eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
23.9هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بچه ها به سختی مشق هاشــــــــــون مینویسن و ساعت ها درگیرشون هستیم واقعا خسته کننده است. 🎙پادکست امروز گوش کنید ی داستان هم امشب براتون آماده کردیم 😊 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۵۰۱۰۳_۱۸۵۷۰۱۵۳۸_۰۳۰۱۲۰۲۵.mp3
9.1M
چند تکنیک عالی برای مشق نوشتن کودکان ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
7.89M
ا﷽ ✏️ ༺◍📝჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: از جات بلند نشو و هیچ کار دیگه ای نکن تا مشق هایت زود تمام بشه 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((راز زود مشق نوشتن)) به نام خدای مهربان ، زیر سقف آسمان، هیچ کسی تنها نبود. کپلی امروز که از مدرسه به خانه آمد به مامان سلام کرد ،دست و صورتشو شست و لباساشو عوض کرد بعد هم غذاشو خورد وبعد از غذا هم شروع به بازی کرد. مامان به کپلی نگاهی کرد و گفت: پسرم بعد از نیم ساعت بازی کردن مشقاتو زود بنویس کپلی خیلی ناراحت شد و بعد از نیم ساعت بازی کردن به سراغ مشقاش رفت. کپلی شروع به نوشتن تکالیفش کرد، چند دقیقه که گذشت کمی خسته شد از جاش بلند شد و بطرف یخچال رفت وی چیزی از یخچال برداشت و خورد، بعد دوباره شروع به نوشتن تکالیفش کرد دوباره بعد از چند دقیقه خسته شد و از جاش بلندشد و به طرف خواهر کوچولوش رفت و کمی باهاش بازی کرد ، خلاصه بچه ها !!!!چند ساعت طول کشید و مشقهای کپلی تموم نشد ، کپلی خسته و بی حوصله به مامانش گفت:چرا مشقام تمام نمیشه؟ شب شده ولی هنوز تمام نشدن؟؟ خیلی زیادن !! مامان گفت:بیا اینجا تا رازش و برات بگم این دوتا سبد پر از ظرف رو میبینی؟ هر دو به یک اندازه هستن ، از روی ساعت زمان بگیر و به من بگو شستن ظرفهای داخل هر کدوم از این سبدها چند دقیقه طول میکشه ؟ کپلی نگاهی به ساعت کرد و گفت: شروع شد و مامان ظرفهای سبد اولی رو شست و گفت:تمام شد کپلی زمان نگاه کرد و گفت : هفت دقیقه مادرگفت: سبد بعدی را میخوام شروع کنم به زمان دقت کن کپلی گفت:شروع شد مامان یک بشقاب شست و رفت از یخچال، یدونه میوه برداشت و خورد ،دوباره شروع به شستن ظرف کرد دوباره دو تا از بشقاب ها رو شست و رفت با دخترکوچولوش کمی بازی کرد و دوباره شروع به شستن ظرفها کرد ،بعد از شستن چندتا بشقاب ، تلویزیون و روشن کرد و کمی فیلم نگاه کرد. کپلی به سراغ مامان اومد و گفت: مامان سه ساعت گذشته؛شما هنوز شستن ظرفهای سبد دوم رو تمام نکردی ،بهتر نیست مثل سبد اول ، زود شستن ظرف ها را تموم کنید و بعد به سراغ کار دیگر بری؟؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: درست است رازش توی همینه ، حالا متوجه شدی که چرا مشقات تمام نمیشه؟؟؟ کپلی با تعجب خندید و گفت بله رازش همینه ؟؟از جات بلند نشو و هیچ کار دیگه ای نکن تا مشق هایت زود تمام بشه ؟؟؟؟ کپلی از اون روز به بعد مشقاشو تند مینوشت مثل ظرف شستن مامان او از این کار خیلی خوشحال و راضی بود چون کمتر خسته میشد و زمان زیادی برای بازی کردن داشت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
180.6K
اسامی بچه های گلم😍: امیرحسین زارع۷ساله از مهریز یزد زهرا فضلی 6ساله از تکاب پارسا و کسرا محمدی ۱۰و ۶ ساله از شهرری یسنا سادات و سنا سادات نعیم اصل ۱۰ و۷ ساله از شاهین شهر محمدحسن ومحمدحسین بابایی ۹ و ۱۱ساله از اصفهان نیکان خدابنده لو ۷ساله از تهران امیر علی گودرزی ۴ساله از ابدانان متین وآرام تقی نژاد۷و۳ساله از جویبار ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
👑 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏 :معین‌الدینی ༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((پادشاه بهانه گیر)) رویکرد:همیشه از هوشمان استفاده کنیم در زمان های قدیم پادشاهی بود که به مردم ظلم میکرد او از مردم بهانه می گرفت و دستور می داد آنها را شلاق بزنند و به زندان بیندازند برای همین هم زندان های شهر پر از مردم بی گناه شده بود و دیگر جا نداشت شاه مجبور می شد. مرتب زندان های جدید بسازد. یک روز پنج نفر را نزد شاه بردند. چهار مرد و یک کودک جرمشان این بود که یکی از مأموران شاه را کتک زده اند. شاه وقتی آنها را دید. فریاد زد: «حالا دیگر آنقدر پررو شده اید که مأمور مرا می زنید؟ یکی از مردها گفت ای پادشاه بزرگ آخر او از ما به زور پول می خواست. می گفت که جیب هایمان را خالی کنیم و هر چه داریم به او بدهیم» مرد دوم گفت: بله او می گفت از قیافه های ما خوشش نمی آید شبیه غریبه ها هستیم سومی گفت شما بگویید این بهانه نیست؟ مگر ما می توانیم قیافه هایمان را عوض کنیم؟ چهار می گفت: مگر قیافه های ما چه اشکالی دارد؟ ما کشاورزیم . در زیر افتاب کار کرده ایم و سیاه شده ایم او فقط می خواست پول ما را بگیرد. ناگهان شاه فریاد زد: ساکت حالا برایم بلبل زبانی هم می کنید؟ هر چه مأموران ما می گویند. درست است. مرد اول گفت: ای شاه بزرگ آخر او هم جیب هایمان را خالی کرد و هم کتکمان زد. نگاه کنید سر و صورتمان چقدر زخمی است. ما فقط ازخودمان دفاع کردیم شاه با تندی گفت: حتماً حقتان بوده کتک بخورید. باید هر پنج نفرتان صد ضربه شلاق بخورید و زندانی شوید بعد رو به نگهبان کرد و گفت: «زود شلاق را بیاورید. پسر کوچولوی شش ساله ای هم بین آن پنج نفر بود.آنهاپدر،عمووبرادرهای او بودند. مرد شلاق به دست جلو آمد در این موقع پسر کوچولو گفت: «ای پادشاه ما تشنه هستیم اول به ماآب بدهید. بعد ما را شلاق بزنید شاه فکری کرد و گفت خیلی خب به آنها آب بدهید آنها آب را خوردند و مرد شلاق به دست باز جلو آمد پسر کوچولو این دفعه گفت صبر کنید من خیلی گرسنه ام زیر شلاق طاقت نمی آورم میشود کمی نان بیاورید با شکم گرسنه ما را نزنید. پادشاه گفت: «خیلی خب به هر کدامشان یک تکه نان بدهید آنها نان را خوردند و مرد شلاق به دست به طرفشان رفت. این بار پسرکوچولو گفت: «ای پادشاه بزرگ ما آب و نان شما را خورده ایم. پس مهمانتان هستیم. شما میخواهید مهمانهایتان را شلاق بزنید؟ شاه به صورت سیاه سوخته و لاغر پسر کوچولو نگاه کرد. او با چشم های سیاه و درشتش به شاه خیره شده بود. شاه فریاد زد: «خیلی خب شما آزاد هستید تا عقیده ام عوض نشده زود از اینجا بروید و از جلو چشمم دور شوید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.35M
ا﷽ و ستاره✨ ༺🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: به دوستامون خوبی کنیم و کسی رو ناراحت نکنیم 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مهتاب و ستاره)) رویکرد:مسخره کردن کار خوبی نیست مهتاب کوچولو یک دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. مهتاب آسمانوخیلی دوست داره.شبها قبل ازخواب به ستاره ها نگاه میکنه و با اونا حرف میزنه. مهتاب دختر خیلی مرتب و منظمیه و کارهاسو درست و خوب انجام میده مامان و باباش خیلی دوستش دارن و ازش راضین شبها که مهتاب کوچولو به رختخواب میره تا بخوابه، همین که چشماشو میبنده،یک فرشته ی مهربون از پنجره میاد توی اتاقش وکارهای خوب مهتاب ومیشمره بعد به تعداد کارهای خوبی که مهتاب اونروز انجام داده ،براش از آسمون ستاره میچینه و میذاره روی سقف اتاق. سقف اتاق مهتاب بخاطرکارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده اگرهم روزی اشتباه کنه وحواسش نباشه، فوری معذرت خواهی میکنه. یکروز که مهتاب رفته بود مهدکودک، دوستش ستاره،خیلی دیر اومد. مهتاب ازش پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:«آخه مامانم کمی مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباسهای ستاره اتو نداره و موهاش هم به هم ریخته و ژولیده هست مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و با خنده بهش گفت:«ستاره خیلی خنده دارشدی؛ لباسات' موهات … وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم هر هر هر خندید وخندید ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد وچیزی نگفت.اونروز وقتی مهتاب بخونه رفت ،ناهارشو خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهاشو تا شب خیلی خوب انجام داد اون شب موقع خواب چشمهاشو بست،ومنتظر فرشته مهربون موند اماهرچی صبرکرد فرشته نیامد. دوباره چشمهاشو بست امابازم فرشته مهربو ن نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کردچه کار اشتباهی کرده که فرشته مهربون نیومده و شروع کرد به یاداوری کارهای اون روز ؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتمو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم مهدکودک بعد برگشتم خونه تلویزیون دیدم، مشقامو نوشتم و خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… مهتاب هرچی فکرکرد، نفهمید چه کار اشتباهی کرده که فرشته مهربان به سراغش نیومده. مهتاب اونقدر با خودش فکر کرد که خوابش برد.صبح که از خواب بیدار شد دید هیچ ستاره ای روی سقف اتاقش نیست. خیلی ناراحت شد.می خواست گریه کنه که مامانش وارد اتاق شد و گفت: مهتاب جان عزیزم چرانمیای دست وصورتتو بشوری؟ مهتاب چیزی نگفت فقط سلام ارومی کرد و رفت کارهاشو انجام داد و با مامان به مهدکودک رفت. ستاره قبل از مهتاب به مدرسه آمده بود تر و تمیز و مرتب . مهتاب تا ستاره رو دید گفت: ستاره مامانت خوب شده ؟ ستاره لبخندی زد و گفت:«آره ببین امروز مرتب شدم لباسم موهام …. دیروزآخه مامانم مریض بود نتونست منو آماده کنه،منم یه خرده نامرتب اومدم.» مهتاب یک دفعه چیزی یادش آمد؛ به ستاره گفت:تودیروز ناراحت شدی؟ ستاره گفت:آره ناراحت شدم مهتاب بلافاصله از ستاره معذرت خواهی کرد و صورتشو بوسید و فهمید که بخاطر چی فرشته مهربون نیومده بود.چون ازاینکه مهتاب، دوستشومسخره کرده بود؛ناراحت شده بود. ساعتها گذشت و شب از راه رسید. مهتاب بی صبرانه منتظر وقت خواب بود.وقتی خوابید وچشمهاشو بست،فرشته مهربون اومد. مهتاب بهش سلام کرد. فرشته مهربون گفت:« سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبی عزیزم مهتاب جان چشمهاتو ببند.» مهتاب هم چشمهاشوبست یک دفعه سقف اتاقش پراز ستاره های درخشان شد. فرشته گفت:« این ستاره ها برای دختر خوبم که خیلی گله.خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبی میکنه و کسی رو ناراحت نمیکنه. مهتاب چشمهاشوبست و لالا کرد و تا صبح خوابهای خوب دید قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.بالا رفتیم آسمون پایین اومدیم زمین بودقصه ی ما همین بود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .