یک روتین شبانه عالی.معین الدینی.mp3
2.59M
یک روتین شبانه عالی
برای اعضای کانال داستان شب 😊
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
تو خونه ما همیشه کتاب هست
و کتاب خوانی .....جالب بود برام
صبح زود ساعت 6با این صحنه
روبرو شدم 😊👆
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
188.5K
::
زهرا اسماعیلی ۵ ساله و
محمدعلی اسماعیلی ۳ ساله از تهران
طاها افتخاری ۱۲ساله از اراک
بردیا کوه گرد ۶ساله ازشیراز
نازنین زهرا(کلاس دوم) وفاطمه (پیش دبستانی) زارع خورمیزی از استان یزد شهرستان مهریز
محمد حسام حقانی ۸ساله از قم
محمدمهدی نجاری۸ساله از اصفهان
::
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57
::
آیا کودکتون توی مدرسه
نمیتونه از حق خودش دفاع کنه 😢
قصه امشب رو از دست نده😊👌
((تو باید از حقت دفاع کنی))
با داستان امشب همراه باشید
در کانال👇
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
16.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستـــــان تــــصــــویــــری
🎙قصه گو: معین الدینی
🎞انیماتور: عارفه رضائیان
#از_حقت_دفاع_کن
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
رفتار مناسب با فرد زورگو
#گروه_سنی_۵_۱۲
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:(توبایدازحقت دفاع کنی))
در یک جنگل زیبا، موش کوچولویی به نام "سبزک" زندگی میکرد. او عاشق ساز دهنی بود خیلی خوب میتونست با هر چیزی یک صدای قشنگ ایجاد کنه سبزک خیلی قشنگ آهنگ میزد. او عاشق این کار بود برای همین مامان یک ساز دهنی براش خریده بود. سبزک همیشه ساز دهنی همراهش بود و هرجا که بیکارمیشد، شروع میکرد به آهنگ زدن و بقیه حیوانات از صدای آهنگی که سبزک میزد کیف میکردند.
سبزک انقدر عاشق ساز دهنی بود که حتی اونو به مدرسه هم میبرد.
یه روزکه سبزک زنگ تفریح مشغول ساز زدن بود، دید که چندتا از دانش اموزا دارن یکی از دوستاشونو اذیت میکنند. سبزک اول خیلی ناراحت شد بعد ساز دهنی رو از دهنش بیرون آورد و با خودش فکر کرد وای اگه یکی بخواد منو اذیت کنه چکار باید بکنم؟من هم خیلی ازبقیه کوچولوترم هم حتی قدم به زانوی اون شیرهم نمیرسه چطوری باید از خودم دفاع کنم؟
سبزک توی همین فکرا بود که خیییلی ناراحت شد. ساز دهنیشو برداشت و یه آهنگ غمگین زد.
وقتی مدرسه تعطیل شد سبزک توی راه مدرسه به این موضوع فکر میکرد که چطور میتونه از خودش دفاع کنه او داشت باخودش فکرمیکرد که یهو دید پشت در خونشونه
سبزک هنوز ناراحت بود.تااینکه مامانش گفت:سلام سبزکم حالت خوبه؟ مدرسه چطور بود امروز؟سبزک با ناراحتی به مامانش گفت:خیلی ناراحتم امروز بچه هاداشتم یکیو اذیت کردن و اون طفلكم خیلی ناراحت بودو گریه میگرد منم خیلی ناراحت شدم!
مامان گفت: خب اون بچه چکار کرد؟سبزک سرشو پایین انداخت و گفت:هیچی هیچ کاری نکرد.حتی سرشو هم بالا نگرفت. فقط به زمین نگاه میکردو گریه میکرد.
مامان از شنیدن اینکه یک بچه اذیت شده ناراحت شد،بعد گفت:چقدر بد. واقعا ناراحت شدم پسرم اما حتی سرشم بالا نگرفته. به نظرت چرا؟ سبزک دستشو زیر چونش گذاشت و فکر کرد وگفت:خوب معلومه دیگه چون خیلی کوچولو و لاغر بود. واسه همین هیچکاری نتونست بکنه. سبزک ادامه داد و گفت: مثل من منم خیلی کوچولوئم!مامان کنار سبزک نشست و گفت: هیچ بچه ای توی مدرسه تنها نیست. مدیر و ناظم ها و معلم ها همه مراقب بچه ها هستن پس تو تنها نیستی!
سبزک گفت:یعنی چی مامان؟
مامان لبخندی زد و گفت :یعنی اگه کسی خواست اذیتت کنه یا نوبت رو رعایت نکنه میتونی از مدیر و ناظم و یا معلمتون کمک بگیری
سبزک کمی خوشحال شد و گفت: چطوری باید این کارو بکنم؟ مامان گفت:عزیزم!من قبول دارم که تو از بقیه کوچولوتری اما خیلی خوب ساز میزنی همه عاشق سازهای تو هستن همیشه یادت باشه که چقدر توی ساز زدن قوی هستی تو این کارو عالی انجام میدی کافیه خودتو همینطور که هستی قبول داشته باشی بعد اگه یه نفر خواست اذیتت کنه،سرتو بالا بگیر به چشماش خوب نگاه کن وبعدبلندبهش بگواگه بخوای اذیتم کنی یا نوبتمورعایت نکنی میرم و به مدیرمیگم تابه مامان بابات زنگ بزنن
سبزک خوشحالتر شدو با لبخند گفت:اوه چه راه حل خوبی آره من توی مدرسه تنها نیستم مدیر و ناظم و معلما هم هستن!اما یکم بعددوباره ناراحت شد و پرسید خب اگه بیرون از مدرسه دعوام کنن چی؟مامان گفت:اگه توی مدرسه همونطور که گفتم باشی و بهشون جواب بدی نمیتونن کاری بکنن فقط یادت باشه دوستای خوبی انتخاب کنی!سبزک پرسید دوستای خوب؟مامان گفت:آره سبزکم!یعنی باکسایی دوست شو که مودبن و وقتی کنارشون هستی خیلی حالت خوبه! سبزک از مادرش تشکر کرد و دوباره ساز دهنیشوگرفت وشروع کرد به ساز زدن حالا او آهنگ شاد میزد.
روز بعد وقتی مدرسه رفت سبزک بچه ها رو خوب نگاه کرد و تا بتونه دوستای خوبی انتخاب کنه او داشت با دقت نگاه میکرد که یک خرگوش تپلی اومدوگفت:سازتو بده من اونو دوست دارم مال من!
سبزک باخودش فکرکرد من میتونم از خودم دفاع کنم و بعد سرشو بالا گرفت و خیلی جدی به چشمای خرگوش تپل نگاه کرد و گفت :این ساز ماله منه اگه همین الان از اینجا نری، مجبور میشم به مدیر بگم تا زنگ بزنه مامان بابات بیان بعد اونوقت ممكنه دعوات کنن پس زود برو
خرگوش تپل با شنیدن حرفای سبزک ترسید و رفت ودوباره سبزک شروع کرد به ساز زدن
صدای ساز شاد سبزک همه ی مدرسه رو پر کرده بود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
کودک شما هم مشق نوشتن رو دوستنداره ✍
همش میگه خسته شدم
مامان من مشق دوست ندارم 😢
قصه امشب رو از دست نده
((مرغ ماهیخوار تنبل))😡
با داستان امشب همراه باشید
در کانال👇
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
InShot_20241014_190826758.mp3
17.97M
قصه ی : مرغِ ماهی خوارِ تنبل
༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
مشق هاتونو خودتون بنویسید💪🏻📝
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۷_۱۲
#گوینده_معین_الدینی
༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان شب|معین الدینی
قصه ی : مرغِ ماهی خوارِ تنبل ༺◍⃟ ✨჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: مشق هاتونو خودتون بنویسید💪🏻📝 #قصه #داستان #
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مرغ ماهیخوار تنبل))
مامانی که مشق های بچت رو مینویسی این قصه رو واسش بخون
امروز اصلا حال رامین خوب نبود وقتی از مدرسه برگشت، کیفشو روی مبل انداخت و فورا سراغ گوشی رفت با اینکه گوشی دست رامین بود و بازی میکرد بازم خوشحال نبود. چون امروز مامان رامين مجبور بود به یک مسافرت کوتاه بره رامین نمیدونست چطور باید تکالیفشو انجام بده رامین گیج شده بود و واقعا حالش بد بود برای همین به دوستش مجید زنگ زد و باهاش حرف زد. مجید گفت:میدونم همیشه مامانت توی درسا خیلی بهت کمک کرده و الان که نیست گیج شدی اما قصه مرغای ماهیخوار رو شنیدی؟ دوست دارم برات بگم!
رامین گفت:حتما بهم بگو
مجید شروع کرد به تعریف کردن
یکی بود یکی نبود، کنار یه دریای بزرگ و قشنگ، مرغ های ماهیخوار بزرگی زندگی میکردن مرغ ها خیلی خوشحال بودن و هر روز با شادی تا بلندترین نقطه آسمون پرواز میکردن و بعد از همون دوردورا ماهیهای چاق و چله رو نشونه میگرفتن و با سرعت زیادی به سمت آب شیرجه میزدن و بعد ماهی های خوشمره رو میگرفتن و میخوردن
روزها میگذشت و مرغ ها زندگی خیلی خوبی داشتن. تا اینکه یه روز یه کارخونه کنسروسازی نزدیک ساحل بازشد
کارخونه برای درست کردن کنسرو ماهیهای زیادی رو صید میکرد. و بعد قسمتایی که خوب نبودن رو بیرون از کارخونه توی ساحل میرخت یه روز یکی از مرغا متوجه شد که نزدیک کارخونه پر از ماهیه رفت و تا تونست ماهی خورد و بعد فورا پیش دوستاش رفت و گفت: توجه، توجه دیگه لازم نیست زحمت بکشیم تا ماهی بگیریم. بیاین تا یه جایی رو بهتون نشون بدم که خیلی راحت و آسون میتونید یه عالمه ماهی بخورید!".
همه مرغهای ماهیخوار با خوشحالی گفتند عجله کنید.بدوید. بدویید ببینیم کجاست ببینیم راست میگه واقعا!
سپس، همه باهم به سمت کارخونه کنسرو سازی رفتن وقتی به کارخونه رسیدن همه از تعجب دهناشون باز مونده بود یه عالمه ماهی اونجا بود. هر مرغی میتونست هر چقدر که میخواست ماهی بخوره همه باهم شروع کردن به خوردن ماهی حالا دیگه کار مرغها خیلی راحت شده بود. هر مرغی دست بچه شو میگرفت و باهم سمت کارخون میرفتن و تا میتونستن ماهی میخوردن
بچه مرغها هم خیل کارشون راحت شده بود.
دیگه لازم نبود اونها پرواز کنند و
خوب نگاه کنند و با دقت شیرجه بزنن تا بتونن ماهی بگیرن.
مامان و بابای بچه مرغها ماهیها رو از کارخونه برمیداشتن و به اونها میدادن بچه مرغها شکار کردن رو یاد نگرفتن. اونها فقط منتظر بودن تا بابا و مامان اونها رو به کارخونه کنسرو سازی ببرن تاماهی بخورن همه مرغ ها روزهای خیلی راحت و آسونی رو پشت سرمیگذاشتندتا اینکه یه اتفاق بدی افتاد. کارخونه بسته شد و دیگه کار نمیکرد و سلطان جنگل هم مریض شده بود. ودستور داده بود تا مرغهای ماهیخوار بزرگتر به کمک او بروند.
حالا توی اون ساحل قشنگ نه کارخونه ای بود و نه ماهی ای و نه بابا و مامانایی که برای بچه مرغها ماهی بیارن بچه ها پرواز کردن و اوج گرفتن و خوب دیدن و شیرجه زدن رو بلد نبودن و کارخونه ای هم نبود که براشون ماهی بفرسته
روزها گذشت و گذشت و روز به روز بچه مرغها لاغرتر و ضعیفتر میشدن اونها شکار کردن رو بلد نبودن چون اصلا تمرین نکرده بودن برای همین نمیتونستن غذایی پیدا کنند. اونها انقدر ضعیف شده بودن که حتی نمیتونستن ازجاشون بلند شن.
حال سلطان جنگل خوب شد و مرغهای ماهیخوار پیش بچه ها برگشتن همه بچه ها ضعیف و لاغر شده بودن و وقتی مامان و باباشون رو دیدن همه با صدای آروم گفتن به ما پرواز کردن و شکار کردن رو یاد بدید تا خودمون تمرین کنیم و اگه یه روز نبودین ضعیف و بیمار نشیم. وقتی قصه به اینجا رسید، رامین گفت: آها! فهمیدم منم تا الان مثل بچه مرغهاهستم. همش مامانم
مشقامو مینوشت از این به بعد تصمیم میگیرم خودم مشقامو بنویسم و تکالیفم رو انجام بدم و بعدازدوستش تشکر کردو با خوشحالی سمت دفتر مشقش رفت.
بچه های قشنگم از الان سعی کنید تا خودتون مشق ها و تکالیفتون رو انجام بدید. درسته این کار آسونی نیست. یکم سخته، یکم سخت میگذره، ممکنه اشتباه کنی ممکنه معلم تشویقت نکنه اما وقتی خودت انجام بدی و مشقاتو بنویسی روز به روز قوی تر و قوی تر میشی و بهتر و قشنگتر مینویسی
༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐦჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
180.6K
اسامی بچه های عزیزم 😍
محمدامین ۷/۵ساله ومحمدعلی ۵ساله ومحمدحسین اللهیاری۴ساله
فاطمه حورا۸ساله وامیرحسین فتحی۳ساله از پردیس تهران
آرمینا نقی زاده ۷ساله از اصفهان
محمد شیخ رابری ۸ساله از کرمان
ثنا محمدی ۷ ساله از تهران
رضا نیک ورز۶ساله ازاهواز کلاس اول
محمدطاها سالاروندیان
༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙🌙@nightstory57