✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((خورشیدخانم مهربون))
خورشیدخانم🌞 روی دامنه ی کوه⛰ نشست ومیخواست آرام آرام پشت کوه برود.
بچه خرگوشها 🐰قایم باشک بازی میکردند.
بچه آهوها دنبال هم میدویدند
بچه میمونها 🐒روی شاخه ها تاب بازی میکردند.
بچه کانگوروها🦘با هم مسابقه پرش میدادند
جوجه های شترمرغ گردنهایشان را تاب می دادند.
نیمی از خورشید🌞 پشت کوه🗻 رفت جوجه شترمرغ نگاهی به خورشید انداخت.
چهره اش غمگین شد و گفت:
بچه ها خورشید خانم 🌞میخواهد برود الآن همه جا تاریک میشود
بچه آهو هم دلش گرفت
کاشکی خورشید خانم🌞 نمیرفت و ما بازی مان را ادامه میدادیم.
خیلی کم بازی کردیم
بچه میمونها🐒 گفتند تازه داشتیم تمشک🍓 میخوردیم ها ! بچه کانگوروها🦘 :گفتند تازه بازیمان پرهیجان شده بودها
بچه کرگدن ها🦏 گفتند تازه داشتیم گرم بازی میشدیم ها
همه یک صدا :گفتند خیلی کم بازی کردیم کاش خورشید خانم🌞 نمی رفت با خورشید حرف بزنیم
آهو گفت: بچه هاهمگی برویم بالای کوه و با خورشید حرف بزنیم شاید راضی شود که پشت کوه فرو نرودو چند ساعت دیگر هم این جا بماند همه شادی کنان فریاد زدند اره اره زود باشیم تا دیر نشده برویم
بچه آهو از همه زودتر بالای کوه رسید. و بعد بقیه ی بچه ها دسته دسته پیدایشان شد.
آهو و دوستانش همگی فریاد زدند خورشید خانم 🌞خورشید جان🌞 خورشید خوب و مهربان🌞 نرو نرو بمان بمان
چون هنوزبازیمان تمام نشده
است.
خورشید خانم 🌞لبخند زد و گفت: پشت کوه نروم ؟
تا کی پیش شما بمانم؟
بچه آهو گفت یک ساعت دیگر بمان
بچه کرگدنها 🦏گفتند دو ساعت دیگر بمان
بچه کانگوروها🦘 :گفتند سه ساعت دیگر بمان
جوجه شتر مرغ ها گفتند: اصلاً همیشه پیش ما بمان. چون شب ترسناک است ما شب را دوست نداریم
خورشید 🌞همان طور که کم کم پشت کوه می رفت گفت اگر من این جا بمانم و نروم شهرهای دیگر تاریک می مانند.کوه ها و دشتهای دیگر تاریک می مانند. سبزه زارها و باغ ها تاریک می مانند. تمام سرزمینهای دیگر تاریک تاریک می مانند.
آنوقت چطور غذا پیدا کنند؟
اگر جاهای دیگر تاریک باشد
پرنده ها🕊 چه طوری دنبال غذا بگردند؟
پروانه ها🦋 و زنبورها 🐝چه طوری گلها🌺 را پیدا کنند؟
برهها 🐑و بزغاله ها 🐐چه طوری توی تاریکی به سبزه زارها بروند؟
گلها 🌺و درختهایی 🌳که نیاز به آفتاب 🌞دارند چه طوری رشد کنند؟
اگر این جا همیشه روشن باشد و شما همیشه بازی کنید پس حیوانهای آن طرف کره ی زمین چه طوری توی تاریکی بازی کنند؟ خدای مهربان همه ی آفریدههایش را دوست دارد. خدا کاری کرده است که به طور منظم همه جا هم روشن باشد و هم تاریک هم روز باشد و هم شب
خورشید خانم 🌞گفت و گفت و بعد از آنها پرسید:
حالا دوست دارید من این جا بمانم یا بروم؟
بچه آهوها بچه میمونها بچه کانگوروها بچه خرگوشها و جوجه های شتر مرغ فریاد زدند
خورشید جان🌞 خورشید خوب و مهربان برو برو اینجا نمان خورشید لبخند زد و برای همه دست تکان داد و پشت کوه رفت.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیم به همه بچه های عزیزم ⚘
تولدتون مبارک ❤️😍
عباس رمضانی وشنوئی ازقم
بنیامین لشنیزند ۹ ساله از شهر ری 😍
زهرا مهاجر کاشانی
حسن عادلی از پاکدشت 😍
ستیا عنایتی از محمود اباد
محمد حسین مرزبان پور از شیراز۵ساله و
دختر گلم زهرا بابایی ۸ ساله😍
تولدتون مبارک عزیزای دلم الهی که تنتون سلامت باشه❤️
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۹_۱۹۳۹۱۹۸۸۸_۲۹۱۰۲۰۲۳.mp3
14.21M
#راه_میان_بُر 🦔
༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۵_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
«راه میانبر»
روزی روزگاری در کنار جاده ای شلوغ و پر رفت و آمد، پرچین سبز و پرپشتی وجود داشت.
جوجه تیغی🦔 کوچکی در کنار این پرچین با ترس ایستاده بود.
چون که زمان آن رسیده بود که مادرش قوانین عبور از جاده های شلوغ را به او یاد دهد و عبور از جاده را تمرین کنند.
جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: مادر این چیزها چرا اینقدر سریع حرکت می کنند؟
مادرش گفت: این چیزها ماشین🚙 هستند و آدم ها از آنها برای رسیدن به جاهای مختلف استفاده می کنند. آنها دوست دارند نشسته سفر کنند.
جوجه تیغی🦔 کوچولو که حسابی تعجب کرده بود گفت: اما من واقعا گیج شدم، چرا آدم ها به جای اینکه با این چیزهای آهنی سفر کنند، پیاده راه نمی روند؟
مادرش گفت: نمیدونم عزیزم، اما من اینجا هستم که به تو راه عبور از بین بزرگراه رو آموزش بدم و با این کار نگذارم که تو تصادف کنی یا توی خطر بیوفتی.
مادر چرخید و از روی زمین چند وسیله را برداشت و به جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: قبل از شروع آموزش این جلیقه ایمنی زرد را بپوش و کلاه رو روی سرت بگذار و محکم ببند. عینک رو هم به چشمات بزن.
جوجه تیغی کوچولو لباسها رو پوشید.
سپس مادرش به او گفت: بسیار خوب، عزیزم. یک مورد دیگر هم هست که قبل از شروع آموزش باید مثل هر جوجه تیغی🦔 کارآموز دیگری ببینی. حالا اینجا بنشین و به دقت نگاه کن.
سپس مادر از یک تا پنج شمرد و خیلی سریع خودش رو به شکل یه گلوله گرد در آورد و به سرعت چرخید و حرکت کرد.
و گفت: در صورتی که در موقعیت خطرناکی بودی این شکل دایره ای تو را نجات می دهد. این حالت بیشتر وقتها جوجه تیغیها رو از دست ماشینها🚙 و سگهای وحشی🐕🦺 نجات داده است.
حالا زمان آموزش عبور از جاده رسیده است.
جوجه تیغی🦔 کوچولو به سرعت از پرچین خارج شد و به سمت لب جاده دوید.
قلب 🫀کوچک جوجه تیغی 🦔کوچولو درون جلیقه زرد رنگ می تپید.
اون به جاده شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کرد.
سپس نفس عمیقی کشید و برای شروع دوی سرعت آماده شد.
مادرش با نگرانی به او گفت: با علامت من شروع کن. جوجه تیغی🦔 کوچولو پشت یک سبزه🌵 کوچک آماده حرکت شد.
سپس مادرش دستش را بالا برد و چند لحظه نگه داشت. و یک هو آن را پایین آورد و فریاد زد: بدو.
در این لحظه اولین ماجرای عبور از جاده جوجه تیغی 🦔کوچولو آغاز شد.
تمرین سخت و خطرناک جوجه تیغی🦔 کوچولو شروع شد و او با سرعت تمام شروع به دویدن کرد.
اما مشکل اینجا بود که جوجه تیغی🦔 ها اصلا نمی توانند به تندی بدوند. بنابراین در حالی که اون احساس می کرد به تندی در حال دویدن است حداقل سه دقیقه طول کشیده بود و او حتی به وسط جاده هم نرسیده بود.
در همین فاصله او یک بار از تصادف با یک کامیون🚛 فرار کرده بود و یک بار در میان یک کیسه پلاستیکی گیر افتاده بود.
حتی فکر کرده بود که داخل آن کیسه پلاستیکی محل امنی است! اما به سرعت فهمیده بود که اشتباه می کند و از کیسه پلاستیکی خارج شد و به حرکت ادامه داد.
جوجه تیغی 🦔کوچولو دیگر داشت مایوس و خسته می شد.
در همین زمان یک اتوبوس🚌 دو طبقه از پیچ جاده به سمت جوجه تیغی 🦔آمد.
در آن لحظه خطرناک جوجه تیغی🦔 باید فکری می کرد.
یک لحظه جوجه تیغی 🦔کوچولو با خود فکر کرد: من تلاش خوبی انجام دادم و تا اینجا به خوبی دویدم.
اما حالا شرایط سختی است و ممکن است تصادف کنم. من دوست ندارم آسیبی ببینم.
مادرش از آن سوی جاده فریاد زد: عزیزم، وقتشه که کاری که یاد گرفتی را انجام بدی. اصلا و به هیچ عنوان یک جا ثابت نمون و حرکت کن.
در همین لحظه جوجه تیغی🦔 کوچولو فکری به ذهنش زد و سریع خودش را مثل یک توپ 🌕 به شکل گلوله در آورد و با یک جهش ظریف و سریع خودش را به سمت جلو پرتاب کرد. دقیقا مثل یک توپ زرد 🌕کوچولو که به سرعت حرکت می کند.
با اینکار او سرعت بسیار زیادی پیدا کرد و من خیلی خوشحالم که بگویم جوجه تیغی🦔 کوچولوی ما از جاده خطرناک و شلوغ به سلامت عبور کرد.
در طرف دیگر جاده با خوشحالی فریاد زد: مادر نگاه کن، من از جاده عبور کردم. مادرش هم که خیلی ذوق کرده بود پرچم سبز 🟩بزرگی را در هوا چرخاند که روی آن نوشته بود: آفرین پسرم، تو قبول شدی.
༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۰_۲۰۰۵۵۲۵۱۹_۳۰۱۰۲۰۲۳.mp3
14.33M
#بگو_ای_کافرها
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
آقا امیر عباس ۵ ساله
آقا عرشیا ۱۰ ساله 😍
آسنا خانم ۷ ساله از اصفهان
نرگس عزیزی😍
ترانه خانم اقا ابوالفضل و زهرا خانم حیدری😍
امیر حسین روزبهانی ۷ ساله
لیانا روزبهانی ۴ ساله😍
محمد معین عمادی
امیر حسین و سارا خانم😍
فاطمه جمور ۱۲ ساله از کرمانشاه
کیان اجاق ۹ ساله
کارن اجاق ۱۰ ماهه
حسین رضا پور ۲ ساله از تهران😍
اقا عرشیا ده ساله و اسنا خانم ۷ ساله از اصفهان
ریحانه سادات و سید احمد گل😍
تولد ❤️😍
تولد هدی درایتی و مریم مصلحیان❤️❤️
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۰_۲۰۴۷۳۰۶۶۳_۳۰۱۰۲۰۲۳.mp3
9.95M
#باغچه_مادربزرگ
༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
چون هر مخلوقی در دنیا
یک خوبیها و یک بدیهایی دارد.
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((باغچه مادربزرگ))
یکی بود یکی نبود.غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود.
مادر بزرگ👵قصه ما یه باغچه قشنگ داشت.که پراز گل های رنگارنگ🌼🌸🌺 بود.
از همه ی گل ها زیباتر گل رز🌹بود.
البته گل رز🌹 به خاطر زیباییاش خیلی خیلی مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری و فخرفروشی میکرد.
یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ👵 بودند به خانه اش امدند و از دیدن گلهای باغچه خوشحال شدند و فوری به سمت باغچه رفتند .
یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز🌹 برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.
نوه مادربزرگ دستش را کشید و با عصبانیت گفت: این گل به درد نمی خوره! آخه پر از خار است.
آنها با عصبانیت رفتند داخل خونه
واما داخل باغچه وضعیت روحی گل رز🌹خیلی بد بود
گل رز زارزار گریه میکرد و اشک میریخت .
بقیه ی گل ها با تعجب به گل رز🌹 نگاه کردند.
گل رز🌹گفت:من فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!
هیچ کس من دو دوست نداره.
گل بنفشه🌸 با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد.
فایده این خارها این است که این خارها از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!
گل رز 🌹که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کندو و اینکه نباید ب دیگران فخر بفروشد و مغرور باشد.
چون هر مخلوقی در دنیا یک خوبی ها و یک بدیهایی دارد.
بعد هم گل رز🌹 قصه ما خندید . با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از صدای خنده گلها شد.🌼🌸🌺🌻
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄