.
ســـــــــلام و روز بخیر خدمت همه عزیزانم
اگه میبینید داستان زندگی پیامبر صلوات الله علیه و آله رو چند شبه تعریف نکردم
فک نکنید یادم رفته، نه عزیزای دلم....
وسط ی اسباب کشی سنگین، یهو ی مریضی ناخونده هممون درگیر کرده...
و الان من و فسقلیمون بستری شدیم....
دعا بفرمایید زودتر این روزها تموم بشه
و دوباره بیام و اسم های قشنگتون بگم
و داستان های مورد علاقتون تعریف کنم ♥️
فعلا از داستان های قبل که دوست داشتید
براتون آپلود میشه تا من بهتربشم
بچه های من به دعاهای قشنگتون نیاز دارم.
.
InShot_۲۰۲۳۰۶۰۸_۲۰۴۰۳۹۶۰۶_۰۸۰۶۲۰۲۳.mp3
10.84M
ا﷽
#گوسفندی_که_خیلی_کوچیک_بود🐑
༺◍⃟🐏჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙رویکرد داستان : هیچ وقت کسی رو به خاطر عیبش مسخره نکنیم 🤭
#داستان
#گروه_سنی_۴_۱۰
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((گوسفندی که خیلی کوچیک بود ))
توی یک صبح درخشان بهاری فرفری به دنیا اومد
یه گوسفند کوچولوو نازنازی
همهی گوسفندا هر روز بزرگ و بزرگتر گمیشدند اما فرفری همونقدر که بود موند. گوسفندهای دیگه اون رو مسخره میکردن چون خیلی کوچولو بود.
فرفری خیلی غصه میخورد وقتی بقیهی گوسفندا مرتب اون رو مسخره میکردن و توی جمعهاشون راه نمیدادند.
فرفری برای اینکه بزرگ به نظر برسه خودش رو با برف ❄توی زمستون میپوشند. اما وقتی بهار اومد برفاش آب شد، فرفری زیر درخت گیلاس میرفت تا شکوفههای گیلاس🌸 روش بریزه و بزرگتر نشون بده
اما باد تندی میوزید و تمام شکوفهها را میبرد و بقیهی گوسفندا میزدن زیر خنده.
توی فصل پشمچینی فرفری پشمهای چیده شده گوسفندا رو برمیداشت و میخواست با اونا خودش رو بپوشونه اما بازم یه چوپان اون و دید و پشمهارو ازش پس گرفت.
فرفری غمگین و ناراحت همینجور که داشت میچرخید یه روز غروب گرگ ترسناکی گوسفندا را دید به خودش گفت چه شام خوشمزهای.
گرک اونقدر دنبال گوسفندا دوید و دوید و دوید تا خستهشد بعدشم به این نتیجه رسید که باید دورخیز کنه تا بهشون حمله کنه فرفری توی اون تاریکی از بس کوچیک بود گرگ اون رو نمیدید.
یواش یواش دوید و رفت پشت سر گرگ با شجاعت دم گرگ رو محکم به دندون گرفت و قرچ گاز گرفت .
گرگ یه زوزه بلندی کشید و گفت؛«دمم رو یه غول گاز گرفته غول مهربون ولم کن قول میدم که دیگه این کار نکنم، قول میدم دیگه برنگردم.»
اما فرفری دم گرگ را ول نمیکرد.
اونقدر فشار داد و داد و داد تا آقا گرگه🐺 دیگه بیحال شده بود.
دمش رهاکرد فرار کرد رفت پشت بوتهها. نمیخواست گرگ اون رو ببینه، گرگ با سرعت به طرف جنگل فرار کرد.
اون حتی جرات نکرد پشت سرش نگاه کنه.
فرفری با اینکه کوچیک بود اما خیلی شجاع بود، خیلی قوی بود، گوسفندا🐑 تازه فهمیده بودن چه اشتباهی میکردن که فرفری را به خاطر جثهی کوچک و ریز نقشش مسخره میکردن و اذیت و آزار میکردن.
فرفری گوسفندا رو نجات داده بود از اون روز به بعد دیگه هیچ گوسفندی اون و مسخره نکرد، نه تنها مسخره نکرد بلکه باهاش دوست شد و از بودن کنار فرفری لذت میبردند از شجاعتش از هوش و ذکاوتش.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۰۴۲۴_۱۸۳۶۱۱۳۰۹_۲۴۰۴۲۰۲۳.mp3
10.11M
ا﷽
#اسم_بلند «ریکی تیکی... »
༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🎙رویکرد داستان : یک داستان با طعم خنده😄
#داستان
#گروه_سنی_۶_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((اسم بلند ))
یکی بود یکی نبود خیلی پیش از این
توی سرزمینهای دور،
توی یکی از سرزمینهای چین
دهکدهای بود.
توی این دهکده رسم بود مردم روی پسر اولشون یه اسمی بذارن که خیلی بلند و طولانی باشه.
اونا فکر میکردن اسم بلند آدم بزرگ و مهم میکنه برای همین اسم ها روز به روز بلند و بلندتر میشد.
یه روز از روزها خدای مهربون به پدر و مادر جوونی یه پسر داد اون هم با افتخار اسم پسرشون گذاشتن "ریکی تیکی تامبونوسی رامبو هاری باری بوشکی پاری پین " به دیدن بچه میومد و اسم میشنید میگفت چه اسم خوبی خیلی قشنگه بله بچهها یه مدت گذشتو خدا یه پسر دیگه بهشون داد اسم اون "آفو "گذاشتن به همین کوتاهی ریکی تیکی و افو کمکم بزرگ شدن حالا میتونستن با هم بازی کنن هر روز از در خونه تا چاه همسایه میدویدن و میدویدن و با صدای بلند توی چاه فریاد میزدن صداشون توی چاه میپیچید و اونا از ته دل میخندیدن و دست میزدند تا اینکه یه روز مثل همیشه ریکی تیکی و آفو تا خودشون و به چاه برسونن ریکی تیکی زودتر رسید اما همین که خم شد توی چاه فریاد بکشه پاش لیز خورد و افتاد تو چاه و افو از ترس یه فریاد کشیدو پرسید ریکی تیکی سالمی ؟؟؟؟
ریکی تیکی با آه و ناله جواب داد آره سنگای دیوار چاه محکم گرفتم تا توی آب نیوفتم زود برو کمک بیار
آفو ب خونهی همسایه دوید و فریاد زد کمک کنید کمک کنید ریکی تیکی توی چاه خونهی شما افتاده
پیرمرد همسایه گفت: چی ریکی تیکی توی چاه افتاده !!!!وای خدای من باید اون با طناب از چاه بیرون بکشیم پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب اما بچهها هرچی گشت نتونست طناب پیدا کنه
آفو که دید پیرمرد همسایه نمیتونه طناب پیدا کنه به طرف خونهی خودشون دوید توی راه به هر کی میرسیدازش طناب میخواست. همه میپرسیدند طناب میخوای چیکار ؟؟؟
اونوقت آفو مجبور بود بایسته و براشون بگه که ریکی تیکی توی چاه افتاده ولی بالاخره آفو به خونه رسید مدتها بود که ریکی تیکی توی چاه بود .
آفو ماجرا رو برای پدرش با عجله تعریف کرد طناب بلندی برداشت و همراه آفو به طرف چاه خونهی همسایه دویدن
وقتی به چاه رسیدن همهی همسایهها دور چاهجمع شده بودن پدر با صدای بلند ریکی تیکی صدا زد.
ریکی تیکی خسته و بی جون ناله کرد.
پدر طناب رو تو چاه انداخت و ریوی تیکی رو از چاه بیرون کشید همه خوشحال شدن از همه بیشتر آفو بچهها وقتی حال ریکی تیکی بهتر شد از آفو پرسید چرا اینقدر دیر اومدی چیزی نمونده بود بیوفتم تو آب و خفه بشم .
آفو گفت: آخه چیکار کنم اسم تو خیلی بلنده تا من میومدم به دیگران بگم چه اتفاقی برات افتاده و چرا طناب میخوام خیلی طول میکشید.
ریکی تیکی وقتی حرفای برادرش را شنید به پدرش گفت پدر ممکنه اسم منم کوتاه کنی
فکر میکنم اگه اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتما تا حالا تو چاه خفه شده بودم
پدر خندید و قبول کرد و اسمش ریکی تیکی شد از اون به بعد دیگه هیچکس توی اون دهکده برای پسرش اسم بلند طولانی انتخاب نکرد امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
دخترم فاطمه مناسکی از تهران و
فاطمه حیدری و زهرا خانم حیدری و آقا مهرداد حیدری ۵ ساله 😍
دخترم مطهره فلاح و دخترم سیده نگار عافیت و سیده آوا عافیت 😍
پسرم کیان پور حامدی و آقا طاها جعفری ۶ ساله از تهران آقا محمد جواد و نیایش ۱۰ ساله از شهرستان دزفول استان خوزستان 😍
آقا محمد حسین و نازنین زهرا تقی پور از قم 😍
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۰۲_۱۵۵۳۱۳۶۵۴_۰۲۱۰۲۰۲۳.mp3
15.89M
#برادری_و_برابری
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۳۸
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄