@nightstory57.mp3
11.5M
#عروسکبهانهگیر🎠
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
بهونه گیری کار خوبی نیست.
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((عروسک بهانه گیر))
یک روز گلپری و مادرش به بازار رفتند گلپری عروسک زیبایی را پشت ویترین مغازه دید از مادر خواست تا آن عروسک را برای او بخرد چون اون عروسک خیلی قشنگ بوداخلاق خوبی داشت و بهانه گیر هم نبود .
گلپری عروسک را خرید و به خانه آورد.او هروقت روی شکم عروسک را فشار میداد میگفت :”مامان … مامان من به به می خوام”
وگلپری بهش یک شیشه شیر اسباب بازی میداد.عروسک بعداز خوردن شیربا لبخند ازگلپری تشکر می کرد.
گلپری عروسکش را خیلی دوست داشت و دائما باهاش بازی میکرد و ازخوش اخلاقی عروسکش لذت میبرد.
اما بچه ها کم کم اخلاق عروسک گلپری تغییر کرد و بداخلاق شد
او دیگه دوست نداشت شیر بخوره و همیشه اخموبودحتی وقتی گلپری دکمه روی شکم عروسک را میزد عروسک باهاش صحبت نمیکرد و اخمهاشو درهم میکشید.
گلپری خیلی ناراحت شد وچندبار دکمه عروسک را به امید حرف زدن عروسک زداماعروسک باگلپری حرف نزدحتی بارسوم که گلپری میخواست دکمه عروسک را بزندعروسک جیغ زد
گلپری شیشه شیر را به دهان عروسک نزدیک کرداماعروسک دوست نداشت شیرشو بخوره و دائما بهانه گیری می کرد .
گلپری ناراحت و غمگین نشسته بود و باخودش فکر میکرد چرا عروسک خوش اخلاقش بهانه گیر شده ؟ او هرچه فکرکرد به نتیجه ای نرسید پس تصمیم گرفت عروسک راپیش پزشک ببره چون گلپری همون عروسک خوش اخلاقشومیخواست و دوست نداشت یک عروسک بهانه گیری داشته باشه
گلپری عروسک را پیش پزشک برد آقای دکتر ازش پرسید برای چی عروسکتون رو آوردید دکتر؟
گلپری گفت :خیلی بداخلاق شده آقای دکتر شاید عروسکم مریض شده باشه
دکتر،عروسک گلپری رو معاینه کرد و گفت :عروسک شما مریضی بهانه گیری گرفته اما باید بهتون بگم که این مریضی رو از یه نفر دیگه تو خونتون گرفته ،از کسی که خیلی بهانه میگیره عروسک شما ازش یاد گرفته.برای اینکه عروسک شما خوب بشه باید همه تو خونه خوش اخلاق باشند و بهانه گیری نکنند تاحال عروسک شما خوب بشه و دوباره مهربون و خوش اخلاق بشه .
گلپری ازمطب پزشک بیرون آمد در حالی که با خود فکر میکرد . بچه ها به نظر شما عروسک گلپری مریضی بهانه گیری را از چه کسی گرفته بود ؟ گلپری از آن روز تصمیم گرفت دیگر درخانه نق نزد وبهانه نگیردبنابراین وقتی شب مادرش براش غذا کشید ، او عروسک را پیش خود نشاند و تمام غذایش را بدون گرفتن بهانه خورد تاعروسک ازش یاد بگیره . بعد هم از مادر تشکر کرد و دست هایش را با صابون شست و سفره را به کمک مادر جمع کرد .
عروسک به گلپری بامهربانی نگاه می کرد و همه کارهای خوب گلپری را از او یاد میگرفت . پس از چند روز که گلپری در خانه دیگر بهانه گیری نمیکرد عروسک هم با دیدن کارها و رفتار های خوب گلپری بهانه گیری را کنار گذاشت و دوباره خوش اخلاق و مهربون شد.حالا دوباره میگفت :مامّان …. مامّان …. من به به میخوام
گلپری هم از خوشحالی عروسکش شاد بود و بهش شیرش را میداد ، عروسک همه شیر را می خورد و از گلپری تشکر میکرد وتوی بغل گلپری به یک خواب شیرین فرو میرفت . بچه هاگلپری یادگرفت که دیگه بهانه نگیره و به حرف های مادرش گوش بده و همیشه با دیگران خوش اخلاق و مهربان باشد تا همه او را دوست داشته باشند .
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
10.79M
#نتیجهمهربانی
༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
فــــضــیلتی از امــــام جـــــواد علیه السلام
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۸_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(( نتیجه ی مهربانی ))
کاهانبار خانه ی ما بوی آزاردهنده ای داشت اما من جای بهتری برای خواندن نمازم پیدا نکرده بودم چه جایی بهتر از آنجا کاهانبار کمی تاریک بود. فقط دو تا پنجره ی کوچک داشت که نور کمی را به شکل چهارگوش روی علوفه های خشک پخش می کرد. زمین آن پر از کاه ریزه بود. اگر آن کاه ریزه ها توی لباسم میریخت و لای گردنم می رفت گرفتار خارش میشدم تازه شیش و کک هم داشت اما وقت اول نمازم نباید ترک میشد.
من همین تازگیها شیعه ی امام جواد علیه السلام و اهلبیت پیامبر صلى الله علیه والله شده بودم و راهم از پدر ناصبی ام جدا شده بود پدر هنوز به این موضوع بو نبرده بود اما جلوی من خیلی به شیعه ها ناسزا می گفت و و به امامان عزیزمان بی احترامی میکرد دلم حسابی از دست او پر بود اما هرچه بود پدر بود و باید در مقابلش صبر میکردم
حصیر کوچک را وسط کاه ریزه هایی که روی هم نشسته بودند باز کردم مهرم را از توی جیبم درآوردم و رو به قبله مشغول نماز شدم.
الله أكبر... چند بار به خاطر آن بوی آزاردهنده سرفه کردم اما حواسم نبود که نباید. صدایی از من بلند شود ممکن بود سر و کله ی پدر پیدا شود و مرا در آن
حال ببیند!
به رکوع رفتم و به سجده... دوباره ایستادم.
: خدا لعنت كندا خدا عذایت بدهد تو آبروی مرا بردی...
نمی دانم صدای پدر از کدام طرف کاه انبار بلند شد؛ اما من نمازم را قطع
نکردم
پدر رسید و با ترکه ی دراز انار به جانم افتاد اول به گردنم زد. بعد به پایم بعد به کمرم به پشتم....
وقتی سلام نمازم را دادم بی حال شدم اما صدای پدر
هم چنان در گوشم بود من زنده باشم و ببینم پسرم مثل شیعه های جهنمی نماز میخواند؟ وای بر من
کسی که به تمام طرب شد و اهل بیت بها حرف های زشت بزند
خدا تو را بکشد پسر که کافر شده ای
پدر دوباره شروع کرد به فحش دادن او حرفهای زشتی زد و به امامان عزیزمان ناسزا گفت حرصم گرفت همه ی بدنم می سوخت اما دوست داشتم از جا بلند شوم و با دستهای درشتم گردنش را فشار بدهم وقتی چشم هایم را باز کردم او را بالای سرم دیدم چشم هایش مثل دو تا کاسه ی پر از آتش بود دهانش کف کرده بود و دستهایش می لرزید او دوباره به جانم افتاد؛ اما این دفعه با مشت و لگد بعد چند تا کشیده به صورتم زد و گفت: «اگر یک بار دیگر ببینم ادای شیعه ها را در می آوری دست و پایت را میبندم و تو را به دارالِاماره میبرم تا آنها اعدامت کنندا
دیگر من از حال رفتم و بیهوش شدم وقتی چشم باز کردم مادرم در اتاق بالای سرم بود و داشت صدایم میزد سر و صورتم خیس بود. مادرم کاسه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت از این شربت بخور تا بهتر شوی بعد در گوشم گفت: «اگر من جلوی پدرت را نمی گرفتم دست و پایت را
می بست و تو را در کاه انبار زندانی میکرد پنجره ی اتاق باز بود و یک فاخته داشت نگاهم میکرد و با غم آواز میخواند با آن که تمام بدنم درد میکرد به طرفش دست دراز کردم مادر از اتاق بیرون رفت من گریه کردم و به آن پرنده ی غریب گفتم پس کی جواب نامه ی امام نهم به من میرسد؟ نکند نامه ی من بی جواب بماند»
یک روز صبح زود پدر و نوکرهایش توی حیاط نشسته بودند و داشتند پنبه پاک میکردند من از اتاق به حیاط آمدم و به او سلام کردم. پدر فقط گفت: «علیک»
او مرا از خیلی کارها محروم کرده بود با من حرف نمیزد. نگاهم نمی کرد. اگر هم کاری داشت به نوکرها میگفت که به من بگویند. حالا از دستش حسابی کفری بودم و دلم میخواست دیگر او را نبینم
بعد از ظهر پدر رفته بود مهمانی که در خانه ی ما را زدند. دوستم یوسف بود
که پنهانی مرا صدا زد بعد نامه ای را زیر بغلم گذاشت و گفت: «این نامه
از مدینه آمده و برای توست... خدا حافظ!
دلم غرق در خوش حالی شد.
دویدم توی اتاق و آرام و با احتیاط آن نامه را باز کردم نامه ی امام جواد مهم بود دلم به تاپ تاپ افتاد ..
* نامه ات را خواندم و به آنچه از وضع پدرت نوشته بودی آگاه شدم ان شاء الله دعا کردن برای تو را ترک نخواهم کرد مدارا و مهربانی با پدر بهتر از در افتادن با اوست. بدان که دنبال هر سختی آسانی است بنابراین صبر پیشه کن که عاقبت خوب برای آدمهای درست کار است..*
من صورتم را تو بالش مخملی مان گذاشتم و آرام آرام گریه کردم غروب وقتی پدر به حیاط خانه با گذاشت به طرف او دویدم سلام کردم و دست و پایش را بوسیدم پدر خیلی تعجب کرد اما حرفی نزد. روزهای بعد هم دست از مهربانی و احترام او برنداشتم کم کم پدر نرم و آرام شد. مدتی گذشت. او با من دوست شد و دیگر به کارهایم شک نکرد و جلویم حرف زشتی به امامان علیه السلام نزد.
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.7M
#پیراهنخانمفاطمهزهرا سلاماللهعلیها
༺◍⃟🕋📿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
زندگی خانم فاطمهزهراسلاماللهعلیها..
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۸_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
پیراهنخانمفاطمه زهراسلاماللهعلیها
تق تق چه کسی به درمیکوبد؟نکند زنهای همسایه آمده اندتورا به عروسی ببرن مردخشمگین شد برخاست که برود ودررابازکند،اما زن نگذاشت به التماس افتادوگفت:یک امروزرادندان به جگر بگذاروحرفی نزن فقط بهشان بگوهمسرم ناخوش است وبه عروسی نمیادهمین مرد آرام شد:باشد قبول است
زن بازهم التماس کردچشمهایش اشک آلودبود ودستهایش میلرزید او شوق رفتن به عروسی دختر همسایه را داشت؛اما شوهرش اجازه نمیداد میگفت مسلمانها به خون یهودیها تشته اند؛آنوقت تومیگویی مابه عروسی شان برویم؟
زن ساکت ماندمردرفت تا ببیندپشت در چه کسی است.مرغابی های توی حیاط دنبال هم قدقد کردند و از سر راه او کنار رفتند.مرد وقتی که میرفت عصبانی بود برای همین زن نگران بود که یک وقت به آنهایی که پشت درهستند تندنشود وحرف بدی نزند اما وقتی مردبرگشت داشت میخندیدزن جا خورد از قاب اتاق بیرون آمد و پرسید:چه شدچه کسی بود که در می زد؟مردازتوی حیاط داد زد:زودباش خودت را برای عروسی آماده کن همسایه ها پشت در منتظرند زن داشت ازتعجب شاخ در می آورد.مردهم داشت برای مرغابیها دانه میریخت و شعر میخواند.او از این رو به آن روشده بود و دیگر آن مرد بداخلاق چند دقیقه ی پیش نبود زن پرسید نگفتی چهشده؟تو که می گفتی حق ندارم به عروسی بروم اما حالامرد گفت:ای وای کلافه ام کردی زن زودباش عجله کن پشت در چندتازن ازفامیل یهودی ماهستند اگر باآنها بروی خیالم راحت است تازه آنها برای عروسی خیالاتی دارند که اگر انجام بدهندمسلمانها ادب خواهند شد وپیامبر دروغین آنها رسواخواهدشد!زن که ازحرفهای همسرش گیج شده بودرفت وبه سرعت خودش را برای رفتن به عروسی آماده کرد
مردبه همسرجوانش ازماجرای صحبت با آن زنها چیزی نگفت زن جوان همراه زنهای قبیله راه افتادند تا زودتر به عروسی برسند.عروسی در خانه ی یکی از مسلمانان برگزار میشدهم عروس مسلمان بود هم داماد دربین راه زن روکردبه یکی از زنهای قبیله و پرسید:چه اتفاقی افتاده؟چراکسی بمن چیزی نمیگوید؟زنی که میانسال بودوقدبلندی داشت ایستادوآهسته به اوگفت:به ما خبر دادندفاطمه دخترمحمدهم به عروسی دعوت شده برای همین ما مشتاق شدیم که به عروسی برویم وگرنه نمیرفتیم.چی؟به خاطر دختر محمدمیخواهید به عروسی بروید؟شوهرم اگربفهمد پوست از سرم میکند
زن قدبلندصورت کک مکی اش را جلوی اوبردوگفت:ما میخواهیم دختر محمدرا بخاطر این که لباسهای ساده ای میپوشدوزندگی اش فقیرانه اش مسخره کنیم مگراوراندیده ای؟مگر نمیدانی که هیچوقت لباس گرانبها بر تن نکرده وجواهر آلات برگردن و دستهایش نیست؟چرا! خب امروز روز خوبی است که ازمازخم زبان بشنود و تنبیه شود.ما قوم یهود هستیم یهود یعنی زخم زبان
زن درفکر فرو رفت صورت آرام فاطمه درنظرش زنده شد.هربارکه درشهر مدینه بااو روبه رو شده بود ازاو جز مهربانی و خوشرویی چیزی ندیده بود
او آهسته به خودش نفرین کرد.کاش شوهرم ازحرف خودبرنمیگشت و مرا در خانه حبس میکرد درست است که من یهودی هستم اما هیچوقت از فاطمه غرور تکبر و بداخلاقی ندیده ام فاطمه مهربانترین بانویی است که من در مدینه دیده ام زنها پابه عروسی گذاشتند؛اما از فاطمه خبری نبود.زنهای مسلمان به آنها نگاه کردند و به آنها خوشامد گفتند و گفتندمیوه نوشجان کنید!هم انجیرو سیب و انگورهست
زنهای یهودی نشستند زن جوان هم نشست.آنها ازاو میخواستند بپرسد پس دختر پیامبرخداکجاست؟مگراو به عروسی نمیآید؟اما او نپرسید و آن چند نفر را عصبانی کرد.چند دقیقه گذشت ناگهان چشمها بطرف دراتاق چرخید فاطمه بود که همراه دوبانوی دیگر پا به عروسی گذاشته بود،فاطمه سلام کرد و نشست زنهای یهودی باتمسخر نگاهش کردند آنها منتظر بودند فاطمه چادرش را بردارد. فاطمه چادرش را برداشت زنها هول کردند.یکی دهانش گشاد شد.یکی گوشه لبش را گزید،یکی چشمهایش چهارتا شدفاطمه لباس زیبا و خوشبویی به تن داشت.زنها به پچ پچ افتادند؛اما زن جوان خوشحال بود.او و زنهای دیگر تا آنموقع لباسی به آن زیبایی ندیده بودند.بالاخره همان زن قدبلند دهان باز کرد و پرسید: ای فاطمه این پیراهن را از کجا آورده ای؟ فاطمه با مهربانی پاسخ داد:از پدرم
زن دیگری که کناردست او بود.پرسید:پدرت از کجا آورده؟فاطمه گفت:از فرشته ی خدا جبرئیل گرفته یکی از زنها طاقت نیاورد فوری برخاست جلو رفت و تعجب کنان پرسید:جبرئیل از کجا آورده؟
فاطمه گفت:از بهشت
صدای زنها بلندشدهم زنهای یهودی هم آن چند زن مسلمان حالا هر کسی به زبان خود به فاطمه سلام و درود میگفت آن زنهای یهودی گفتند ای فاطمه ما گواهی میدهیم که خداوندیکی است ومحمدپیامبربزرگ اوست
ناگهان زن جوان برخاست تا آن خبر خوش را به شوهرش برساند؛اما زنها متوجه رفتن او نشدند.آنها هنوز هم به فاطمه نگاه میکردند
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این روزها اگه قصه نداریم
بخاطر اینه که خانم معین الدینی
کرمان هستن و اونجا دوره فن بیان
برای معلمین عزیز کرمانی دارن
.
تشکر و قدردانی از مهمان نوازی موسس نازنین مدارس هوشمند مهر و رازی و ثارالله که اینقدر به فکر توانمندی کادر و نیروهای فرهنگی هستند سرکار خانم تاج الدینی عزیز😊
.