eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57(4).mp3
14.23M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مغرور نباشیم ❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
1.61M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ هلیاکبیری ۸ساله از یزد😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ دوقلوها سیدامیرعلی وسیدامیرحسین😍 علی۷ساله وسجاد۳ساله وفاطمه۳روزه حسن‌خواه از شهرقم😍 حسنا مهدی پسند ۷ساله و زهرا مهدی پسند ۴سال و ۸ماهه از اصفهان😍 فائزه بختیاری ۷ساله فاطمه بختیاری ۴ساله عارفه بختیاری ۱ساله سه تا خواهر از مشهد😍 بهار اصغری و رها اصغری😍 آلاء حاج محمدی 😍 فاطمه زارع دو ساله از قم😍 فاطمه دوستی مهر ۷ساله و ریحانه دوستی مهر ۳ساله از اهواز😍 سلاله اوشلی 😍 محمد علی جمهوری از وحدتیه😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه ملکه مغرور)) یکی بود یکی نبود ، زنبور شیطونی بود که همراه زنبورهای دیگر در دشت ها بالا و پایین می پرید. روی گل ها می نشست وغلت میخورد و وزوز می کرد و با شادمانی کیسه های عسل خودراپرازشهد گل های خوشمزه می کرد.درهمین موقع بود که صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت :زنبورهای کارگر همه پشت سر هم. همه به راست حرکت و پرواز کردند به سمت کندو. وقتی به کندو رسیدند با همکاری همدیگر عسل ها را جاسازی کردند.زنبور سرباز داخل شدوگفت همه زنبورهای کارگر به صف بایستیدملکه میخواد بیادملکه زنبورها باوقارخاصی وارد شدوقدم زد و به کارهای آنهاسرکشی کرد تا اینکه به قسمت عسلهای زنبورکوچولو رسیدکمی ازعسل ها برداشت و گفت : نه اصلا خوب نیست. چرا کارت را خوب انجام نمی دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می کنی. مواظب اعمالت باش ، باید بیشتر از اینها کارکنی. زنبورکوچولو خود را جمع و جورکردو گفت چشم ملکه آخه من زودخسته می شم.ملکه سکوت کردو گذشت زنبورکوچولوزیرلب گفت اه… تا کی بایدگوش به فرمان یکی دیگه باشیم.کاشکی من فرمانده بودم. منم بایدملکه باشم و با رفتن ملکه دوباره زنبورها به کارشان ادامه دادند. روزهابه همین منوال میگذشت و زنبورکوچولو هم هرروزخسته وخسته تر میشد.روزهادردشتها کارمیکردو شبهادرکندو تااینکه یک روز روی گلی نشست وبه آسمان خیره شدپرنده هایی رادیدکه آزادانه درآسمان آبی پرواز میکردند.زنبور کوچولوبا خودش گفت : چی میشد منم مثل این پرنده ها آزاد بودم و برای خودم زندگی می کردم. چقدر آنها راحتند. کسی به آنها دستور نمی دهد. زنبور کوچولو روی یک گل نشست و ساعت ها فکر کرد تا عاقبت تصمیمش راگرفت و گفت : بله از حالا به بعدبرای خودم زندگی می کنم. به کندورفت وسایلش را جمع کرد و از دوستانش خداحافظی کرد و رفت.ازکندو که بیرون آمد پرواز کردآنقدر پرواز کرد تاازخانه اش دور شدوگفت : آخیش دیگه مال خودمم. ملکه کجایی تامراببینی حالا دیگه من ملکه ام و میخواهم برای خودم یک کندوبسازم.کم کم هواتاریک شد. زنبور کوچولو رفت زیر یک گلبرگ خوابیدتاصبح زود کارش را شروع کند فردای آن روزباگرمای خورشیداز خواب بیدار شدومستقیم به سمت یک گل پرواز کرد و شروع به جمع آوری شهد گل کرد و روی قسمتی ازشاخه یک درخت علامت گذاشت تا کندو را همانجا بنا کند. به همین صورت تا شب کارش را ادامه داد ، ولی کاری از پیش نبرده و خسته و کوفته گوشه ای افتاد و به خواب رفت. صبح روز بعد دوباره بیدار شد و سمت گلها رفت ولی باز هم کاری از پیش نبرد. در همین موقع بود که سوسکی قرمز نزدیک زنبور آمد و گفت چی دارم می بینم یک زنبور تنها اینجا چه کار می کندپس گروهت کجاست. تاآنجایی که میدونم همیشه زنبورهاباهمند ، پس چرا تو تنهایی؟زنبور گفت : دارم خانه برای خودم درست میکنم. سوسک : تنهایی.زنبور : بله تنهایی ، من خودم ملکه هستم. سوسک خندید و گفت : پس تاجت کجاست ملکه کوچولو؟ادامه داد… شما زنبورهاهرگز نمی تونید تنهایی زندگی کنید.حالا می بینی… و رفت. زنبور کوچولو به فکر فرو رفت و گفت نه من میتونم. من زنبور قهرمانم. روز بعد کفشدوزک آمد تا به زنبور کمک کند ، ولی هر کاری کرد نتوانست دردهانش موم جمع کند. زنبور گفت آخه تو که زنبور نیستی تا بتوانی این کاررا انجام بدهی. کفشدوزک گفت : در هر صورت می خواستم کمکت کنم. زنبور کوچولو تشکر کرد و به کارش ادامه داد. در همان نزدیکی یک عنکبوت در حال بستن تار بود که زنبور کوچولو به عنکبوت نگاه میکرد و انرژی میگرفت و به کارش ادامه میداد. عنکبوت رو کردبه زنبوروگفت : اگرمیتونستم حتما کمکت میکردم. روزها همین طوری می گذشت تا این که پس از چند روز خانه زنبور با تلاش فراوان آماده شد ، ولی زنبور کوچولواینقدر لاغر شده بود که دیگر هیچ توانی برایش نمانده بود. هنوز خستگی اش در نرفته بود که متوجه تکان های شدید و ضربه هایی شد. خیلی زود از کندو خارج شد تاببینه چه خبر شده. 2 تا زنبور غول پیکربودندکه ادعا می کردند آن کندو خانه آنهاست و به زنبور کوچولو گفتند ازخانه ما بیا بیرون زنبور کوچولو گفت : اینجا را من خودم ساختم ، آن هم با هزار زحمت. همه این حشرات شاهدند که اینجا را خودم ساختم. زنبورهای غول پیکر زنبور کوچولو را بیرون انداختندوبه داخل کندو رفتند دوباره زنبور کوچولو بی خانمان شده بود ، ولی غرورش اصلا اجازه نمی داد تابه کندو و دوستان قدیمش برگردد. با خودش گفت : حالا فهمیدم کار زنبورهای سرباز چی بود. آنها از کندو نگهداری میکردند و اجازه نمیدادند که این زورگوها کندوی ما را اشغال کنند. وقتی که گروه باشیم می توانیم با هم از حق خود دفاع کنیم و عاقبت به کندو و پیش دوستانش برگشت ، ولی تجربه خوبی به دست آورده بودو ملکه پست بالاتری به او داد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
:: آرزوی شب یلدا🍉 بخش زیبا و احساسی‌کانال‌داستان‌شب یک‌قــــصه‌احساسی مطابق با‌شخصیت فرزند شماست که نویسنده و گوینده سعی در معرفی و ستایش خصوصیات زیبای شما دارند اونم در شب زیبای یلدا ‌، شما میتونید این داستان را به فرزندتان تقدیم کنید 😍 برای ثبت اسم فرزندتان با ادمین قصه هماهنگ کنید 👇👇👇👇 @Mojgan_5555 @Mojgan_5555 @Mojgan_5555 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
13.98M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
1.61M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ نیکاذوالفقار۸ساله ازتهران کلاس دوم😍 دلآرام پیری ۵ساله از بجنورد😍 محمدهادی آبکار ۵ ساله از صفاشهر😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ محمدمهدی ۹ساله ومحمدجواد۲ سال و۴ماهه ومحمدصالح آبکار ۷ ماهه از صفاشهر😍 نازنیین‌زینب و علی‌حسین و امیر رضا براری😍 آقا مهدیار ۹ ساله آقا امیر مهدی ۷ سال ونیمه از بابل😍 ایلیا ولیانا کریم‌زاده😍 رقیه بانو ۵ ساله محمدصادق ۱ ساله😍 مهدی یار و مهزیار و معصومه و محمدامین شعبانی😍 ریحانه شهمیرزادی ۷ساله😍 آریساواحمدرضاکاظمی ازاصفهان😍 علی کوهی ۸ساله و خواهرش زینب کوهی ۴ساله ازقم😍 عسل جلالیان کلاس دوم😍 سلاله اوشلی 😍 پرنیا زارع ۷ ساله ارشیا زارع ۱۳ ساله😍 سید نوید حسینی۶ساله‌ سیدعرفان حسینی۴ساله😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
به دلیل مشغله های مادرانه و شغل اداریم خیلی اوقات به سختی تونستم قصه ها رو بگم ولی لطف اهل بیت علیهم السلام همیشه بهم وسعت نیرو و زمان داده تا کنارتون باشم. 😊 بچه هامون با این خانواده آشنا کنیم تا عاقبت بخیر بشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
1.74M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ لیانا روزبهانی ۴ساله 😍 لاله رامشگر😍 آقاعلیرضا ۴ ساله 😍 فاطمه عبدالهی از نجف‌آباد اصفهان😍 اقاعلیرضاجهرودی۴ساله‌ازتهران😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ امیرحسین روزبهانی ۷ ساله 😍 صدراجان ۷ ساله و بردیاجان۳ساله😍 سیده‌فاطمه‌زهراموسویان ۹ساله‌ازاهواز 😍 صابر احمدی شش ساله 😍 فاطمه و محمد علی لشکری 😍 علی شجاعی ۹ ساله از قم😍 زهرا سادات حقیقی از گناباد😍 نازنین زهرا 8ساله از ازنا😍 هانیه نویدیان ۱۱ ساله و محمدامین ۵ ساله از ماهشهر😍 نرگس زمانیان یک ساله از شهرستان دزفول😍 محمد حسین نیمه وری ۱۲ ساله محمد جواد نیمه وری ۸ساله از استان مرکزی شهر خمین😍 آقا محمد کاظم ۱۰ساله و علی آقا ۵ساله از روستای چاه سالم استان خوزستان😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
13.68M
🦁 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مراقب دندونامون باشیم❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه بچه شیر دندون پنبه ای)) قصه امروز ما در مورد یه بچه شیر کوچیکه که توی یه جنگل پراز درخت باپدرومادرش زندگی میکرد. دوستاش اونوشیرک صدامیزدن.فصل بهاربودو برگها وگلهای قشنگ روی سر درختها سبز شده بودن.این روزها به بچه‌های جنگل‌سبز، خیلی خیلی خوش می‌گذشت. اگه گفتید چرا؟ بله، چون سال جدید از راه می‌رسید، لباس‌های نو ومهمونی‌ها شروع میشد. بعد از یه زمستون سرد، با گرم شدن هوا، سر و کله بچه‌ها توی کوچه و بیرون از خونه پیدا میشد. اگه گفتیدازهمه مهمتربرای بچه‌ها چی بود؟آفرین عیددیدنی وعیدی گرفتن.شیرک هم خیلی فصل بهار رو دوست داشت، امانه برای عید‌‌ دیدنی و عیدی‌هایی که می‌گرفت، بلکه برای اینکه توی فصل بهارشیرینی و شکلات خیلی زیادی توی خونه‌ها و مهمونی‌ها بود. آخه، شیرک خیلی شیرینی و شکلات و آبنبات دوست داشت. اون هر‌جا می‌رفت، شیرینی و شکلات زیادی می‌خورد، دوست‌هاش بهش می‌گفتن: شیرک مواظب دندونهات باش، نکنه یک وقت دندون‌های سفید و صدفیت خراب بشه. شیرک می‌خندیدو میگفت: نمی‌خواد غصه بخورید، مگه دندون‌های من پنبه‌ای هستن که با این چیزا خراب بشن؟من با این دندونها چیزهایی رو خرد کردم که از سنگ هم محکمتر بودن. یک کم شکلات و آب نبات و شیرینی‌ مگه میخ وچکش دارن که دندونهای تیزمنو بشکنن وخراب کنن؟خلاصه شیرک حرف هیچ کسی رو قبول نمی‌کرد و کار اشتباه خودش رو ادامه می‌داد. شاید بگیدخوب شیرک قبل از خواب دندون‌هاش رو مسواک می‌کرده و همه چیزهایی که چندین روز به دندون‌هاش چسبیده بوده و فاسد شده بود رو می‌شسته و بیرون می‌ریخته.اما نه! شیرک با اینکه بچه زرنگی بود، برای مسواک زدن تنبلی می‌کرد. اون نمیدونست کرمها و میکروبهایی که داخل دندون‌ها هستن باشکلات وشیرینی قدرت بیشتری پیدا میکنن. وقتی مسواک نزنیم اون‌ها می‌تونن دندون‌های ما رو زودتر سوراخ و خراب کنن.این حرف پیش خودمون بمونه، بچه‌ها شیرک هیچوقت دندون‌هاش رو مسواک نمی‌زد. یکروز عصر که شیرک کلی کیک و شیرینی خورده بود، رفت توی رختخوابش دراز کشید تا بخوابه. چشماش ‌رو روی هم گذاشت تا خوابش ببره، کمی بعد، خرسی اومد درخونه شون و بهش گفت: زودتر بیا که ما برای تو یک جشن تولد گرفتیم. شیرک باتعجب گفت: ولی تولد من که هفته آینده است! خرسی: من و ببری هفته آینده می‌خواهیم بریم سفر، به خاطرهمین زودتر برات جشن گرفتیم، تا ما هم بتونیم تو جشن تولد تو، باشیم. شیرک خیلی خوشحال شد. اون توی دلش گفت: کاش دوست‌هام برای جشن تولدم کلی شکلات و آبنبات و شیرینی خریده باشن، چون من هیچ کادوی دیگه‌ای دوست ندارم. شیرک وقتی دید دوست‌هاش برای جشن تولدش کلی کاکائو و آب‌نبات خریدن، از خوشحالی فریاد کشید و گفت: آخ جون همونی که می‌خواستم.وقتی مراسم جشن تموم شد، دوست‌های شیرک زود رفتن تا دندون‎هاشون رو با مسواک  بشورن. شیرک هم داشت به اون‌ها می‌خندید و اون‌ها رو مسخره می‌کرد که درد شدیدی احساس کرد. بله همه دندون‌هاش درد گرفته بود. یه مرتبه همه دندون‌های شیرک با هم درد گرفت.باباشیره پسرش روپیش دندون‌پزشک جنگل یعنی آقا بزی برد. اون دندون‌های شیرک رو معاینه کرد و گفت: کرم‌ها و میکروب‌های داخل دندون شیرک، از باقی‌مونده غذا و شیرینی‌ و شکلاتی که به دندون‌هاش چسبیده بوده خوردن و روز به روز بیشتر و بزرگ‌تر شدن. حالا همه دندون‌هاش خراب شده. من باید همه اون‌ها رو بکشم. آقا بزی هرکدوم از دندون‌های شیرک رو که می‌کشید، یک تکه پنبه سفید بزرگ به جاش می‌گذاشت. شیرک خیلی ناراحت بود، چون دیگه از اون دندون‌های سفید و قشنگ خبری نبود. اون حالا یه شیر دندون پنبه‌ای بود که نمی‌تونست غذا بخوره، حرف بزنه و یا حتی بخنده. برای همین از ناراحتی شروع کرد به گریه کردن. اون داشت بلند بلند گریه می‌کرد که ناگهان صدای مادرش رو شنید. مادر داشت پسرش رو صدا می‌کرد: پسرم پسرم! پاشو انگار داری خواب بد می‌بینی. شیرک یه مرتبه از خواب پرید و سر جاش نشست. اون خدا رو شکر کرد که همه این‌ها یه خواب بوده. زود مسواکش رو برداشت و شروع کرد به شستن دندون‌هاش، اون به مامان و باباش هم قول داد که دیگه تنبلی نکنه و هر شب مسواک بزنه. بچه‌های عزیزم اگه شما هم می‎خواهید دندون‌های سالمی داشته باشید، باید چند تا کار رو انجام بدید. اول اینکه: هر شب مسواک بزنید. دوم اینکه تا می‌تونید ورزش کنید. سوم اینکه: خوردن شیر گرم و عسل رو فراموش نکنید. امید وارم همیشه وقتی می‌خندید، دندون‌های قشنگتون از تمیزی و سفیدی برق بزنن. خوب دیگه اگه گفتید وقت چیه؟ بله وقت خداحافظیه. شما گل پسرها و گل دخترها رو به خدای بزرگ و مهربون می‌سپارم و مطمئنم که خدا یار و نگهدار شماست.  به امید فردایی قشنگ‌تر از امروز، به همه شما میگم: شب به خیر فرشته‌های مهربون. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄