eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
23.9هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((مهتاب و ستاره)) رویکرد:مسخره کردن کار خوبی نیست مهتاب کوچولو یک دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. مهتاب آسمانوخیلی دوست داره.شبها قبل ازخواب به ستاره ها نگاه میکنه و با اونا حرف میزنه. مهتاب دختر خیلی مرتب و منظمیه و کارهاسو درست و خوب انجام میده مامان و باباش خیلی دوستش دارن و ازش راضین شبها که مهتاب کوچولو به رختخواب میره تا بخوابه، همین که چشماشو میبنده،یک فرشته ی مهربون از پنجره میاد توی اتاقش وکارهای خوب مهتاب ومیشمره بعد به تعداد کارهای خوبی که مهتاب اونروز انجام داده ،براش از آسمون ستاره میچینه و میذاره روی سقف اتاق. سقف اتاق مهتاب بخاطرکارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده اگرهم روزی اشتباه کنه وحواسش نباشه، فوری معذرت خواهی میکنه. یکروز که مهتاب رفته بود مهدکودک، دوستش ستاره،خیلی دیر اومد. مهتاب ازش پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:«آخه مامانم کمی مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباسهای ستاره اتو نداره و موهاش هم به هم ریخته و ژولیده هست مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و با خنده بهش گفت:«ستاره خیلی خنده دارشدی؛ لباسات' موهات … وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم هر هر هر خندید وخندید ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد وچیزی نگفت.اونروز وقتی مهتاب بخونه رفت ،ناهارشو خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهاشو تا شب خیلی خوب انجام داد اون شب موقع خواب چشمهاشو بست،ومنتظر فرشته مهربون موند اماهرچی صبرکرد فرشته نیامد. دوباره چشمهاشو بست امابازم فرشته مهربو ن نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کردچه کار اشتباهی کرده که فرشته مهربون نیومده و شروع کرد به یاداوری کارهای اون روز ؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتمو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم مهدکودک بعد برگشتم خونه تلویزیون دیدم، مشقامو نوشتم و خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… مهتاب هرچی فکرکرد، نفهمید چه کار اشتباهی کرده که فرشته مهربان به سراغش نیومده. مهتاب اونقدر با خودش فکر کرد که خوابش برد.صبح که از خواب بیدار شد دید هیچ ستاره ای روی سقف اتاقش نیست. خیلی ناراحت شد.می خواست گریه کنه که مامانش وارد اتاق شد و گفت: مهتاب جان عزیزم چرانمیای دست وصورتتو بشوری؟ مهتاب چیزی نگفت فقط سلام ارومی کرد و رفت کارهاشو انجام داد و با مامان به مهدکودک رفت. ستاره قبل از مهتاب به مدرسه آمده بود تر و تمیز و مرتب . مهتاب تا ستاره رو دید گفت: ستاره مامانت خوب شده ؟ ستاره لبخندی زد و گفت:«آره ببین امروز مرتب شدم لباسم موهام …. دیروزآخه مامانم مریض بود نتونست منو آماده کنه،منم یه خرده نامرتب اومدم.» مهتاب یک دفعه چیزی یادش آمد؛ به ستاره گفت:تودیروز ناراحت شدی؟ ستاره گفت:آره ناراحت شدم مهتاب بلافاصله از ستاره معذرت خواهی کرد و صورتشو بوسید و فهمید که بخاطر چی فرشته مهربون نیومده بود.چون ازاینکه مهتاب، دوستشومسخره کرده بود؛ناراحت شده بود. ساعتها گذشت و شب از راه رسید. مهتاب بی صبرانه منتظر وقت خواب بود.وقتی خوابید وچشمهاشو بست،فرشته مهربون اومد. مهتاب بهش سلام کرد. فرشته مهربون گفت:« سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبی عزیزم مهتاب جان چشمهاتو ببند.» مهتاب هم چشمهاشوبست یک دفعه سقف اتاقش پراز ستاره های درخشان شد. فرشته گفت:« این ستاره ها برای دختر خوبم که خیلی گله.خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبی میکنه و کسی رو ناراحت نمیکنه. مهتاب چشمهاشوبست و لالا کرد و تا صبح خوابهای خوب دید قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.بالا رفتیم آسمون پایین اومدیم زمین بودقصه ی ما همین بود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .
اونقدر که پیام های پر از لطف و محبت شما به ما میرسه واقعا نمیدونم چی بگم فقط میگم تک تک بچه های نازنین شما مثل بچه های خودم عزیزن و با قلبم براشون قصه میگم .قصه گویی کمند نازنینم بشنوید 😊 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
7.99M
ا﷽ ༺👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: همیشه سعی کنیم دروغ نگیم 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((دروغ نمیگم)) از مدرسه به خانه آمدم ، هنوز لباس هامو در نیاورده بودم که مامان ازم پرسید راستی امتحان امروزت چطور بود؟ من که نمیدونستم چه جوابی بدم خودمو به دستشویی رسوندم و کمی آب خنک به دست و صورتم زدم به آینه نگاه کردم و کمی هم فکر کردم وقتی پیش مامان برگشتم بهش گفتم مامان من نفر اول شدم، این امتحان برای مامانم خیلی مهم بود اما انگار یک چیزی توی قلبم خاموش شد، روز بعد مامان ،از من کارنامه امتحان رو خواست ! با اینکه کارنامه را داده بودن گفتم کارنامه؟؟؟؟؟!!! ن ن ندادن هنوزززز، باز انگار یک چیزی توی قلبم خاموش شد. اصلا احساس خوبی نداشتم. شب شد، مهمون داشتیم وقتی گرم صحبت با مهمونها شدیم مامان جلوی همه ی مهمونها از اول شدن من میگفت و همه کلی به به و چه چه کردند. اما بازیک چیزی توی قلبم خاموش شد. همینطور که غمگین نشسته بودم بلند شدم و به اتاقم اومدم، یک کتاب داستان برداشتم و شروع به خوندن کردم ، یک پسر بچه ای توی کتاب بود که با هر بار دروغ گفتن ،خورشید وجودش کم نور میشد و ابری از دروغ توی قلبش تشکیل میشد و روزش ابری می شد اگر چند روز پشت سرهم ابری بودداخل قلبش طوفان به پا می شد ، وای من خیلی ترسیدم نکنه توی قلب منم طوفان درست بشه؟؟ با خودم گفتم بهتره تا طوفان ب پا نشده زودتر دست به کار بشم و نذارم این ابرها زیاد بشن، ابرها که زیاد بشن من برای همیشه تنها خواهم ماند ، بالاخره تصمیم گرفتم که به همه حقیقت ماجرا رو بگم و از جام بلند شدم و خیلی محکم و قوی رفتم و جلوی مهمونها ایستادم و اول از همه اجازه گرفتم و گفتم من میخوام یک چیزی بگم همه گفتند بفرمایید بعد بدون ترس و نگرانی گفتم: من توی امتحان دیروز اول نشدم ،یعنی اصلا رتبه نیوردم ، بعد به مامان گفتم :مامان جان ، کارنامه امتحان ، داخل کیفمه بعد نفس راحتط کشیدم آخیَششش راحت شدم ، چه احساس خوبی انگار اون ابرها توی قلبم کنار رفته بودن، مامان که خشکش زده بود شروع کرد به دست زدن و بعد تمام مهمونا برام دست زدند ، اوناگفتن ما بهت افتخار میکنیم که انقدر شجاعی و قوی هستی که توانستی حقیقت ماجرا رو بگی و نزاری کارهات با دروغ پیش بره الان نوری توی قلبم روشن شد، که خیلی احساس خوبی دارم و خیلی خوشحالم ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
279.8K
اسامی بچه های گلم😍: فاطمه و اسرا عباس زاده از کرمان حسین آئیش ۹ ساله از تایباد پارسای آئیش از روستای چهارطاق محمدطاها شاهی نژاد۷ساله از الشتر لرستان پریسا اصلانی۸ساله از اصفهان زیبا امیرارسلان اشکالویی۷ساله از یزد اسرا و زهرا الیاسی۲سال ونیمه از چالوس فاطمه زهراو فاطمه زینب ضیائی ۹و ۶ساله از کاشان فاطمه والینا محمدپور۱۴و۸ساله ازشوشتر حلما سالارفرد۶ساله از اصفهان ارغوان رضوانی۵ ساله از مشهد ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
7.18M
ا﷽ ༺🧣჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: شما بچه های نازنینم هم باید توی فصل سرد حتما لباس گرم بپوشید و از خودتون مراقبت کنید. 😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:« لباس گرم بپوش» یک روز برفی و سرد زمستانی بود پسر کوچولویی به اسم"ایلیا" تصمیم گرفت بدون پوشیدن لباس گرم به حیاط بره و آدم برفی درست کنه و خودشو سرگرم کنه. مامان به ایلیا گفت :پسرم میخوای بری داخل حیاط لباس گرم بپوش سرما نخوری ایلیا گفت: من نمیخواهم پالتو و کلاه بپوشم میخواهم راحت باشم چون لباس های گرم ، سنگین و مزاحمن و نمیذارن براحتی حرکت کنم و برف پرتاب کنم و بدوم خلاصه مادر ایلیا هر چی تلاش کرد که ایلیا رومتوجه کنه که توی این هوای سرد باید لباس گرم بپوشه، ایلیا گوش نداد و بایک بلوز و شلوار سبک به حیاط رفت. ایلیا فکر میکرد که با این لباسها راحتتر میتونه حرکت داشته باشه و بهتر میتونه بازی کنه اولش از سرمای هوا خیلی لذت برد و فکر میکرد که همه چیز خوبه. اما بعد از چند دقیقه ایلیا شروع کرد به لرزیدن؛ باد سرد به صورتش میخورد و احساس سرمای بیشتری میکرد دستاش یخ زده بودن و نمیتونست به خوبی بازی کنه هرچی سعی کرد خودشو گرم کنه، موفق نشد ایلیا فهمید که بدون پوشیدن لباس گرم نمیتونه براحتی توی حیاط بازی کنه. وقتی داخل خونه برگشت، مادرش با مهربانی اونو توی بغلش گرفت و گفت:پسرم، لباس گرم برای همینه که تورو از سرما محافظت کنه باید همیشه به فکر سلامتی خودت باشی چند روز بعد ایلیا به شدت مریض شد و تب کرد.او سرفه های شدید میزد . مادر با نگرانی ایلیا رو به دکتر برد. دکتر گفت : باید مدتی استراحت کنه و دارو مصرف کند. ایلیا متوجه شد که گوش نکردن به حرفهای مادرش باعث شده تا اون مریض بشه. ایلیا در طول مدتی که بیماربود، نمیتونست بازی کنه و مجبور بود توی رختخواب استراحت کنه و شربت و قرص و داروهای تلخ و بدمزه بخوره این تجربه به ایلیا یاد داد که همیشه باید به حرفهای بزرگترها مخصوصا پدر ومادر گوش بده و به فکر سلامتی خودش باشه. بعد از چند روز مریضی و بی حالی و سردرد و بدن درد و تب و کسالت حال ایلیا بهتر شد ایلیا که روزهای سختی رو پشت سر گذاشته بود تصمیم گرفت که همیشه توی هوای سرد لباس گرم بپوشه. از آن روز به بعد او هروقت بیرون می رفت پالتو، کلاه و دستکشهای گرمشو میپوشید.چون دوست داشت سالم و سلامت باشه واز تمام روزهای قشنگ زمستون لذت ببره و وقتی برف میاد ، بتونه آدم برفی درست کنه و با دوستاش برف بازی کنه و وقتی بارون میاد تو چاله های آب بپره و روی برگهای خشک راه بره و صدای خش خش اونارو بشنوه. چون ایلیا عاشق پاییز و زمستان بود . این تجربه به ایلیا یاد داد که لباسهای گرم برای محافظت از بدنش در برابر سرما ضروریه و اونو از بیمار شدن محافظت میکنن. ایلیافهمید که با پوشیدن لباسهای گرم ،هم ، میتواند آزادانه بازی کنه و از برف و زمستون زیبا لذت ببره بدون اینکه نگران سرما و سرما خوردگی باشد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .
175.5K
اسامی بچه های گلم😍: فاطمه زهرا وحسین امیری ۵ و ۴ ساله ازسنندج آنیساو آنوشا نقدی۱۰و ۷ساله از تهران سیده زینب مختاری ۵ساله از یزد فرزادو فرهادشاهسونی۶ و ۱۰ساله ازمشهد زهرامحمدزاده کلاس ششم از نهبندان نازنین زهرا آبدری زهرا احمد پور عطرین و آیلین مهدی نژاد آرشان و آیهان خواجه تراب از بابل ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا