✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(( نتیجه ی مهربانی ))
کاهانبار خانه ی ما بوی آزاردهنده ای داشت اما من جای بهتری برای خواندن نمازم پیدا نکرده بودم چه جایی بهتر از آنجا کاهانبار کمی تاریک بود. فقط دو تا پنجره ی کوچک داشت که نور کمی را به شکل چهارگوش روی علوفه های خشک پخش می کرد. زمین آن پر از کاه ریزه بود. اگر آن کاه ریزه ها توی لباسم میریخت و لای گردنم می رفت گرفتار خارش میشدم تازه شیش و کک هم داشت اما وقت اول نمازم نباید ترک میشد.
من همین تازگیها شیعه ی امام جواد علیه السلام و اهلبیت پیامبر صلى الله علیه والله شده بودم و راهم از پدر ناصبی ام جدا شده بود پدر هنوز به این موضوع بو نبرده بود اما جلوی من خیلی به شیعه ها ناسزا می گفت و و به امامان عزیزمان بی احترامی میکرد دلم حسابی از دست او پر بود اما هرچه بود پدر بود و باید در مقابلش صبر میکردم
حصیر کوچک را وسط کاه ریزه هایی که روی هم نشسته بودند باز کردم مهرم را از توی جیبم درآوردم و رو به قبله مشغول نماز شدم.
الله أكبر... چند بار به خاطر آن بوی آزاردهنده سرفه کردم اما حواسم نبود که نباید. صدایی از من بلند شود ممکن بود سر و کله ی پدر پیدا شود و مرا در آن
حال ببیند!
به رکوع رفتم و به سجده... دوباره ایستادم.
: خدا لعنت كندا خدا عذایت بدهد تو آبروی مرا بردی...
نمی دانم صدای پدر از کدام طرف کاه انبار بلند شد؛ اما من نمازم را قطع
نکردم
پدر رسید و با ترکه ی دراز انار به جانم افتاد اول به گردنم زد. بعد به پایم بعد به کمرم به پشتم....
وقتی سلام نمازم را دادم بی حال شدم اما صدای پدر
هم چنان در گوشم بود من زنده باشم و ببینم پسرم مثل شیعه های جهنمی نماز میخواند؟ وای بر من
کسی که به تمام طرب شد و اهل بیت بها حرف های زشت بزند
خدا تو را بکشد پسر که کافر شده ای
پدر دوباره شروع کرد به فحش دادن او حرفهای زشتی زد و به امامان عزیزمان ناسزا گفت حرصم گرفت همه ی بدنم می سوخت اما دوست داشتم از جا بلند شوم و با دستهای درشتم گردنش را فشار بدهم وقتی چشم هایم را باز کردم او را بالای سرم دیدم چشم هایش مثل دو تا کاسه ی پر از آتش بود دهانش کف کرده بود و دستهایش می لرزید او دوباره به جانم افتاد؛ اما این دفعه با مشت و لگد بعد چند تا کشیده به صورتم زد و گفت: «اگر یک بار دیگر ببینم ادای شیعه ها را در می آوری دست و پایت را میبندم و تو را به دارالِاماره میبرم تا آنها اعدامت کنندا
دیگر من از حال رفتم و بیهوش شدم وقتی چشم باز کردم مادرم در اتاق بالای سرم بود و داشت صدایم میزد سر و صورتم خیس بود. مادرم کاسه ای را جلوی دهانم گرفت و گفت از این شربت بخور تا بهتر شوی بعد در گوشم گفت: «اگر من جلوی پدرت را نمی گرفتم دست و پایت را
می بست و تو را در کاه انبار زندانی میکرد پنجره ی اتاق باز بود و یک فاخته داشت نگاهم میکرد و با غم آواز میخواند با آن که تمام بدنم درد میکرد به طرفش دست دراز کردم مادر از اتاق بیرون رفت من گریه کردم و به آن پرنده ی غریب گفتم پس کی جواب نامه ی امام نهم به من میرسد؟ نکند نامه ی من بی جواب بماند»
یک روز صبح زود پدر و نوکرهایش توی حیاط نشسته بودند و داشتند پنبه پاک میکردند من از اتاق به حیاط آمدم و به او سلام کردم. پدر فقط گفت: «علیک»
او مرا از خیلی کارها محروم کرده بود با من حرف نمیزد. نگاهم نمی کرد. اگر هم کاری داشت به نوکرها میگفت که به من بگویند. حالا از دستش حسابی کفری بودم و دلم میخواست دیگر او را نبینم
بعد از ظهر پدر رفته بود مهمانی که در خانه ی ما را زدند. دوستم یوسف بود
که پنهانی مرا صدا زد بعد نامه ای را زیر بغلم گذاشت و گفت: «این نامه
از مدینه آمده و برای توست... خدا حافظ!
دلم غرق در خوش حالی شد.
دویدم توی اتاق و آرام و با احتیاط آن نامه را باز کردم نامه ی امام جواد مهم بود دلم به تاپ تاپ افتاد ..
* نامه ات را خواندم و به آنچه از وضع پدرت نوشته بودی آگاه شدم ان شاء الله دعا کردن برای تو را ترک نخواهم کرد مدارا و مهربانی با پدر بهتر از در افتادن با اوست. بدان که دنبال هر سختی آسانی است بنابراین صبر پیشه کن که عاقبت خوب برای آدمهای درست کار است..*
من صورتم را تو بالش مخملی مان گذاشتم و آرام آرام گریه کردم غروب وقتی پدر به حیاط خانه با گذاشت به طرف او دویدم سلام کردم و دست و پایش را بوسیدم پدر خیلی تعجب کرد اما حرفی نزد. روزهای بعد هم دست از مهربانی و احترام او برنداشتم کم کم پدر نرم و آرام شد. مدتی گذشت. او با من دوست شد و دیگر به کارهایم شک نکرد و جلویم حرف زشتی به امامان علیه السلام نزد.
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
11.7M
#پیراهنخانمفاطمهزهرا سلاماللهعلیها
༺◍⃟🕋📿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
زندگی خانم فاطمهزهراسلاماللهعلیها..
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۸_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
پیراهنخانمفاطمه زهراسلاماللهعلیها
تق تق چه کسی به درمیکوبد؟نکند زنهای همسایه آمده اندتورا به عروسی ببرن مردخشمگین شد برخاست که برود ودررابازکند،اما زن نگذاشت به التماس افتادوگفت:یک امروزرادندان به جگر بگذاروحرفی نزن فقط بهشان بگوهمسرم ناخوش است وبه عروسی نمیادهمین مرد آرام شد:باشد قبول است
زن بازهم التماس کردچشمهایش اشک آلودبود ودستهایش میلرزید او شوق رفتن به عروسی دختر همسایه را داشت؛اما شوهرش اجازه نمیداد میگفت مسلمانها به خون یهودیها تشته اند؛آنوقت تومیگویی مابه عروسی شان برویم؟
زن ساکت ماندمردرفت تا ببیندپشت در چه کسی است.مرغابی های توی حیاط دنبال هم قدقد کردند و از سر راه او کنار رفتند.مرد وقتی که میرفت عصبانی بود برای همین زن نگران بود که یک وقت به آنهایی که پشت درهستند تندنشود وحرف بدی نزند اما وقتی مردبرگشت داشت میخندیدزن جا خورد از قاب اتاق بیرون آمد و پرسید:چه شدچه کسی بود که در می زد؟مردازتوی حیاط داد زد:زودباش خودت را برای عروسی آماده کن همسایه ها پشت در منتظرند زن داشت ازتعجب شاخ در می آورد.مردهم داشت برای مرغابیها دانه میریخت و شعر میخواند.او از این رو به آن روشده بود و دیگر آن مرد بداخلاق چند دقیقه ی پیش نبود زن پرسید نگفتی چهشده؟تو که می گفتی حق ندارم به عروسی بروم اما حالامرد گفت:ای وای کلافه ام کردی زن زودباش عجله کن پشت در چندتازن ازفامیل یهودی ماهستند اگر باآنها بروی خیالم راحت است تازه آنها برای عروسی خیالاتی دارند که اگر انجام بدهندمسلمانها ادب خواهند شد وپیامبر دروغین آنها رسواخواهدشد!زن که ازحرفهای همسرش گیج شده بودرفت وبه سرعت خودش را برای رفتن به عروسی آماده کرد
مردبه همسرجوانش ازماجرای صحبت با آن زنها چیزی نگفت زن جوان همراه زنهای قبیله راه افتادند تا زودتر به عروسی برسند.عروسی در خانه ی یکی از مسلمانان برگزار میشدهم عروس مسلمان بود هم داماد دربین راه زن روکردبه یکی از زنهای قبیله و پرسید:چه اتفاقی افتاده؟چراکسی بمن چیزی نمیگوید؟زنی که میانسال بودوقدبلندی داشت ایستادوآهسته به اوگفت:به ما خبر دادندفاطمه دخترمحمدهم به عروسی دعوت شده برای همین ما مشتاق شدیم که به عروسی برویم وگرنه نمیرفتیم.چی؟به خاطر دختر محمدمیخواهید به عروسی بروید؟شوهرم اگربفهمد پوست از سرم میکند
زن قدبلندصورت کک مکی اش را جلوی اوبردوگفت:ما میخواهیم دختر محمدرا بخاطر این که لباسهای ساده ای میپوشدوزندگی اش فقیرانه اش مسخره کنیم مگراوراندیده ای؟مگر نمیدانی که هیچوقت لباس گرانبها بر تن نکرده وجواهر آلات برگردن و دستهایش نیست؟چرا! خب امروز روز خوبی است که ازمازخم زبان بشنود و تنبیه شود.ما قوم یهود هستیم یهود یعنی زخم زبان
زن درفکر فرو رفت صورت آرام فاطمه درنظرش زنده شد.هربارکه درشهر مدینه بااو روبه رو شده بود ازاو جز مهربانی و خوشرویی چیزی ندیده بود
او آهسته به خودش نفرین کرد.کاش شوهرم ازحرف خودبرنمیگشت و مرا در خانه حبس میکرد درست است که من یهودی هستم اما هیچوقت از فاطمه غرور تکبر و بداخلاقی ندیده ام فاطمه مهربانترین بانویی است که من در مدینه دیده ام زنها پابه عروسی گذاشتند؛اما از فاطمه خبری نبود.زنهای مسلمان به آنها نگاه کردند و به آنها خوشامد گفتند و گفتندمیوه نوشجان کنید!هم انجیرو سیب و انگورهست
زنهای یهودی نشستند زن جوان هم نشست.آنها ازاو میخواستند بپرسد پس دختر پیامبرخداکجاست؟مگراو به عروسی نمیآید؟اما او نپرسید و آن چند نفر را عصبانی کرد.چند دقیقه گذشت ناگهان چشمها بطرف دراتاق چرخید فاطمه بود که همراه دوبانوی دیگر پا به عروسی گذاشته بود،فاطمه سلام کرد و نشست زنهای یهودی باتمسخر نگاهش کردند آنها منتظر بودند فاطمه چادرش را بردارد. فاطمه چادرش را برداشت زنها هول کردند.یکی دهانش گشاد شد.یکی گوشه لبش را گزید،یکی چشمهایش چهارتا شدفاطمه لباس زیبا و خوشبویی به تن داشت.زنها به پچ پچ افتادند؛اما زن جوان خوشحال بود.او و زنهای دیگر تا آنموقع لباسی به آن زیبایی ندیده بودند.بالاخره همان زن قدبلند دهان باز کرد و پرسید: ای فاطمه این پیراهن را از کجا آورده ای؟ فاطمه با مهربانی پاسخ داد:از پدرم
زن دیگری که کناردست او بود.پرسید:پدرت از کجا آورده؟فاطمه گفت:از فرشته ی خدا جبرئیل گرفته یکی از زنها طاقت نیاورد فوری برخاست جلو رفت و تعجب کنان پرسید:جبرئیل از کجا آورده؟
فاطمه گفت:از بهشت
صدای زنها بلندشدهم زنهای یهودی هم آن چند زن مسلمان حالا هر کسی به زبان خود به فاطمه سلام و درود میگفت آن زنهای یهودی گفتند ای فاطمه ما گواهی میدهیم که خداوندیکی است ومحمدپیامبربزرگ اوست
ناگهان زن جوان برخاست تا آن خبر خوش را به شوهرش برساند؛اما زنها متوجه رفتن او نشدند.آنها هنوز هم به فاطمه نگاه میکردند
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
این روزها اگه قصه نداریم
بخاطر اینه که خانم معین الدینی
کرمان هستن و اونجا دوره فن بیان
برای معلمین عزیز کرمانی دارن
.
تشکر و قدردانی از مهمان نوازی موسس نازنین مدارس هوشمند مهر و رازی و ثارالله که اینقدر به فکر توانمندی کادر و نیروهای فرهنگی هستند سرکار خانم تاج الدینی عزیز😊
.
اگر فــــــرزند شما به آرایـــــــش و تغییر دادن
ظاهرش علاقمنده و ظاهرش دوست نداره
داستان امشب رو گوش کنید 😊
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی تربیتی مذهبی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
@nightstory57(2).mp3
8.82M
#بره_سفید
༺◍⃟🐑🐏჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
اگه میخوای فرزندت آرایش نکنه
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲سال
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((بره سفید))
((اگه میخوای فرزندت آرایش نکنه))
در یک روستای خوش آب و هوا بره کوچولویی زندگی می کرد. اسم این بره کوچولو "سفید" بود. سفید بره کوچولوی بامزه و خوشگلی بود. او مثل همه بره های دیگر روستا خیلی زیبا بود.
اما سفید بسیار بازیگوش و کنجکاو بود. او همیشه دوست داشت زیباتر به نظر برسد.برای همین همیشه فکر میکرد که چطور میتواند اینکار را انجام بده.
روزی سفید یک سطل رنگ دید او به یاد حرف پدرش افتاد که میگفت:" اگه دوس داری نقاشیتو قشنگترش کنی باید خوب اونو رنگ آمیزی کنی!". در ذهنش جرقه ای خوردوبا خودش گفت: آها فهمیدم اگه بخوام زیباتر از الانم باشم باید از رنگها کمک بگیرم. و بعد، سرشو داخل سطل رنگ کرد و بعد خودش را در آینه روی دیوار نگاه کرد او سعی کرد تا با دستهایش رنگهای مختلف را به صورتش بزند. او از دیدن خودش خیلی خوشحال شد سفید فکر میکرد شبیه یک موجود زیباتر شده است.
حالا سفید که فکر میکرداز همیشه زیباتر شده صداها راهم بهتر میشنید صدای آرام باد خنک و آواز گوش نواز گنجشکان را میشنید
وقتی سفید به سمت خانه برمی گشت یکی از دوستانش او را از پشت دید فریاد زد: آهای بره ناقلا (یکی دیگه از بره ها) توام بیا اینجا بیا پیش ما بیا همه باهم بازی کنیم سفید صداشو را شنید.
او فکر میکرد زیباتر شده است برای همین با خوشحالی به سمت دوستانش دوید و با خنده گفت من که بره ناقلا نیستم اما همینکه به آنها نزدیک شد آنها خیلی ترسیدند و بعد همه پا به فرار گذاشتند.
سفید خیلی ناراحت شد داد زد و گفت منم سفید کجا رفتین؟
بچه ها آرام و آرام و با کمی ترس برگشتند.یکی از بچه ها گفت: از کجا بدونیم راست میگی؟ تو شبیه گرگ شدی شاید تو یک گرگی!
سفید خندید و صورتشو شست
بچه ها فهمیدند که او همان بره سفیدکوچولوی زیباست.
همه برگشتند و با هم شروع به بازی کردند.
وقتی بازی تمام شد، یکی از بچه ها گفت تو چرا صورتتو رنگی کردی؟ تو که خیلی زیبا و قشنگی!
سفیدگفت:میخوام زیباتر باشم و بعد به سمت خانه راه افتاد.
روزبعد که سفید بیدار شد از مادرش اجازه گرفت تا بیرون بره
او بازم دنبال یک سطل رنگ دیگر بود او نمیتوانست زیبایی خودش را ببیند برای همین میخواست با رنگها خودش را زیبا کند. او خودش را یک نقاشی میدید که زیبا نیست و برای زیبا شدن به رنگهای مختلف نیاز دارد.
سفید عاشق رنگ ببرها بود میخواست خودش را مثل آنها خوشگل کند. او رفت و رفت تا سطل رنگی را پیدا کرد. دوباره صورتش را داخل سطل رنگ کرد و خودش را رنگ آمیزی کرد.
دوباره با خوشحالی سمت دوستانش دوید اما دوستانش فکر کردند او یک بچه ببر زیباست که لباس بره پوشیده برای همین دوباره پا به فرار گذاشتند. سفید از اینکه دوستانش او را نمیشناختند و فرار میکردند خیلی ناراحت شد فورا صورتش را شست و به دوستانش گفت:بیاین اینجا منم سفید!
دوباره بچه ها سفید را دیدند و برگشتند.
یکی از بچه هاگفت:سفید تو یک بره سفید و خوشکل هستی ماکه نقاشی نیستیم که بخوایم با رنگ خودمونو قشنگ کنیم. ماها رو نگاه کن همه ما بچه ها خیلی قشنگی هستیم نیازی هم به رنگ آمیزی و اینکه صورتمونو رنگ کنیم نداریم!"
سفید متوجه شد چون یک بره کوچک هست ب تنهایی زیباست
او قول داد که دیگرخودش را شبیه یک نقاشی نبیند که نیاز به رنگ داره و همش بخواد صورتشو رنگ کنه
سفید با بقیه دوستاش شروع ب بازی کرد و دست از رنگ امیزی خودش برداشت
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄