eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
InShot_۲۰۲۳۰۹۲۸_۱۹۱۲۱۶۸۷۷_۲۸۰۹۲۰۲۳.mp3
14.43M
༺◍⃟🐘჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد داستان: قدر داشته هامون بدونیم 😍خدایا شکرت ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه دندان فیل)) یکی بود یکی نلود غیرازخدای مهربون هیچکس نبود زیر گنبد کبود توی یک جنگل سرسبز و قشنگ که هر روز اتفاقای جورواجور میوفتاد یک روز یک موش 🐭گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق🌰 در بسته پیدا کرد. هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوق 🌰رو باز کنه نتونست که نتونست پوسته ی فندق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه. موش رو به آسمون کرد و گفت: "ای خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش." یهویی یک فرشته ی کوچولویی👸 قد یک بند انگشت اومد جلوشو بهش گفت : "برو توی جنگل و دندون🦷 همه ی حیوون ها رو قشنگ نگاه کن . دندون🦷 هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم." موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.یعنی مورد پسندش نبودن 😂 تا اینکه به فیل🐘 رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. (بچه ها به دندون های فیل میگن عاج) پس رو کرد به فرشته کوچولو و گفت: "فرشته جون من دوندون هایی مثل دندون اون فیل میخوام." اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن.درسته که دندون های من خیلی بزرگه و قویه ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه این دندونا فقط برای حمله کردن به حیونای وحشیه و برای اینکه از خودم در برابر اونا دفاع کنم اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غذا خوردن میخورن. تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که اینور اونور بردنشون خسته کننده س برام . اخه تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟" موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی هااااااا چکار کنم حالا بعد ی کمی راه رفت و فکر کرد بعد نشست و فکر کرد بعد خوابید و فکر کرد بعدش یهویی مثل فشفشه از جاش پرزد و گفت : دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم." هر کسی باید هر چیزی متناسب با قد و وزن خودش داشته باشه و اینکه باید از دندونام مراقبت کنم آدم ها هم باید بدونند هر چیزی که دارن و دوست داشته باشند سلامتی یکی از مهم ترین دارایی ها ست پس بچه ها یکی از سرمایه های آدم ها سلامتی آن هاست آدم های سالم ثروتمند هستند همه باید مراقب ثروتشان باشند بچه ها شما چه ثروت های دیگری توی زندگی تون می شناسین؟ «مادر و پدر، خاله، عمو، دایی، عمه، فرزندان آنها، همسایه ها، هم مدرسه ای ها.» همیشه این ثروتهارو برای خودتون تکرار کنید و خدا رو ب خاطرشون شکر کنید و سپاسگزار باشید. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم⚘ آقامحمدحسن حسینی ازاستان قم ۶ ساله و آقا محمدماهان امیری ۷ ساله از شهر چرمهین استان اصفهان 😍 پسرم حسین طاهری نسب ۶.۵ ساله و دخترم هلما رحمانی ۶ ساله از استان کرمان😍 تولدتون مبارک عزیزای دلم تنتون سلامت باشه❤️ 🎂🎂 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه هرناشکی ازرفسنجان و دختر خاله و پسرخاله های گلش سماسادات وعلی اکبر وامیرعلی 😍 ثنا و درسا نادری ۱۰ ساله و ۹ ساله 😍 آقا یزدان و آقا محمد حسین و خواهرشون زینب خانم الهی 😍 ان‌شاءالله تنتون سلامت باشین خدا حفظتون کنه❤️😍 ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۲۴_۱۹۵۲۲۵۵۳۶_۲۴۰۶۲۰۲۳.mp3
13.93M
🥾🥾 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد:عاقبت اندیش باش ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🥾჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nighthistory63 ༺◍⃟჻ 🥾ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((کفش های بازرگان )) روزی روزگاری توی یک سرزمین یه بازرگانی زندگی می‌کرد که خیلی خسیس بود. بازرگان فقط به این فکر بود که یه چیزی را ارزون بخره و گرون بفروشه. نه به فکر خواب و خوراک بود، نه به فکر حمام بود، نه به فکر شال و کلاه بود، نه به فکر لباس بود، شال و کلاهش کهنه شده بود و لباساش رنگ و رو رفته. اما از همه بدتر کفشش بود کفشاش اونقدر وصله پینه زده بود که مثل دو تا لاک‌پشت سنگین و سخت شده بودن. یه روز از روزها بازرگان یه بار شیشه و عطر و چند تا توپ پارچه را به قیمت ارزون خرید، از این خریدش خیلی خوشحال بود اونقدر که تصمیم گرفت بره حمام. وقتی توی حمام کفشاشو درآورد یکی از دوستاش اون و دید و گفت:« دوست عزیز این چه کفشیه تو داری، یک جفت کفش بخر، با این کفشا همه بهت می‌خندن.» بازرگان چندبار کفشاش را زیر و رو کرد و با خودش گفت:«نه من هنوز می‌تونم اون را به پا کنم.» و زود رفت توی حمام تا دیگه چیزی نشنوه. اون روز قاضی شهر هم به حمام اومده بود وقتی قاضی کفش های بازرگان را دید با خودش گفت:« وای چه کفشهای زشتی، بهتره چشم کسی به اونا نیفته.» قاضی کفشهای بازرگان کنار زد و کفش خودش و جای اونا گذاشت و توی حمام رفت. وقتی بازرگان از حمام بیرون اومد به جای کفشهای خودش کفشهای خوشگل و نو را دید، خوشحال شد و فکر کرد دوستش این کفشهای نو را به جای کفش‌های کهنه‌اش گذاشته. کفشها رو پوشید و رفت. از اون طرف قاضی از حمام بیرون اومد کفشاش و ندید دور و بر را نگاه کرد، بازم چشمش به کفشهای پر وصله افتاد، با داد و فریاد گفت:«کی کفشهای من را برده و اینا رو جا گذاشته، اینا چی‌ان.» صاحب حمام کفش‌های بازرگان و شناخت و قاضی را دنبال بازرگان فرستاد. بازرگان با ترس و لرز پیش قاضی اومد. قاضی می‌خواست اون زندانی کنه اما وقتی ماجرا را شنید، راضی شد که فقط جریمش کنه. بازرگان جریمه را داد و ناراحت و عصبانی به خونش برگشت بچه‌های من اونقدر عصبانی بود و ناراحت بود تو راه با خودش حرف می‌زد و می‌گفت:«با این پول می‌تونستم یه جفت کفش بخرم یه جفت کفش نو، ولی دادم جریمه.» وقتی به خونه رسید کفشاش را درآورد و فریاد زد:«کفشهای به درد نخور، آبروی منو بردی، پولم به باد دادی.» و کفشاشو از پنجره به رودخونه‌ای که از اونجا می‌گذشت انداخت. چند تا ماهیگیر توی رودخونه ماهی می‌گرفتن کفشا توی تور اونا افتاد تور سنگین شد ماهی‌گیرا فکرکردن ماهی بزرگ گرفتن، اما وقتی تور را بالا کشیدن کفشا را توی اون دیدن، میخ‌های کفش تو ر رل پاره کرده بود. ماهیگیرا کفش‌های بازرگان را شناختن و اونا را از همون پنجره‌ای که بازرگان بیرون انداخته بود توی خونه انداختن از قضا کفشا درست وسط بار شیشه عطری که بازرگان اون روز خریده بود افتاد، شیشه‌ها شکستن و عطرها روی زمین ولو شدن وای وای وای وای از این کفشا. وقتی بازرگان سر رسید و کفشا رو وسط شیشه‌های شکسته دید توی سرش زد و ناراحت و گریان کفشا را برداشت و از شهر بیرون رفت کنار دروازه‌ی شهر یه چاه آب بود بازرگان بدون اینکه فکر کنه کفشا رو انداخت در چاه و نفسی کشید و فریاد زد آخیش راحت شدم.با خوشحالی به خونه برگشت، چند روز بعد بازرگان دید مردم سطل به دست به این طرف اون طرف می‌دوند آب چاه‌های یک طرف شهر بند اومده بود. مردم تمام راه‌هایی که به چاه اصلی می‌رسید گشتن، بچه‌ها فکر میکنین چی پیدا کردن؟ بله، کفشهای بازرگان که توی آب باد کرده بود و دور و برش و گل‌ولای گرفته بود پیدا کردن و بیرون کشیدن. مردم بازرگان و گرفتن و پیش قاضی بردن. وقتی بازرگان کفشهای بادکرده پر از گلش جلوی قاضی دید نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاره. قاضی این دفعه هم بازرگان جریمه کرد و هم یک ماه تو زندان انداخت. یعد از یک ماه بازرگان با کفشهایی که مثل سنگ سخت شده بودن به خونه اومد. یه راست رفت روی پشت بوم و کفشها رو اونجا گذاشت. روی بوم نه کسی کفش هارو میدید نه کفشا با کسی کار داشتن. اما از بخت بدش اون شب یه گربه روی بوم کفشا را دید اونا را این طرف اون طرف کشید و کم‌کم تا لب با برد و یه‌دفعه کفشا سر خوردن و رو سر یه مردی که داشت می‌گذشت. افتاد سر مرد شکست مرد با سر شکسته کفش را برداشت و رفت پیش قاضی دوباره بازرگان و بردن دادگاه بازرگان تا کفشا را دید شروع کرد گریه کردن. مرد زخمی که دید بازرگان اینقدر از دست کفشها ناراحته شکایتش را پس گرفت. قاضی هم دلش به حال بازرگان سوخت و گفت:«حالا که بازرگان خودش نمی‌تونه از دست کفش راحت بشه بهتره خودمون یه کاری کنیم تا دیگه چشم هیچکس به اونا نیفته.» و از اون به بعد دیگه کسی ندید که بازرگان کفش کهنه و سوراخ به پا کنه . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
. ســـــــــلام و روز بخیر خدمت همه عزیزانم اگه میبینید داستان زندگی پیامبر صلوات الله علیه و آله رو چند شبه تعریف نکردم فک نکنید یادم رفته، نه عزیزای دلم.... وسط ی اسباب کشی سنگین، یهو ی مریضی ناخونده هممون درگیر کرده... و الان من و فسقلیمون بستری شدیم.... دعا بفرمایید زودتر این روزها تموم بشه و دوباره بیام و اسم های قشنگتون بگم و داستان های مورد علاقتون تعریف کنم ♥️ فعلا از داستان های قبل که دوست داشتید براتون آپلود میشه تا من بهتربشم بچه های من به دعاهای قشنگتون نیاز دارم. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۶۰۸_۲۰۴۰۳۹۶۰۶_۰۸۰۶۲۰۲۳.mp3
10.84M
ا﷽ 🐑 ༺◍⃟🐏჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙رویکرد داستان : هیچ وقت کسی رو به خاطر عیبش مسخره نکنیم 🤭 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((گوسفندی که خیلی کوچیک بود )) توی یک صبح درخشان بهاری فرفری به دنیا اومد یه گوسفند کوچولوو نازنازی همه‌ی گوسفندا هر روز بزرگ و بزرگتر گمی‌شدند اما فرفری همونقدر که بود موند. گوسفندهای دیگه اون رو مسخره می‌کردن چون خیلی کوچولو بود. فرفری خیلی غصه می‌خورد وقتی بقیه‌ی گوسفندا مرتب اون رو مسخره می‌کردن و توی جمع‌هاشون راه نمیدادند.  فرفری برای اینکه بزرگ به نظر برسه خودش رو با برف ❄توی زمستون می‌پوشند. اما وقتی بهار اومد برفاش آب شد، فرفری زیر درخت گیلاس می‌رفت تا شکوفه‌های گیلاس🌸 روش بریزه و بزرگتر نشون بده اما باد تندی می‌وزید و تمام شکوفه‌ها را می‌برد و بقیه‌ی گوسفندا می‌زدن زیر خنده. توی فصل پشم‌چینی فرفری پشم‌های چیده شده گوسفندا رو برمی‌داشت و می‌خواست با اونا خودش رو بپوشونه اما بازم یه چوپان اون و دید و پشم‌هارو ازش پس گرفت. فرفری غمگین و ناراحت همینجور که داشت می‌چرخید یه روز غروب گرگ ترسناکی گوسفندا را دید به خودش گفت چه شام خوشمزه‌ای. گرک اونقدر دنبال گوسفندا دوید و دوید و دوید تا خسته‌شد بعدشم به این نتیجه رسید که باید دورخیز کنه تا بهشون حمله کنه فرفری توی اون تاریکی از بس کوچیک بود گرگ اون رو نمیدید.  یواش یواش دوید و رفت پشت سر گرگ با شجاعت دم گرگ رو محکم به دندون گرفت و قرچ گاز گرفت . گرگ یه زوزه بلندی کشید و گفت؛«دمم رو یه غول گاز گرفته غول مهربون ولم کن قول میدم که دیگه این کار نکنم، قول میدم دیگه برنگردم.» اما فرفری دم گرگ را ول نمی‌کرد. اونقدر فشار داد و داد و داد تا آقا گرگه🐺 دیگه بی‌حال شده بود. دمش رهاکرد فرار کرد رفت پشت بوته‌ها. نمی‌خواست گرگ اون رو ببینه، گرگ با سرعت به طرف جنگل فرار کرد. اون حتی جرات نکرد پشت سرش نگاه کنه. فرفری با اینکه کوچیک بود اما خیلی شجاع بود، خیلی قوی بود، گوسفندا🐑 تازه فهمیده بودن چه اشتباهی می‌کردن که فرفری را به خاطر جثه‌ی کوچک و ریز نقشش مسخره می‌کردن و اذیت و آزار می‌کردن. فرفری گوسفندا رو نجات داده بود از اون روز به بعد دیگه هیچ گوسفندی اون و مسخره نکرد، نه تنها مسخره نکرد بلکه باهاش دوست شد و از بودن کنار فرفری لذت می‌بردند از شجاعتش از هوش و ذکاوتش. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۰۴۲۴_۱۸۳۶۱۱۳۰۹_۲۴۰۴۲۰۲۳.mp3
10.11M
ا﷽ «ریکی تیکی... » ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙رویکرد داستان : یک داستان با طعم خنده😄 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄