eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۲۴_۱۹۵۲۲۵۵۳۶_۲۴۰۶۲۰۲۳.mp3
13.93M
🥾🥾 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:عاقبت اندیش باش ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🥾჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nighthistory63 ༺◍⃟჻ 🥾ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کفش های بازرگان )) روزی روزگاری توی یک سرزمین یه بازرگانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که یه چیزی را ارزون بخره و گرون بفروشه. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمام بود، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس بود، شال و کلاهش کهنه شده بود و لباساش رنگ و رو رفته. اما از همه بدتر کفشش بود کفشاش اونقدر وصله پینه زده بود که مثل دو تا لاک‌پشت سنگین و سخت شده بودن. یه روز از روزها بازرگان یه بار شیشه و عطر و چند تا توپ پارچه را به قیمت ارزون خرید، از این خریدش خیلی خوشحال بود اونقدر که تصمیم گرفت بره حمام. وقتی توی حمام کفشاشو درآورد یکی از دوستاش اون و دید و گفت:« دوست عزیز این چه کفشیه تو داری، یک جفت کفش بخر، با این کفشا همه بهت می‌خندن.» بازرگان چندبار کفشاش را زیر و رو کرد و با خودش گفت:«نه من هنوز می‌تونم اون را به پا کنم.» و زود رفت توی حمام تا دیگه چیزی نشنوه. اون روز قاضی شهر هم به حمام اومده بود وقتی قاضی کفش های بازرگان را دید با خودش گفت:« وای چه کفشهای زشتی، بهتره چشم کسی به اونا نیفته.» قاضی کفشهای بازرگان کنار زد و کفش خودش و جای اونا گذاشت و توی حمام رفت. وقتی بازرگان از حمام بیرون اومد به جای کفشهای خودش کفشهای خوشگل و نو را دید، خوشحال شد و فکر کرد دوستش این کفشهای نو را به جای کفش‌های کهنه‌اش گذاشته. کفشها رو پوشید و رفت. از اون طرف قاضی از حمام بیرون اومد کفشاش و ندید دور و بر را نگاه کرد، بازم چشمش به کفشهای پر وصله افتاد، با داد و فریاد گفت:«کی کفشهای من را برده و اینا رو جا گذاشته، اینا چی‌ان.» صاحب حمام کفش‌های بازرگان و شناخت و قاضی را دنبال بازرگان فرستاد. بازرگان با ترس و لرز پیش قاضی اومد. قاضی می‌خواست اون زندانی کنه اما وقتی ماجرا را شنید، راضی شد که فقط جریمش کنه. بازرگان جریمه را داد و ناراحت و عصبانی به خونش برگشت بچه‌های من اونقدر عصبانی بود و ناراحت بود تو راه با خودش حرف می‌زد و می‌گفت:«با این پول می‌تونستم یه جفت کفش بخرم یه جفت کفش نو، ولی دادم جریمه.» وقتی به خونه رسید کفشاش را درآورد و فریاد زد:«کفشهای به درد نخور، آبروی منو بردی، پولم به باد دادی.» و کفشاشو از پنجره به رودخونه‌ای که از اونجا می‌گذشت انداخت. چند تا ماهیگیر توی رودخونه ماهی می‌گرفتن کفشا توی تور اونا افتاد تور سنگین شد ماهی‌گیرا فکرکردن ماهی بزرگ گرفتن، اما وقتی تور را بالا کشیدن کفشا را توی اون دیدن، میخ‌های کفش تو ر رل پاره کرده بود. ماهیگیرا کفش‌های بازرگان را شناختن و اونا را از همون پنجره‌ای که بازرگان بیرون انداخته بود توی خونه انداختن از قضا کفشا درست وسط بار شیشه عطری که بازرگان اون روز خریده بود افتاد، شیشه‌ها شکستن و عطرها روی زمین ولو شدن وای وای وای وای از این کفشا. وقتی بازرگان سر رسید و کفشا رو وسط شیشه‌های شکسته دید توی سرش زد و ناراحت و گریان کفشا را برداشت و از شهر بیرون رفت کنار دروازه‌ی شهر یه چاه آب بود بازرگان بدون اینکه فکر کنه کفشا رو انداخت در چاه و نفسی کشید و فریاد زد آخیش راحت شدم.با خوشحالی به خونه برگشت، چند روز بعد بازرگان دید مردم سطل به دست به این طرف اون طرف می‌دوند آب چاه‌های یک طرف شهر بند اومده بود. مردم تمام راه‌هایی که به چاه اصلی می‌رسید گشتن، بچه‌ها فکر میکنین چی پیدا کردن؟ بله، کفشهای بازرگان که توی آب باد کرده بود و دور و برش و گل‌ولای گرفته بود پیدا کردن و بیرون کشیدن. مردم بازرگان و گرفتن و پیش قاضی بردن. وقتی بازرگان کفشهای بادکرده پر از گلش جلوی قاضی دید نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاره. قاضی این دفعه هم بازرگان جریمه کرد و هم یک ماه تو زندان انداخت. یعد از یک ماه بازرگان با کفشهایی که مثل سنگ سخت شده بودن به خونه اومد. یه راست رفت روی پشت بوم و کفشها رو اونجا گذاشت. روی بوم نه کسی کفش هارو میدید نه کفشا با کسی کار داشتن. اما از بخت بدش اون شب یه گربه روی بوم کفشا را دید اونا را این طرف اون طرف کشید و کم‌کم تا لب با برد و یه‌دفعه کفشا سر خوردن و رو سر یه مردی که داشت می‌گذشت. افتاد سر مرد شکست مرد با سر شکسته کفش را برداشت و رفت پیش قاضی دوباره بازرگان و بردن دادگاه بازرگان تا کفشا را دید شروع کرد گریه کردن. مرد زخمی که دید بازرگان اینقدر از دست کفشها ناراحته شکایتش را پس گرفت. قاضی هم دلش به حال بازرگان سوخت و گفت:«حالا که بازرگان خودش نمی‌تونه از دست کفش راحت بشه بهتره خودمون یه کاری کنیم تا دیگه چشم هیچکس به اونا نیفته.» و از اون به بعد دیگه کسی ندید که بازرگان کفش کهنه و سوراخ به پا کنه . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. ســـــــــلام و روز بخیر خدمت همه عزیزانم اگه میبینید داستان زندگی پیامبر صلوات الله علیه و آله رو چند شبه تعریف نکردم فک نکنید یادم رفته، نه عزیزای دلم.... وسط ی اسباب کشی سنگین، یهو ی مریضی ناخونده هممون درگیر کرده... و الان من و فسقلیمون بستری شدیم.... دعا بفرمایید زودتر این روزها تموم بشه و دوباره بیام و اسم های قشنگتون بگم و داستان های مورد علاقتون تعریف کنم ♥️ فعلا از داستان های قبل که دوست داشتید براتون آپلود میشه تا من بهتربشم بچه های من به دعاهای قشنگتون نیاز دارم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۰۸_۲۰۴۰۳۹۶۰۶_۰۸۰۶۲۰۲۳.mp3
10.84M
ا﷽ 🐑 ༺◍⃟🐏჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙رویکرد داستان : هیچ وقت کسی رو به خاطر عیبش مسخره نکنیم 🤭 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((گوسفندی که خیلی کوچیک بود )) توی یک صبح درخشان بهاری فرفری به دنیا اومد یه گوسفند کوچولوو نازنازی همه‌ی گوسفندا هر روز بزرگ و بزرگتر گمی‌شدند اما فرفری همونقدر که بود موند. گوسفندهای دیگه اون رو مسخره می‌کردن چون خیلی کوچولو بود. فرفری خیلی غصه می‌خورد وقتی بقیه‌ی گوسفندا مرتب اون رو مسخره می‌کردن و توی جمع‌هاشون راه نمیدادند.  فرفری برای اینکه بزرگ به نظر برسه خودش رو با برف ❄توی زمستون می‌پوشند. اما وقتی بهار اومد برفاش آب شد، فرفری زیر درخت گیلاس می‌رفت تا شکوفه‌های گیلاس🌸 روش بریزه و بزرگتر نشون بده اما باد تندی می‌وزید و تمام شکوفه‌ها را می‌برد و بقیه‌ی گوسفندا می‌زدن زیر خنده. توی فصل پشم‌چینی فرفری پشم‌های چیده شده گوسفندا رو برمی‌داشت و می‌خواست با اونا خودش رو بپوشونه اما بازم یه چوپان اون و دید و پشم‌هارو ازش پس گرفت. فرفری غمگین و ناراحت همینجور که داشت می‌چرخید یه روز غروب گرگ ترسناکی گوسفندا را دید به خودش گفت چه شام خوشمزه‌ای. گرک اونقدر دنبال گوسفندا دوید و دوید و دوید تا خسته‌شد بعدشم به این نتیجه رسید که باید دورخیز کنه تا بهشون حمله کنه فرفری توی اون تاریکی از بس کوچیک بود گرگ اون رو نمیدید.  یواش یواش دوید و رفت پشت سر گرگ با شجاعت دم گرگ رو محکم به دندون گرفت و قرچ گاز گرفت . گرگ یه زوزه بلندی کشید و گفت؛«دمم رو یه غول گاز گرفته غول مهربون ولم کن قول میدم که دیگه این کار نکنم، قول میدم دیگه برنگردم.» اما فرفری دم گرگ را ول نمی‌کرد. اونقدر فشار داد و داد و داد تا آقا گرگه🐺 دیگه بی‌حال شده بود. دمش رهاکرد فرار کرد رفت پشت بوته‌ها. نمی‌خواست گرگ اون رو ببینه، گرگ با سرعت به طرف جنگل فرار کرد. اون حتی جرات نکرد پشت سرش نگاه کنه. فرفری با اینکه کوچیک بود اما خیلی شجاع بود، خیلی قوی بود، گوسفندا🐑 تازه فهمیده بودن چه اشتباهی می‌کردن که فرفری را به خاطر جثه‌ی کوچک و ریز نقشش مسخره می‌کردن و اذیت و آزار می‌کردن. فرفری گوسفندا رو نجات داده بود از اون روز به بعد دیگه هیچ گوسفندی اون و مسخره نکرد، نه تنها مسخره نکرد بلکه باهاش دوست شد و از بودن کنار فرفری لذت می‌بردند از شجاعتش از هوش و ذکاوتش. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۴۲۴_۱۸۳۶۱۱۳۰۹_۲۴۰۴۲۰۲۳.mp3
10.11M
ا﷽ «ریکی تیکی... » ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙رویکرد داستان : یک داستان با طعم خنده😄 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((اسم بلند )) یکی بود یکی نبود خیلی پیش از این توی سرزمین‌های دور، توی یکی از سرزمین‌های چین دهکده‌ای بود. توی این دهکده رسم بود مردم روی پسر اولشون یه اسمی بذارن که خیلی بلند و طولانی باشه. اونا فکر می‌کردن اسم بلند آدم بزرگ و مهم می‌کنه برای همین اسم ها روز به روز بلند و بلندتر میشد.  یه روز از روزها خدای مهربون به پدر و مادر جوونی یه پسر داد اون هم با افتخار اسم پسرشون گذاشتن "ریکی تیکی تامبونوسی رامبو هاری باری بوشکی پاری پین " به دیدن بچه میومد و اسم می‌شنید می‌گفت چه اسم خوبی خیلی قشنگه بله بچه‌ها یه مدت گذشتو خدا یه پسر دیگه بهشون داد اسم اون "آفو "گذاشتن به همین کوتاهی ریکی تیکی و افو کم‌کم بزرگ شدن حالا می‌تونستن با هم بازی کنن هر روز از در خونه تا چاه همسایه می‌دویدن و می‌دویدن و با صدای بلند  توی چاه فریاد می‌زدن صداشون توی چاه می‌پیچید و اونا از ته دل می‌خندیدن و دست می‌زدند تا اینکه یه روز مثل همیشه ریکی تیکی و آفو تا خودشون و به چاه برسونن ریکی تیکی زودتر رسید اما همین که خم شد توی چاه فریاد بکشه پاش لیز خورد و افتاد تو چاه و افو از ترس یه فریاد کشیدو پرسید ریکی تیکی سالمی ؟؟؟؟ ریکی تیکی با آه و ناله جواب داد آره سنگای دیوار چاه محکم گرفتم تا توی آب نیوفتم زود برو کمک بیار آفو ب خونه‌ی همسایه دوید و فریاد زد کمک کنید کمک کنید ریکی تیکی توی چاه خونه‌ی شما افتاده پیرمرد همسایه گفت: چی ریکی تیکی توی چاه افتاده !!!!وای خدای من باید اون با طناب از چاه بیرون بکشیم پیرمرد بیچاره رفت دنبال طناب اما بچه‌ها هرچی گشت نتونست طناب پیدا کنه آفو که دید پیرمرد همسایه نمی‌تونه طناب پیدا کنه به طرف خونه‌ی خودشون دوید توی راه به هر کی می‌رسیدازش طناب می‌خواست. همه می‌پرسیدند طناب می‌خوای چیکار ؟؟؟ اونوقت آفو مجبور بود بایسته و براشون بگه که ریکی تیکی توی چاه افتاده ولی بالاخره آفو به خونه رسید مدت‌ها بود که ریکی تیکی توی چاه بود . آفو ماجرا رو برای پدرش با عجله تعریف کرد طناب بلندی برداشت و همراه آفو به طرف چاه خونه‌ی همسایه دویدن وقتی به چاه رسیدن همه‌ی همسایه‌ها دور چاه‌جمع شده بودن پدر با صدای بلند ریکی تیکی صدا زد. ریکی تیکی خسته و بی جون ناله کرد. پدر طناب رو تو چاه انداخت و ریوی تیکی رو از چاه بیرون کشید همه خوشحال شدن از همه بیشتر آفو بچه‌ها وقتی حال ریکی تیکی بهتر شد از آفو پرسید چرا اینقدر دیر اومدی چیزی نمونده بود بیوفتم تو آب و خفه بشم . آفو گفت: آخه چیکار کنم اسم تو خیلی بلنده تا من میومدم به دیگران بگم چه اتفاقی برات افتاده و چرا طناب میخوام خیلی طول می‌کشید.  ریکی تیکی وقتی حرفای برادرش را شنید به پدرش گفت پدر ممکنه اسم منم کوتاه کنی  فکر می‌کنم اگه اسم من یکی دو قسمت بیشتر از این داشت حتما تا حالا تو چاه خفه شده بودم پدر خندید و قبول کرد و اسمش ریکی تیکی شد از اون به بعد دیگه هیچکس توی اون دهکده برای پسرش اسم بلند طولانی انتخاب نکرد امیدوارم از این داستان خوشتون اومده باشه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ دخترم فاطمه مناسکی از تهران و فاطمه حیدری و زهرا خانم حیدری و آقا مهرداد حیدری ۵ ساله 😍 دخترم مطهره فلاح و دخترم سیده نگار عافیت و سیده آوا عافیت 😍 پسرم کیان پور حامدی و آقا طاها جعفری ۶ ساله از تهران آقا محمد جواد و نیایش ۱۰ ساله از شهرستان دزفول استان خوزستان 😍 آقا محمد حسین و نازنین زهرا تقی پور از قم 😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄