eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
514 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
29K
آیا شــــما هم مثل من با شنیدن این صدا غش و ضعف نمیکنید؟ من فدای دختر قشنگم پارمیدا که اینـــــــــــــــــقدر با احـــــــــساسه 😍
وعده سالم. معین الدینی.mp3
13.9M
خوراکی برای مدرسه بچه چی بذاریم؟ ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
کیک یا بیسکویت ارگانیک بزارید. ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن داستان جدیدمون هم داره آماده میشه حدس بزنید اسمش چیه؟ ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی از بچه ها کارگاه قصه مون نیومدن دلشون میخواست باشن ی تیکه هایی از کارگاه خانم معین الدینی با هم ببینیم 😊☝️ ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
:: آیا بچه ی شما هم از مدرسه و مهدکودک میترسه وگریه میکنه😥😭 قصه امشب رو از دست نده ((مامان دلم برات تنگ میشه))😍 با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مامان دلم برات تنگ میشه.mp3
7.84M
༺◍⃟👧🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مدرسه ترس نداره😉☺️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻📚ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مامان دلم برات تنگ میشه)) اگه میخوای فرزندت در مهد بمونه و گریه نکنه امروز اولین روز مهدکودکیها بود امید ازاینکه بزرگترشده بود خیلی خوشحال بود اما اصلا دلش نمیخواست از مامانش جدا بشه برای همین وقتی به مهد رسیدند امید خیلی خیلی ناراحت بود چشم های امید کمی خیس شده بود و به زمین نگاه میکرد. مادر امید رو بغل کرد و بعد روی یک نیمکت خوشگل چوبی نشستند مامان وقتی به چشم های امید نگاه کرد فهمید که امید حالش خوب نیست. مامان دستهای امید رو گرفت و با صدایی آروم گفت: " عزیزم تو ناراحتی آره؟". امید دوباره به زمین نگاه کرد، پاهاش رو تکون داد و گفت آره اصلا اینجا رو دوست ندارم. مامان گفت: " آره! امروز اولین روزیه که اومدیم مهد تا حالا اینجا نیومدی تو تا حالا کنار این همه بچه نبودی میدونم که ناراحتی و دوست داری با من برگردی خونه واسه همینه اینجا رو دوست نداری عزیزم میفهمم! و همینطور با محبت به امید نگاه می کرد. امید و مامانش روی نیمکت نشسته بودند و امید هنوز هم ناراحت بود تا اینکه یه بچه بامامانش ازکنار نیمکت رد شدند. بچه به مامانش میگفت مامان امروز من کلی دوست پیدا میکنم من عاشق دوست پیدا کردنم. دوستای خوب و با ادب وقتی امید این حرف رو شنید توی دلش گفت آره راست میگه ها!! اینجا یه عالمه بچه هست که میتونم باهاشون دوست بشم امید همونطور که پاهاش رو روی نیمکت تکون میداد هنوز هم ناراحت بود اما این ناراحتی کوچولوتر شده بود. تا اینکه یه بچه دیگه با باباش از جلوی نمیکت رد شدند بچه با خوشحالی و صدای بلند به باباش میگفت :بابا من همیشه دوست داشتم یه جایی باشم که بتونم یه عالمه بازی کنم امروز بهت قول میدم انقدر بازی کنم که وقتی اومدم خونه خسته خسته باشم دوباره صدای ذهن امید میگفت آره حق با اونه اینجا میتونی کلی بازی کنی و کیف کنی امید آروم آروم سرش رو بالاتر گرفت و به مامانش نگاه کرد و گفت: " مامان فکر میکنم اینجا رو دوست دارم !". مامان از شنیدن حرف امید خوشحال شد و گفت: "یعنی چی پسرم؟ چی شد که فکر میکنی اینجا رو دوست داری؟". امید جواب داد اینجا کلی بچه هست. من میتونم با بچه های مودب دوست بشم تازه اینجا میشه یه عالمه بازی کرد میخوام انقدر بازی کنم که وقتی اومدم خونه خسته و کوفته باشم!". مامان گفت:باشه پسرم پس پاشو بریم داخل مهد!" امید فورا بلند شد و با هم وارد مهد شدند. بعد مامان با مدیر و مربی صحبت کرد. مامان روبروی امید نشست و گفت خب عزیزم! من میرم خونه مهدت که تموم شه من خیلی زود میام همینجا دنبالت. و بعد مامان امید رو بوسید و آروم آروم میخواست از مهد بیرون بره که صدای پاهای امید رو شنید. امید تند تند دوید و مامانش رو بغل کرد و بعد گفت: " مامان هنوز نرفتی دلم برات تنگ شده نرو لطفا توام اینجا پیشم بمون!" مامان لبخندی زد و گفت منم دلم برات تنگ میشه اما حالا که بزرگتر شدی و اومدی مهد بیا فکر کنیم ببینیم وقتی دلمون تنگ میشه چکار کنیم. امید هرچی فکر کرد چیزی به ذهنش نیومد اما مامان گفت: آها فهمیدم. من دلم تنگ شه به عکست نگاه میکنم و کیف میکنم. امید گفت: اوه چه راهی مامان منم الان که بزرگتر شدم یه راهی پیدا کردم من دلم تنگ شه از اینجا یه بوس برات میفرستم و بعد سعی میکنم انقدر بازی کنم و خوش بگذرونم که زودی مهدم تموم شه و دوباره ببینمت! مامان از اینکه پسر شجاع و باهوشی داشت خیلی خوشحال بود امید رو بغل کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم همیشه کنارت هستم. حتی اگه ازت دور باشم توی ذهنت هستم و توام میتونی بوسم کنی!". ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
255K
شنونده های نازنین کانال داستان شب 😍 ملیکا اکبری ۶ساله از اهواز طهورا ۳ ساله وکیسان ایزدی۱۰ساله از بوشهر فاطمه زهرا و علی رضا ارباب جعفری فاطمه زهرا۷ساله و علیرضا۵ساله از کاشان محمدمهدی۶ونیم ساله و علی حمیدی۳ونیم ساله ازخرمشهر علی شیخ کانلو۸ساله ازشهرستان نطنز حسین علیپور۹ ساله وزینب خانم ۶ساله وزهرا کوچولو ۲ساله از قم محمد هادی و محمد حسین و فاطمه طهورا سلمانی فاطمه برنا ۷ساله وساجده کوچولوی ۴ساله :: ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
:: بچه های شما هم باهم دعوا میکنن و همدیگه رو کتک میزنن؟؟؟؟😥😭
پس قصه امشب رو از دست نده
((لطفا اَدای منو در نیار))😍 با داستان امشب همراه باشید در کانال👇 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::