیک ب گوشی نگاه میکنید زمان زیادی طول نمیکشه ک چشماتون ضعیف میشه و باید عینک بزنید و اونوقته ک کم کم بداخلاق میشید و بی ادب ک حتی ب مادربزرگ👵🏼 و پدربزرگتون👴🏻 سلام هم نمیکنید و همش دلتون میخواد تنها باشید و هیچ دوستی در اینده نخواهید داشت حتی ممکنه پدر و مادر خودتونم ب خاطر بداخلاقیهای شما از پیشتون برن و شما تنهای تنها بشید
ما اون روزخیلی خجالت کشیدیم و تصمیم گرفتیم فقط روزی یک ساعت اونم با اجازه پدر مادرمون با گوشی بازی کنیم و بقیه روزهم با اسباب بازیهامون🥍🏑🏐🏀 بازی میکنیم حتی چشم دردمون خوب شده و دیگه بداخلاقی😡 هم نمیکنیم
من و مهلا سعی میکنیم با اسباب بازیهامون بازی کنیم و وقتی پدر مادرمون صدامون میزدند بریم مهمانی با خوشحالی همراهشون میریم اخه دیگه وابسته ب گوشی📱 نیستیم و خیلی راحت تر شدیم
کیان ک داشت ب حرفای مهلا و مهدی گوش میداد گف شما چقدر بچه های خوبی هستید اره منم چشمام مدتیه میسوزه و درد میکنه و خیلی بداخلاق شدم با پدر و مادرم حتی ی دوست نزدیک هم ندارم چون فقط دلم میخواد با گوشی بازی کنم نه با دوستام
بعد اومد کنار مهدی و مهلا گف خوب حالا چی بازی کنیم
مهدی گف مسابقه ماشین سواری
مهلا گف نه منچ بازی کنیم
کیان گف اول مسابقه ماشین سواری بعد منچ بازی و اونقدر مشعول بازی شدن ک متوجه گذشت زمان نشدن پدر مادرشون اومدن و اونا رو با تعجب نگاه کردن چقدر مشغول بازی هستن
بهشون گفتن شام اماده است و هر سه تا خوشحال دویدن برای خوردن شام 🥘
سر میز شام کیان ب پدر مادرش گف از این ب بعد گوشیمو 📱میزارم کنار فقط روزی یک ساعت بدید تا باهاش بازی کنم عوضش بهم قول بدید بزارید با مهدی و مهلا بیام بازی کنم
خلاصه ک پدر مادرا ب هم نگاه کردند و از این تصمیم خوشحال شدند و همگی باهم خندیدند و گفتند باشه قول میدیم مرتب بزاریم شما بیاید کنار هم و باهم بازی کنید🤾♂🤸♂
༺◍◍⃟჻📱჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻📱ᭂ࿐❁❥༅••┅┄