eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۹_۱۹۳۹۱۹۸۸۸_۲۹۱۰۲۰۲۳.mp3
14.21M
🦔 ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: «راه میانبر» روزی روزگاری در کنار جاده ای شلوغ و پر رفت و آمد، پرچین سبز و پرپشتی وجود داشت.  جوجه تیغی🦔 کوچکی در کنار این پرچین با ترس ایستاده بود. چون که زمان آن رسیده بود که مادرش قوانین عبور از جاده های شلوغ را به او یاد دهد  و عبور از جاده را تمرین کنند. جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: مادر این چیزها چرا اینقدر سریع حرکت می کنند؟  مادرش گفت: این چیزها ماشین🚙 هستند و آدم ها از آنها برای رسیدن به جاهای مختلف استفاده می کنند. آن‌ها دوست دارند نشسته سفر کنند. جوجه تیغی🦔 کوچولو که حسابی تعجب کرده بود گفت: اما من واقعا گیج شدم، چرا آدم ها به جای اینکه با این چیزهای آهنی سفر کنند، پیاده راه نمی روند؟ مادرش گفت: نمیدونم عزیزم، اما من اینجا هستم که به تو راه عبور از بین بزرگراه رو آموزش بدم و با این کار نگذارم که تو تصادف کنی یا توی خطر بیوفتی. مادر چرخید و از روی زمین چند وسیله را برداشت و به جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: قبل از شروع آموزش این جلیقه ایمنی زرد را بپوش و کلاه رو روی سرت بگذار و محکم ببند. عینک رو هم به چشمات بزن. جوجه تیغی کوچولو لباس‌ها رو پوشید. سپس مادرش به او گفت: بسیار خوب، عزیزم. یک مورد دیگر هم هست که قبل از شروع آموزش باید مثل هر جوجه تیغی🦔 کارآموز دیگری ببینی. حالا اینجا بنشین و به دقت نگاه کن. سپس مادر از یک تا پنج شمرد و خیلی سریع خودش رو به شکل یه گلوله گرد در آورد و به سرعت چرخید و حرکت کرد. و گفت: در صورتی که در موقعیت خطرناکی بودی این شکل دایره ای تو را نجات می دهد. این حالت بیشتر وقت‌ها جوجه تیغی‌ها رو از دست ماشین‌ها🚙 و سگ‌های وحشی🐕‍🦺 نجات داده است.  حالا زمان آموزش عبور از جاده رسیده است. جوجه تیغی🦔 کوچولو به سرعت از پرچین خارج شد و به سمت لب جاده دوید.  قلب 🫀کوچک جوجه تیغی 🦔کوچولو درون جلیقه زرد رنگ می تپید. اون به جاده شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و برای شروع دوی سرعت آماده شد. مادرش با نگرانی به او گفت: با علامت من شروع کن. جوجه تیغی🦔 کوچولو پشت یک سبزه🌵 کوچک آماده حرکت شد. سپس مادرش دستش را بالا برد و چند لحظه نگه داشت. و یک هو آن را پایین آورد و فریاد زد: بدو. در این لحظه اولین ماجرای عبور از جاده جوجه تیغی 🦔کوچولو آغاز شد. تمرین سخت و خطرناک جوجه تیغی🦔 کوچولو شروع شد و او با سرعت تمام شروع به دویدن کرد. اما مشکل اینجا بود که جوجه تیغی🦔 ها اصلا نمی توانند به تندی بدوند. بنابراین در حالی که اون احساس می کرد به تندی در حال دویدن است حداقل سه دقیقه طول کشیده بود و او حتی به وسط جاده هم نرسیده بود. در همین فاصله او یک بار از تصادف با یک کامیون🚛 فرار کرده بود و یک بار در میان یک کیسه پلاستیکی گیر افتاده بود. حتی فکر کرده بود که داخل آن کیسه پلاستیکی محل امنی است! اما به سرعت فهمیده بود که اشتباه می کند و از کیسه پلاستیکی خارج شد و به حرکت ادامه داد. جوجه تیغی 🦔کوچولو دیگر داشت مایوس و خسته می شد. در همین زمان یک اتوبوس🚌 دو طبقه از پیچ جاده به سمت جوجه تیغی 🦔آمد. در آن لحظه خطرناک جوجه تیغی🦔 باید فکری می کرد. یک لحظه جوجه تیغی 🦔کوچولو با خود فکر کرد: من تلاش خوبی انجام دادم و تا اینجا به خوبی دویدم. اما حالا شرایط سختی است و ممکن است تصادف کنم. من دوست ندارم آسیبی ببینم. مادرش از آن سوی جاده فریاد زد: عزیزم، وقتشه که کاری که یاد گرفتی را انجام بدی. اصلا و به هیچ عنوان یک جا ثابت نمون و حرکت کن. در همین لحظه جوجه تیغی🦔 کوچولو فکری به ذهنش زد و سریع خودش را مثل یک توپ 🌕 به شکل گلوله در آورد و با یک جهش ظریف و سریع خودش را به سمت جلو پرتاب کرد. دقیقا مثل یک توپ زرد 🌕کوچولو که به سرعت حرکت می کند. با اینکار او سرعت بسیار زیادی پیدا کرد و من خیلی خوشحالم که بگویم جوجه تیغی🦔 کوچولوی ما از جاده خطرناک و شلوغ به سلامت عبور کرد. در طرف دیگر جاده با خوشحالی فریاد زد: مادر نگاه کن، من از جاده عبور کردم. مادرش هم که خیلی ذوق کرده بود پرچم سبز 🟩بزرگی را در هوا چرخاند که روی آن نوشته بود: آفرین پسرم، تو قبول شدی. ༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۰_۲۰۰۵۵۲۵۱۹_۳۰۱۰۲۰۲۳.mp3
14.33M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ آقا امیر عباس ۵ ساله آقا عرشیا ۱۰ ساله 😍 آسنا خانم ۷ ساله از اصفهان نرگس عزیزی😍 ترانه خانم اقا ابوالفضل و زهرا خانم حیدری😍 امیر حسین روزبهانی ۷ ساله لیانا روزبهانی ۴ ساله😍 محمد معین عمادی امیر حسین و سارا خانم😍 فاطمه جمور ۱۲ ساله از کرمانشاه کیان اجاق ۹ ساله کارن اجاق ۱۰ ماهه حسین رضا پور ۲ ساله از تهران😍 اقا عرشیا ده ساله و اسنا خانم ۷ ساله از اصفهان ریحانه سادات و سید احمد گل😍 تولد ❤️😍 تولد هدی درایتی و مریم مصلحیان❤️❤️ ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
خبـــــــــــــرهای خوبی در راهــــــــــــــه..... داستان های.....
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۰_۲۰۴۷۳۰۶۶۳_۳۰۱۰۲۰۲۳.mp3
9.95M
༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 چون هر مخلوقی در دنیا یک خوبی‌ها و یک بدیهایی دارد. ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((باغچه مادربزرگ)) یکی بود یکی نبود.غیراز خدای مهربون هیچ کس نبود. مادر بزرگ👵قصه ما یه باغچه قشنگ داشت.که پراز گل های رنگارنگ🌼🌸🌺 بود.  از همه ی گل ها زیباتر گل رز🌹بود. البته گل رز🌹 به خاطر زیبایی‌اش خیلی خیلی مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری و فخرفروشی می‌کرد. یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ👵 بودند به خانه اش امدند و از دیدن گلهای باغچه خوشحال شدند و فوری به سمت باغچه رفتند . یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز🌹 برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت. نوه مادربزرگ دستش را کشید و با عصبانیت گفت: این گل به درد نمی خوره! آخه پر از خار است. آنها با عصبانیت رفتند داخل خونه واما داخل باغچه وضعیت روحی گل رز🌹خیلی بد بود گل رز زارزار گریه میکرد و اشک میریخت . بقیه ی گل ها با تعجب به گل رز🌹 نگاه کردند. گل رز🌹گفت:من فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم! هیچ کس من دو دوست نداره. گل بنفشه🌸 با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که این خارها از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی! گل رز 🌹که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کندو و اینکه نباید ب دیگران فخر بفروشد و مغرور باشد. چون هر مخلوقی در دنیا یک خوبی ها و یک بدیهایی دارد. بعد هم گل رز🌹 قصه ما خندید . با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از صدای خنده گلها شد.🌼🌸🌺🌻  ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۱_۱۹۴۳۰۱۰۷۳_۳۱۱۰۲۰۲۳.mp3
13.26M
☃️🌙 ༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 آدم برفی ها وقتی آب میشن کجا میرن ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آدم برفی و ماه))☃️🌙 یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود زمستان بود و برف ❄️همه‌ی حیاط را پوشانده بود. بچه‌ها برف‌ها را جمع کردند و یک آدم برفی☃️ بزرگ و قشنگ درست کردند. بعد یک کلاه🎩 روی سر آدم برفی گذاشتندتا توی سرمای زمستان سردش نشه! آنها تمام روز را بازی کردند و خندیدند. آسمان پر از ابر بود و هوا سرد سرد. بچه‌ها یکی یکی به خانه هایشان رفتند. آدم برفی☃️ ماند و دانه‌های کوچک برف که آرام آرام روی کلاهش می‌نشستند. صبح روز بعد بچه‌ها برگشتند. دوباره بازی شروع شد. سرسره بازی روی برف‌ها و خنده و خنده و خنده! وقتی بچه‌ها رفتند آدم برفی به آسمان نگاه کرد. ابرها رفته بودند و ماه توی آسمان بود. آدم برفی به ماه🌙 گفت: تو می‌دانی بچه‌ها کجا می‌روند؟ ماه 🌙گفت: به خانه‌هایشان. آدم برفی پرسید: چرا می‌رون ب خونه هاشون؟ ماه گفت: خسته شده‌اند. می‌روند تا بخوابند. آدم برفی گفت: من هم خسته شده‌ام. دلم می‌خواهد به خانه‌ام بروم و بخوابم. ماه خندید و گفت: باید تا فردا صبر کنی. وقتی خورشید خانم 🌞بیاید تو هم می‌توانی به خانه‌ات برگردی و راحت اونجا بخوابی! آدم برفی⛄️ تا صبح نخوابید و به خورشید🌞 فکر کرد.که چگونه با اومدنش اون میتونه به خونه ش برگرده ؛به خانه‌اش، به آسمان آبی و زیبا. صبح که شد گرما و نور خورشید از راه رسید. و اشعه های طلایی خورشید به ادم برفی برخورد کرد آدم برفی به خورشید سلام کرد و گفت: خسته شده‌ام. می‌خواهم به خانه‌ام برگردم و بخوابم. خورشید گفت: تو بچه‌ها را شاد کردی حالا می‌توانی به خانه‌ات برگردی. خورشید، گرم گرم به آدم برفی تابید و تابید. بعد آرام آرام او را بلند کرد و روی ابرهای آسمان گذاشت. آدم برفی روی ابرها چشم‌هایش را بست و خوابید. او خیلی خسته بود. بچه‌ها👭👫👬 آمدند. با سرو صدا و خنده و شادی. آدم برفی رفته بود. اما کلاه را برای بچه‌ها گذاشته بود. بچه‌ها به آسمان نگاه کردند. خورشید در آسمان بود و آدم برفی☃️ روی یک تکه‌ی ابر بزرگ راحت راحت خوابیده بود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیم به همه بچه های عزیزم ⚘ تولد آقا امیر مهدی شمس مبارک😍 هستی خانم و آقا مهزیار و بارانا سیدی از الیگودرز 😍 ساراسادات و نوراسادات محمودی از اصفهان😍 بیتا و بهنیا باقر زاده از بروجرد و مهیار گرمیدری 😍 آقا محمدمهدی ۸ ساله و محمدمتین ۵ ساله از دزفول 😍 فاطمه نکوفال ۱۰ ساله و زهرا نکوفال ۵ساله 😍 ابوالفضل حاتمی‌راد و فاطمه زهرا فداکار و هانیه خانم 😍 سیده فاطمه رحمانیا ۸ساله از چالوس و فاطمه و محمد جواد سالخورده 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄