InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟👑჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((پادشاه بهانه گیر))
رویکرد:همیشه از هوشمان استفاده کنیم
در زمان های قدیم پادشاهی بود که به مردم ظلم میکرد او از مردم بهانه می گرفت و دستور می داد آنها را شلاق بزنند و به زندان بیندازند برای همین هم زندان های شهر پر از مردم بی گناه شده بود و دیگر جا نداشت شاه مجبور می شد. مرتب زندان های جدید بسازد.
یک روز پنج نفر را نزد شاه بردند. چهار مرد و یک کودک جرمشان این بود که یکی از مأموران شاه را کتک زده اند. شاه وقتی آنها را دید.
فریاد زد: «حالا دیگر آنقدر پررو شده اید که مأمور مرا می زنید؟
یکی از مردها گفت ای پادشاه بزرگ آخر او از ما به زور پول می خواست.
می گفت که جیب هایمان را خالی کنیم و هر چه داریم به او بدهیم» مرد دوم گفت: بله او می گفت از قیافه های ما خوشش نمی آید شبیه
غریبه ها هستیم سومی گفت شما بگویید این بهانه نیست؟ مگر ما می توانیم قیافه هایمان را عوض کنیم؟
چهار می گفت: مگر قیافه های ما چه اشکالی دارد؟ ما کشاورزیم . در زیر
افتاب کار کرده ایم و سیاه شده ایم او فقط می خواست پول ما را بگیرد. ناگهان شاه فریاد زد: ساکت حالا برایم بلبل زبانی هم می کنید؟ هر چه
مأموران ما می گویند. درست است.
مرد اول گفت: ای شاه بزرگ آخر او هم جیب هایمان را خالی کرد و هم کتکمان زد. نگاه کنید سر و صورتمان چقدر زخمی است. ما فقط ازخودمان دفاع کردیم
شاه با تندی گفت: حتماً حقتان بوده کتک بخورید. باید هر پنج نفرتان صد ضربه شلاق بخورید و زندانی شوید
بعد رو به نگهبان کرد و گفت: «زود شلاق را بیاورید.
پسر کوچولوی شش ساله ای هم بین آن پنج نفر بود.آنهاپدر،عمووبرادرهای او بودند.
مرد شلاق به دست جلو آمد در این موقع پسر کوچولو گفت: «ای پادشاه ما تشنه هستیم اول به ماآب بدهید. بعد ما را شلاق بزنید شاه فکری کرد و گفت خیلی خب به آنها آب بدهید آنها آب را خوردند و مرد شلاق به دست باز جلو آمد
پسر کوچولو این دفعه گفت صبر کنید من خیلی گرسنه ام زیر شلاق طاقت نمی آورم میشود کمی نان بیاورید با شکم گرسنه ما را نزنید. پادشاه گفت: «خیلی خب به هر کدامشان یک تکه نان بدهید آنها نان را خوردند و مرد شلاق به دست به طرفشان رفت.
این بار پسرکوچولو گفت: «ای پادشاه بزرگ ما آب و نان شما را خورده ایم. پس مهمانتان هستیم. شما میخواهید مهمانهایتان را شلاق بزنید؟
شاه به صورت سیاه سوخته و لاغر پسر کوچولو نگاه کرد. او با چشم های سیاه و درشتش به شاه خیره شده بود.
شاه فریاد زد: «خیلی خب شما آزاد هستید تا عقیده ام عوض نشده زود
از اینجا بروید و از جلو چشمم دور شوید.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
10.35M
ا﷽
#مهتاب و ستاره✨
༺🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
به دوستامون خوبی کنیم و کسی رو ناراحت نکنیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((مهتاب و ستاره))
رویکرد:مسخره کردن کار خوبی نیست
مهتاب کوچولو یک دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند.
مهتاب آسمانوخیلی دوست داره.شبها قبل ازخواب به ستاره ها نگاه میکنه و با اونا حرف میزنه.
مهتاب دختر خیلی مرتب و منظمیه و کارهاسو درست و خوب انجام میده مامان و باباش خیلی دوستش دارن و ازش راضین
شبها که مهتاب کوچولو به رختخواب میره تا بخوابه، همین که چشماشو میبنده،یک فرشته ی مهربون از پنجره میاد توی اتاقش وکارهای خوب مهتاب ومیشمره بعد به تعداد کارهای خوبی که مهتاب اونروز انجام داده ،براش از آسمون ستاره میچینه و میذاره روی سقف اتاق.
سقف اتاق مهتاب بخاطرکارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده اگرهم روزی اشتباه کنه وحواسش نباشه، فوری معذرت خواهی میکنه.
یکروز که مهتاب رفته بود مهدکودک، دوستش ستاره،خیلی دیر اومد. مهتاب ازش پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:«آخه مامانم کمی مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباسهای ستاره اتو نداره و موهاش هم به هم ریخته و ژولیده هست مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و با خنده بهش گفت:«ستاره خیلی خنده دارشدی؛ لباسات' موهات … وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم هر هر هر خندید وخندید
ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد وچیزی نگفت.اونروز وقتی مهتاب بخونه رفت ،ناهارشو خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهاشو تا شب خیلی خوب انجام داد
اون شب موقع خواب چشمهاشو بست،ومنتظر فرشته مهربون موند اماهرچی صبرکرد فرشته نیامد.
دوباره چشمهاشو بست امابازم فرشته مهربو ن نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کردچه کار اشتباهی کرده که فرشته مهربون نیومده و شروع کرد به یاداوری کارهای اون روز ؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتمو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم مهدکودک بعد برگشتم خونه تلویزیون دیدم، مشقامو نوشتم و خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم…
مهتاب هرچی فکرکرد، نفهمید چه کار اشتباهی کرده که فرشته مهربان به سراغش نیومده.
مهتاب اونقدر با خودش فکر کرد که خوابش برد.صبح که از خواب بیدار شد دید هیچ ستاره ای روی سقف اتاقش نیست. خیلی ناراحت شد.می خواست گریه کنه که مامانش وارد اتاق شد و گفت: مهتاب جان عزیزم چرانمیای دست وصورتتو بشوری؟ مهتاب چیزی نگفت فقط سلام ارومی کرد و رفت کارهاشو انجام داد و با مامان به مهدکودک رفت.
ستاره قبل از مهتاب به مدرسه آمده بود تر و تمیز و مرتب .
مهتاب تا ستاره رو دید گفت: ستاره مامانت خوب شده ؟
ستاره لبخندی زد و گفت:«آره ببین امروز مرتب شدم لباسم موهام …. دیروزآخه مامانم مریض بود نتونست منو آماده کنه،منم یه خرده نامرتب اومدم.»
مهتاب یک دفعه چیزی یادش آمد؛ به ستاره گفت:تودیروز ناراحت شدی؟
ستاره گفت:آره ناراحت شدم
مهتاب بلافاصله از ستاره معذرت خواهی کرد و صورتشو بوسید و فهمید که بخاطر چی فرشته مهربون نیومده بود.چون ازاینکه مهتاب، دوستشومسخره کرده بود؛ناراحت شده بود.
ساعتها گذشت و شب از راه رسید. مهتاب بی صبرانه منتظر وقت خواب بود.وقتی خوابید وچشمهاشو بست،فرشته مهربون اومد.
مهتاب بهش سلام کرد.
فرشته مهربون گفت:« سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبی عزیزم مهتاب جان چشمهاتو ببند.» مهتاب هم چشمهاشوبست یک دفعه سقف اتاقش پراز ستاره های درخشان شد.
فرشته گفت:« این ستاره ها برای دختر خوبم که خیلی گله.خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبی میکنه و کسی رو ناراحت نمیکنه. مهتاب چشمهاشوبست و لالا کرد و تا صبح خوابهای خوب دید
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.بالا رفتیم آسمون
پایین اومدیم زمین بودقصه ی ما همین بود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
اونقدر که پیام های پر از لطف و محبت شما به ما میرسه واقعا نمیدونم چی بگم
فقط میگم تک تک بچه های نازنین شما
مثل بچه های خودم عزیزن و با قلبم براشون قصه میگم
.قصه گویی کمند نازنینم بشنوید 😊
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
7.99M
ا﷽
#دروغ_نمیگم
༺👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
همیشه سعی کنیم دروغ نگیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((دروغ نمیگم))
از مدرسه به خانه آمدم ، هنوز لباس هامو در نیاورده بودم که مامان ازم پرسید راستی امتحان امروزت چطور بود؟
من که نمیدونستم چه جوابی بدم خودمو به دستشویی رسوندم و کمی آب خنک به دست و صورتم زدم به آینه نگاه کردم و کمی هم فکر کردم
وقتی پیش مامان برگشتم بهش گفتم مامان من نفر اول شدم،
این امتحان برای مامانم خیلی مهم بود اما انگار یک چیزی توی قلبم خاموش شد،
روز بعد مامان ،از من کارنامه امتحان رو خواست !
با اینکه کارنامه را داده بودن گفتم کارنامه؟؟؟؟؟!!! ن ن ندادن هنوزززز، باز انگار یک چیزی توی قلبم خاموش شد. اصلا احساس خوبی نداشتم.
شب شد، مهمون داشتیم وقتی گرم صحبت با مهمونها شدیم مامان جلوی همه ی مهمونها از اول شدن من میگفت و همه کلی به به و چه چه کردند.
اما بازیک چیزی توی قلبم خاموش شد.
همینطور که غمگین نشسته بودم بلند شدم و به اتاقم اومدم،
یک کتاب داستان برداشتم و شروع به خوندن کردم ،
یک پسر بچه ای توی کتاب بود که با هر بار دروغ گفتن ،خورشید وجودش کم نور میشد و ابری از دروغ توی قلبش تشکیل میشد و روزش ابری می شد اگر چند روز پشت سرهم ابری بودداخل قلبش طوفان به پا می شد ،
وای من خیلی ترسیدم نکنه توی قلب منم طوفان درست بشه؟؟
با خودم گفتم بهتره تا طوفان ب پا نشده زودتر دست به کار بشم و نذارم این ابرها زیاد بشن،
ابرها که زیاد بشن من برای همیشه تنها خواهم ماند ،
بالاخره تصمیم گرفتم که به همه حقیقت ماجرا رو بگم و از جام بلند شدم و خیلی محکم و قوی رفتم و جلوی مهمونها ایستادم و اول از همه اجازه گرفتم و گفتم من میخوام یک چیزی بگم
همه گفتند بفرمایید
بعد بدون ترس و نگرانی گفتم: من توی امتحان دیروز اول نشدم ،یعنی اصلا رتبه نیوردم ،
بعد به مامان گفتم :مامان جان ، کارنامه امتحان ، داخل کیفمه
بعد نفس راحتط کشیدم آخیَششش راحت شدم ، چه احساس خوبی انگار اون ابرها توی قلبم کنار رفته بودن،
مامان که خشکش زده بود شروع کرد به دست زدن و بعد تمام مهمونا برام دست زدند ،
اوناگفتن ما بهت افتخار میکنیم که انقدر شجاعی و قوی هستی که توانستی حقیقت ماجرا رو بگی و نزاری کارهات با دروغ پیش بره
الان نوری توی قلبم روشن شد، که خیلی احساس خوبی دارم و خیلی خوشحالم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
279.8K
اسامی بچه های گلم😍:
فاطمه و اسرا عباس زاده از کرمان
حسین آئیش ۹ ساله از تایباد
پارسای آئیش از روستای چهارطاق
محمدطاها شاهی نژاد۷ساله از الشتر لرستان
پریسا اصلانی۸ساله از اصفهان زیبا
امیرارسلان اشکالویی۷ساله از یزد
اسرا و زهرا الیاسی۲سال ونیمه از چالوس
فاطمه زهراو فاطمه زینب ضیائی ۹و ۶ساله از کاشان
فاطمه والینا محمدپور۱۴و۸ساله ازشوشتر
حلما سالارفرد۶ساله از اصفهان
ارغوان رضوانی۵ ساله از مشهد
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.