✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((غرش شیر))
با نام خدای مهربان ، زیر سقف آسمان، هیچ کسی تنها نبود در یک جنگل سرسبز و بزرگ کنار یک کوه بلند حیوانات مهربانی زندگی می کردند.
امروز عصر بچه های حیوانات وسط جنگل جمع شده بودند و بازی میکردند.
شیر کوچولو از مامانش اجازه گرفت که با بچه ها بازی کند.
وسط بازی ، توپ به شیر کوچولو نمی رسید، شیر کوچولو غرشی کرد و داد زد تا توپ را بگیرد.
بار اول ببری بهش گفت شیر کوچولو داد نزن غرش نکن اما شیر کوچولو توجه نکرد بچه ها که مشغول بازی شدند دوباره شیر کوچولو برای گرفتن توپ غرش کرد و صداشو بالا برد
اما این دفعه هیچ کس بهش توجه نکرد و هیچی نگفت
کم کم دوستاش ازش دور شدند. انگار کسی نمی خواست صدای بلند یا داد و فریاد بشنوه.
شیر کوچولو تنها و ناراحت به یک درخت تکیه داد.
پروانه رنگارنگی که در حال خوردن شیره ی گلها بود روی شانه ی شیر کوچولو نشست و گفت: چرا ناراحتی؟ شیر کوچولو : گفت دوستام منو ول کردن و رفتن اونا دوست ندارن با من بازی کنند.
پروانه گفت:چه بد؟؟ چه اتفاقی افتاد که ترو ول کردن و رفتن؟
شیر کوچولو گفت :فقط وقتی توپ میخواستم بهشون دو تا غرش کردم
پروانه رنگارنگ گفت: ناراحت نباش من سه تا کار جادویی یادت میدم که وقتی خواسته ای داشتی راحت بهش برسی
شیر کوچولو خیلی خوشحال شد پروانه گفت: اولین کار هر وقت چیزی خواستی بایدصبور باشی وصبر کنی ببینی وسط حرف یا کار کسی نباشه
دومین کار جادویی اینه که با غرش و دادزدن خواسته تو نگی غرش زدن و فریاد و جیغ برای مواقع خطره. سعی کن خواسته تو آروم وملایم و با صحبت کردن بگی؛ کسی از غرش و دادوفریاد خوشش نمی آید و فکر میکنند تو ضعیفی و ازت دور میشن.
سومین کار جادویی اینه که اگر از کسی چیزی خواستی و نداد، علتشو ازش بپرسی
این سه تا کارو انجام بده و جادوشو ببین
شب شده بود و شیرکوچولو از پروانه خداحافظی کرد و به خانه رفت
فردا که شیر ، کوچولو برای بازی پیش بچه ها اومد، دیگر غرش نکرد، خیلی آرام گفت: بچه ها من هم دوست دارم توپ دستم ، باشه، بار دیگر که توپ را خواست و ندادند علتشو پرسید،
ببری گفت چون باید نوبتت بشه
شیر کوچولو خیلی خوشحال شد چون با سه تا کار جادویی تونسته بود از بازی با دوستاش لذت ببره
بله بچه های قشنگم برای بدست اوردن چیزی هرگز جیغ نزنید و گریه وداد و فریاد نکنید
بلکه میتونید با ارامش سوال بپرسبد و بفهمید علت اینکه اون چیز رو ب شما نمیدن چیه ؟؟؟؟
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
243.9K
اسامی بچه های گلم😍:
حلما صدارتیان۶ساله از فارس شهر خَفر
محمدیاسین و زینب تاریوردی ۶ساله و۴ساله از قزوین شهر شال
محمدرادین میرزایی۸ساله ازبختگان فارس
سهیل صالحی ۱۰ساله از اصفهان
محمدعلی گودرزی ۱۱ساله ازبروجرد
پارمیس صلحی۸ ساله از تهران
پِرَنسا سلامی ۵ ساله از قم
امروز تولد ترنج خانم فرامرزی از اسلامشهر 🎂🥰😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یکــــــــــــــــــــ مادرم
و هر وقت به حاج قاسم
فکر میکنم
به یاد مادرحاج قاسم میوفتم
🐌کانال تخصصی داستان ونکاتتربیتی
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
وقتی بچه ها به سختی مشق هاشــــــــــون
مینویسن و ساعت ها درگیرشون هستیم
واقعا خسته کننده است.
🎙پادکست امروز گوش کنید
ی داستان هم امشب براتون آماده کردیم 😊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۵۰۱۰۳_۱۸۵۷۰۱۵۳۸_۰۳۰۱۲۰۲۵.mp3
9.1M
چند تکنیک عالی برای
مشق نوشتن کودکان
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
7.89M
ا﷽
#راز_زود_مشق_نوشتن✏️
༺◍📝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
از جات بلند نشو و هیچ کار دیگه ای نکن تا مشق هایت زود تمام بشه 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((راز زود مشق نوشتن))
به نام خدای مهربان ، زیر سقف آسمان، هیچ کسی تنها نبود.
کپلی امروز که از مدرسه به خانه آمد به مامان سلام کرد ،دست و صورتشو شست و لباساشو عوض کرد بعد هم غذاشو خورد وبعد از غذا هم شروع به بازی کرد.
مامان به کپلی نگاهی کرد و گفت: پسرم بعد از نیم ساعت بازی کردن مشقاتو زود بنویس
کپلی خیلی ناراحت شد و بعد از نیم ساعت بازی کردن به سراغ مشقاش رفت.
کپلی شروع به نوشتن تکالیفش کرد، چند دقیقه که گذشت کمی خسته شد از جاش بلند شد و بطرف یخچال رفت وی چیزی از یخچال برداشت و خورد، بعد دوباره شروع به نوشتن تکالیفش کرد دوباره بعد از چند دقیقه خسته شد و از جاش بلندشد و به طرف خواهر کوچولوش رفت و
کمی باهاش بازی کرد ،
خلاصه بچه ها !!!!چند ساعت طول کشید و مشقهای کپلی تموم نشد ، کپلی خسته و بی حوصله به مامانش گفت:چرا مشقام تمام نمیشه؟
شب شده ولی هنوز تمام نشدن؟؟ خیلی زیادن !!
مامان گفت:بیا اینجا تا رازش و برات بگم
این دوتا سبد پر از ظرف رو میبینی؟ هر دو به یک اندازه هستن ،
از روی ساعت زمان بگیر و به من بگو شستن ظرفهای داخل هر کدوم از این سبدها چند دقیقه طول میکشه ؟
کپلی نگاهی به ساعت کرد و گفت: شروع شد و مامان ظرفهای سبد اولی رو شست و گفت:تمام شد
کپلی زمان نگاه کرد و گفت : هفت دقیقه
مادرگفت: سبد بعدی را میخوام شروع کنم به زمان دقت کن
کپلی گفت:شروع شد
مامان یک بشقاب شست و رفت از یخچال، یدونه میوه برداشت و خورد ،دوباره شروع به شستن ظرف کرد دوباره دو تا از بشقاب ها رو شست و رفت با دخترکوچولوش کمی بازی کرد و دوباره شروع به شستن ظرفها کرد ،بعد از شستن چندتا بشقاب ، تلویزیون و روشن کرد و کمی فیلم نگاه کرد.
کپلی به سراغ مامان اومد و گفت: مامان سه ساعت گذشته؛شما هنوز شستن ظرفهای سبد دوم رو تمام نکردی ،بهتر نیست مثل سبد اول ، زود شستن ظرف ها را تموم کنید و بعد به سراغ کار دیگر بری؟؟؟
مامان لبخندی زد و گفت: درست است رازش توی همینه ، حالا متوجه شدی که چرا مشقات تمام نمیشه؟؟؟
کپلی با تعجب خندید و گفت بله رازش همینه ؟؟از جات بلند نشو و هیچ کار دیگه ای نکن تا مشق هایت زود تمام بشه ؟؟؟؟
کپلی از اون روز به بعد مشقاشو تند مینوشت مثل ظرف شستن مامان
او از این کار خیلی خوشحال و راضی بود چون کمتر خسته میشد و زمان زیادی برای بازی کردن داشت.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
180.6K
اسامی بچه های گلم😍:
امیرحسین زارع۷ساله از مهریز یزد
زهرا فضلی 6ساله از تکاب
پارسا و کسرا محمدی ۱۰و ۶ ساله
از شهرری
یسنا سادات و سنا سادات نعیم اصل ۱۰ و۷ ساله از شاهین شهر
محمدحسن ومحمدحسین بابایی ۹ و ۱۱ساله از اصفهان
نیکان خدابنده لو ۷ساله از تهران
امیر علی گودرزی ۴ساله از ابدانان
متین وآرام تقی نژاد۷و۳ساله از جویبار
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پادشاه بهانه گیر))
رویکرد:همیشه از هوشمان استفاده کنیم
در زمان های قدیم پادشاهی بود که به مردم ظلم میکرد او از مردم بهانه می گرفت و دستور می داد آنها را شلاق بزنند و به زندان بیندازند برای همین هم زندان های شهر پر از مردم بی گناه شده بود و دیگر جا نداشت شاه مجبور می شد. مرتب زندان های جدید بسازد.
یک روز پنج نفر را نزد شاه بردند. چهار مرد و یک کودک جرمشان این بود که یکی از مأموران شاه را کتک زده اند. شاه وقتی آنها را دید.
فریاد زد: «حالا دیگر آنقدر پررو شده اید که مأمور مرا می زنید؟
یکی از مردها گفت ای پادشاه بزرگ آخر او از ما به زور پول می خواست.
می گفت که جیب هایمان را خالی کنیم و هر چه داریم به او بدهیم» مرد دوم گفت: بله او می گفت از قیافه های ما خوشش نمی آید شبیه
غریبه ها هستیم سومی گفت شما بگویید این بهانه نیست؟ مگر ما می توانیم قیافه هایمان را عوض کنیم؟
چهار می گفت: مگر قیافه های ما چه اشکالی دارد؟ ما کشاورزیم . در زیر
افتاب کار کرده ایم و سیاه شده ایم او فقط می خواست پول ما را بگیرد. ناگهان شاه فریاد زد: ساکت حالا برایم بلبل زبانی هم می کنید؟ هر چه
مأموران ما می گویند. درست است.
مرد اول گفت: ای شاه بزرگ آخر او هم جیب هایمان را خالی کرد و هم کتکمان زد. نگاه کنید سر و صورتمان چقدر زخمی است. ما فقط ازخودمان دفاع کردیم
شاه با تندی گفت: حتماً حقتان بوده کتک بخورید. باید هر پنج نفرتان صد ضربه شلاق بخورید و زندانی شوید
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: «زود شلاق را بیاورید.
پسر کوچولوی شش ساله ای هم بین آن پنج نفر بود.آنهاپدر،عمووبرادرهای او بودند.
مرد شلاق به دست جلو آمد در این موقع پسر کوچولو گفت: «ای پادشاه ما تشنه هستیم اول به ماآب بدهید. بعد ما را شلاق بزنید شاه فکری کرد و گفت خیلی خب به آنها آب بدهید آنها آب را خوردند و مرد شلاق به دست باز جلو آمد
پسر کوچولو این دفعه گفت صبر کنید من خیلی گرسنه ام زیر شلاق طاقت نمی آورم میشود کمی نان بیاورید با شکم گرسنه ما را نزنید. پادشاه گفت: «خیلی خب به هر کدامشان یک تکه نان بدهید آنها نان را خوردند و مرد شلاق به دست به طرفشان رفت.
این بار پسرکوچولو گفت: «ای پادشاه بزرگ ما آب و نان شما را خورده ایم. پس مهمانتان هستیم. شما میخواهید مهمانهایتان را شلاق بزنید؟
شاه به صورت سیاه سوخته و لاغر پسر کوچولو نگاه کرد. او با چشم های سیاه و درشتش به شاه خیره شده بود.
شاه فریاد زد: «خیلی خب شما آزاد هستید تا عقیده ام عوض نشده زود
از اینجا بروید و از جلو چشمم دور شوید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄