eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
519 عکس
161 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آرزوی زری کوچولو ))  زری🧒 یک دختر کوچولو بود. این حرف را خواهر و برادرش که از او بزرگ تر بودند، می زدند. آنها بهش می گفتند: تو خیلی کوچولویی! نمی توانی این کار را انجام بدهی. تو خیلی کوچولویی! نمی توانی آنجا بری.  زری از این حرف ها خوشش نمی آمد. او از کوچولو بودن فقط به این خاطر که نمی توانست کاری انجام بدهد یا جایی برود،اصلا خوشحال نبود.  این روزها هم خیلی ناراحت بود. چون خواهر و برادرش از چند وقت پیش خودشان را برای رفتن به مدرسه آماده کرده بودند. آنها کیف 💼خریده بودند، دفترهای تمیز خریده بودند، لباس هایشان را مرتب کرده بودند و یک عالم کارهای خوب دیگر انجام داده بودند که زری همه آن کارها را دوست داشت.  زری هم دلش می خواست به مدرسه برود تا بتواند کیف💼 بخرد، دفترهای تمیز 📚داشته باشد، کتاب هایش را ورق بزند، مداد سیاه🖊 داشته باشد و خیلی کارهایی را که خواهر و برادرش انجام داده بودند، او هم انجام بدهد. اما وقتی می گفت: «من می خواهم به مدرسه بروم!»  خواهرش می گفت: «تو خیلی کوچکی!» برادرش می گفت: «آخر تو خیلی کوچکی!»  حتی پدر و مادرش می گفتند: «سن تو برای رفتن به مدرسه کم است. باید تا سال دیگر صبر کنی! وقتی بزرگ تر شدی می توانی به مدرسه بروی.» وقتی روز اول مهر شد، خواهرش کیفش را روی دوشش انداخت و به مدرسه رفت.  برادرش هم کیفش را به دست گرفت و با خوشحالی به مدرسه رفت. اما زری چون کوچک بود و سنش برای رفتن به مدرسه کم بود، در خانه تک و تنها ماند. زری ناراحت بود. آن روز نمی دانست در خانه چه کار کند. حوصله اش سر رفته بود. برای همین با مادرش هیچ حرفی نزد و تصمیم گرفت چون نمی تواند به مدرسه برود با همه قهر کند. بعدازظهر، وقتی برادر و خواهرش از مدرسه برگشتند، با خوشحالی گفتند: «سلام! ما برگشتیم!»  زری جواب سلام آنها را نداد. مادر پرسید: «مدرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟» زری چیزی نپرسید. هرچه خواهر و برادرش از مدرسه حرف زدند، او چیزی نگفت. با همه قهر کرده بود. تا شب هم با کسی حرف نزد. فردای آن روز هم با کسی حرف نزد. همه فهمیدند که اتفاقی افتاده است.  مادر پرسید: «از چیزی ناراحتی؟» خواهر گفت: می خواهی عکس های کتاب مرا ببینی؟»  برادر گفت: «می خواهی در دفتر من نقاشی کنی؟» پدر پرسید: «حالت خوب است؟»  ناگهان زری گریه اش گرفت و همه ماجرا را تعریف کرد. گفت که چقدر از اینکه کوچک و نمی توانه به مدرسه بره ناراحته. گفت که دوست دارد کیف💼 و کتاب📓 و دفتر📚 داشته باشد و گفت که به همین دلیل با همه آنها قهر است.  پدر و مادر و خواهر و برادرش ساکت شدند و فکر کردند. آنها دوست نداشتند زری را غمگین و ناراحت ببینند. اما چه کار می توانستند بکنند؟ آخر سن زری کم بود و باید یک سال دیگه صبر می کرد تا بتواند به کلاس اول برود. آن شب هم گذشت. صبح روز بعد دوباره زری تک و تنها ماند. او با خودش فکر می کرد که خواهر و برادرش در مدرسه چه می کنند و چه کارهایی انجام میدهند.  نزدیک ظهر زنگ خانه آنها چندبار محکم به صدا در آمد. انگار یک نفر دستش را روی زنگ گذاشته باشد. مادر باعجله به طرف در رفت و در را باز کرد. خواهرش بود. او با عجله کیفش را گوشه ای انداخت و در حیاط فریاد زد: «یک خبر خوب دارم. یک خبر خوب دارم. برای زری یک خبر خوب دارم.» زری با تعجب به خواهرش نگاه کرد.  خواهرش به طرف او آمد و گفت: «مدرسه ما کلاس آمادگی گذاشته است. مدیر دبستان گفت اگر خواهر کوچولویی داریم که سال دیگر باید به مدرسه برود، می تواند به کلاس بیاید.» زری باز هم با تعجب به خواهرش نگاه کرد. خواهرش گفت: «می فهمی زری؟ تو می توانی با من به مدرسه بیایی و به کلاس آمادگی بروی!» زری پرسید: «کلاس آمادگی چیست؟»  خواهرش جواب داد: «بچه هایی که سال دیگر به مدرسه می روند، می توانند در کلاس آمادگی اسم نویسی کنند. این طوری آنها برای کلاس اول دبستان بهتر آماده می شوند.» زری باور نمی کرد. با تعجب گفت : «اما من که کیف ندارم. دفتر ندارم. لباس مخصوص مدرسه ندارم» و کمی غمگین شد. فکر کرد باز هم نمی تواند به کلاس آمادگی برود.  اما مادر که خوشحال و خندان بود، جلو آمد و گفت:«ناراحت نباش! بعداز ظهر با هم بیرون می رویم و همه اینها را برایت می خریم.»  زری هنوز هم باور نمی کرد. یعنی می توانست به مدرسه برود؟ می توانست کیف و کتاب داشته باشد و هر روز صبح با خواهرش به مدرسه برود؟ خودش را در بغل خواهرش انداخت. او را بوسید و گفت: تو بهترین خواهر دنیا هستی.» خواهرش هم زری را بوسید و گفت: «تو هم بهترین خواهر کوچولوی دنیا هستی.»  ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۵_۲۰۵۹۴۳۵۴۹_۲۵۰۵۲۰۲۳.mp3
10.46M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت امام رضا علیه‌‌السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۵۲۴_۲۱۲۱۰۹۱۰۵_۲۴۰۵۲۰۲۳.mp3
10.46M
ا﷽ ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت امام رضا علیه‌‌السلام ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۹۱۷_۱۹۳۴۵۲۹۳۰_۱۷۰۹۲۰۲۳.mp3
11.95M
🍑🥒🍎🥥 ༺◍⃟ 🎂჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
((میوه های غمگین)) پیشی🐈 دنبال غذا بود توی حیاط میگشت و بو میکشید که صدایی شنید جلو رفت یک عالمه میوه 🍋🍊🍐🍎🍏را دید که توی سطل آشغال که داشتن گریه می کردند. پیشی :پرسید میوهها چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟ گلابی گنده ای 🍐که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت میخواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. دیشب جشن تولد🎂 بود همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب🍎 و گلابی🍐 و آلو🫐 و هلو 🍑آوردند. من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند نمی دانی چقدر کیف میداد یک آلوی درشت🫐 از سلطل زباله بیرون آمد و :گفت ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم وقتی آب بازی تمام شد ما را توی سبدهای بزرگ ریختند یک هلوی 🍑درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون یک تکه آشغال هستم بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم اول از همه مارو با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری پوستم برق میزد. هلو 🍑گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. سیب 🍎گفت راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه میکردند و به به من ... از شدت بغص دیگه نتونست ادامه بده ک یک خیار 🥒زخمی از میان میوه ها فریاد زد اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر میداشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت یکی زیر پا یکی زیر صندلی یکی توی باغچه همه جا پخش شده بودیم جاروی 🧹بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد. پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو 🧹کنار باغچه افتاده بود معلوم بود از خستگی به این حال افتاده . پیشی گریه اش گرفت وخیلی ناراحت شد برای میوه ها و گفت: چه مهمونهای بدی من که اینجور مهمانها رو اصلا دوست ندارم بعد خودش به بالای سطل زباله رسوند و سعی کرد میوه ها رو از داخل اشغالا نجات بده پیشی کوچولو میوه هارو یکی یکی بیرون اورد و گذاشت جلوی افتاب تا بوی بدشون بره بعد بهشون گفت:نمیتونم شما خوشمزه هارو بزارم اینجوری داخل زباله بمونید ناراحت نباشید شما میوه های خوشمزه ای هستید ک الان پرنده ها میان و شما رو میبرن برای بچه ها و خانواده هاشون شما نمیتونید الکی الکی تلف بشید و تبدیل به زباله بشید . میوه ها خوشحال شدند و از پیشی کوچولو تشکر کردند . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقا دانیال ۵ ساله و آقا مصطفی ازمشهد😍 دخترم آنسه سادات۶ساله و آقا سیدعلی ۴ساله😍 آقا علی۳ساله و فاطمه خانم۷ساله 😍 آقا محمد طاها۸ساله و آقا سیدمحمد صادق۷ساله 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا