InShot_۲۰۲۳۰۸۲۴_۱۹۳۶۲۳۱۹۹_۲۴۰۸۲۰۲۳.mp3
15.62M
#ماجرای_قوقولخان🐓
༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: 👈 پرخوری و هله هوله خوری نکنیم 😉
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۲
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🦃჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((ماجرایقوقولخان))
قوقول یک خروس شکموی تنبل بود🐓. او توی یک مزرعه زندگی میکرد هر روز صبح راه میافتاد و میرفت دنبال غذا. هر چه را دم نوکش میرسید میخورد. مرغ و خروسهای دیگری که در مزرعه بودند همه قوقول را میشناختند. آنها همیشه به او می گفتند:«در خوردن بی احتیاطی نکن! تو بالاخره با این غذاخوردن خودت را به دردسر میاندازی» امّا قوقول این حرفها را از یک گوش می شنید و از گوش دیگر بیرون میکرد.
در مزرعه یک باغچه بزرگ پراز سبزی🌿 بود. قوقول هر روز به باغچه سبزی سر میزد. با نوکش همه سبزیها را میکند و میخورد.
صاحب مزرعه از این کار قوقول ناراحت و عصبانی بود. او هر وقت قوقول را سر باغچه میدید دنبالش میدوید و داد میزد:«ای خروس شکمو! اگر دستم به تو برسد و بگیرمت، از تو یک غذای حسابی درست میکنم!»
آن روز صبح هم قوقول مثل همیشه مشغول گشت و گذار در مزرعه بود میرفت و در سر راهش دنبال غذا میگشت اول یک دانه خشک و خراب را دید فوری آن را خورد. بعد چشمش به سنگ کوچک و خوشرنگی🪨 افتاد با خودش گفت: « به به چه سنگی! چه رنگی! الان آن را یک لقمه چپ میکنم.» بعد سنگ را خورد و به راهش ادامه داد.
جلوی پایش یک ته سیگار را دید کمی آن را نگاه کرد و گفت: «این دیگر چه جور خوراکی است؟ چه مزه ای دارد؟ باید آن را بخورم تا بفهمم »
آن وقت با نوکش ته سیگار🚬 را برداشت و خورد. بعد هم بالهایش را به هم زد و گفت: «به چه غذاهای خوب و خوشمزه ای! حتماً خیلی هم مقوی هستند!»
قوقول به راهش ادامه داد و گفت: «هنوز سیر نشده ام. » بعد از این حرف با عجله یک کاغذ آدامس و سر یک بطری را بلعید کمی جلوتر رفت و دگمه ای رادید آب از نوکش روان شد فوراً آن را هم خورد بعد به طرف پوست خشک میوه ای که روی زمین افتاده بود پرید آن را هم یک لقمه کرد. بعد بالهایش را به شکمش کشید و گفت: « خُب کمی سیر شدم. حالا باید فکری برای دسر بکنم»
او کمی راه رفت تا یک گیره کاغذ 🖇پیدا کرد گیره براق و قشنگی بود قوقول خم شد و گیره را بر داشت و قورت داد زبانش را دور نوکش کشید و یک میخ و یک تکه چوب را هم بلعید. قُدقُدا خانم، مرغ حنایی مزرعه از آن نزدیکی میگذشت. او غذا خوردن قوقول را دید جیغ کشید و گفت: «وای! قد قد قد! چه وحشتناک!» اما قوقول خان بی اعتنا به قُدقُد خانم به راهش ادامه داد. او باز هم مشغول جمع کردن و خوردن اشغالهای 🗑روی زمین شد.
چند ساعتی گذشت حیوانهای مزرعه در لانه هایشان خوابیده بودند که یک مرتبه صدای ناله و فریادهای قوقول را شنیدند. از لانه ها بیرون آمدند و با عجله به طرف قوقول دویدند. قوقول خان روی زمین افتاده بود و ناله میکرد حالش خیلی بد بود شکمش به اندازه یک توپ بزرگ باد کرده بود. او ناله میکرد و فریاد میکشید: «کمک کمک کنید! دارم می میرم آی... وای ... تب دارم. سوختم کباب شدم سنگدانم درد میکند. دکتر را خبر کنید پرستار را بیاورید وای چه دردی!» قدقدا🐔 خانم اشکهایش را با پرهایش پاک کرد و گفت:«بیچاره قوقول خان، حتماً نفسهای آخر را می کشد.» یکی از خروسها مثل باد ،دوید، رفت و دکتر را خبر کرد. دکتر که خروس پر و بال رنگی بزرگی بود با عجله آمد. او با دقت قوقول را معاینه کرد. بعد اخمهایش را در هم کشید و گفت: «وضع خطرناکی دارد باید شکمش را پاره کنم تا بفهمم علت دردش چیست.💉»
قد قدا خانم جیغ کشید: «وای بیچاره قوقول خان» و شروع کرد به گریه کردن.
قوقول هم حرف دکتر را شنیده بود. پر و بالش از ترس شروع کرد به لرزیدن فریاد کشید: «نه، نه! شکمم را پاره نکن! پاره نکن پاره نکن» قوقول جیغ و داد میکشید که به سرفه افتاد. سرفه کرد و سرفه کرد ناگهان سر یک قوطی و تکه ای از پوست میوه از حلقومش بیرون پرید قوقول مرتب سرفه می کرد با هر سرفه یکی از چیزهایی که خورده بود از دهانش بیرون می آمد. بالاخره شکم قوقول از همه آشغالهایی که خورده بود خالی شد.
قوقول بی حال در گوشه ای افتاد دکتر و مرغ و خروسهای مزرعه دور قوقول جمع شده بودند. آنها با تعجب به این وضع نگاه میکردند.
دکتر سر قوقول فریاد کشید: «تو خروس شکمویی هستی مگر نمیدانی که نباید هر چه را گیرت می آید توی شکمت بریزی؟ تو از امروز باید مواظب غذا خوردنت باشی یادت باشد که سنگدانت از آهن نیست تو یک خروسی یک خروس.»
قوقول سرش را از خجالت پایین انداخت و گفت: «بله شما راست میگویید. من خیلی بد غذایی کرده ام. »
بعد هم فکری کرد و با خنده گفت:« قوقولی قوقو از این به بعد حتماً در غذا خوردن احتیاط میکنم این طوری هم سالم میمانم و هم خوش هيكل. »📝
༺◍⃟🐓჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟☄჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
ســـــــلام به دوستان عزیز داستان شب😍
خیرمقدم به اعضا جدید😊
اینجا ما ی تیم هستیم که با هــــــدف
رشد فـــــــــرهنگ ایـــــــرانی و اســــــــــلامی
فرزندان عزیزمون براشون قصه تعریف
میکنیم.
برای ارتباط با قصه نویس اختصاصی
@Fatemeh_5760
به این آیدی 👆 پیام بدید.
🔻اگر دوست دارید روز تولد فرزندتون
تبریک بگیم یک روز قبل از تولد
به قـــــصه نویس پیــــــام بدید
ما ی لیست داریم که اســـــــامی رو اونجا
میزاریم اگر زمان شهادت یا وفات نباشه
حتما تبریک تولد داریم.
اسامی فرزندان شما هر شب در داستانها
گفته خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خونه ما بچه ها اولین کلمه ای
که یاد میگیرن سلامِ🥰
از بس که بهشون میگم ســـــــلام
آقای طاقچه نشین در محل کارم
◍⃟ ჻@nightstory57⚘❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
ریحانه نجفی هفت ساله و
ابراهیم حیاتی هفت ساله و
زهرا حیاتی پنج ساله از شهرستان ابرکوه
بچه های گل مامان سمیرا 😍
آقا مهدی خالقپناه از مشهد و
آقا مهدی پنج ساله و داداشش آقاحسین😍
امیر عباس و مونا کریمراد دوازده ساله و هشت ساله از تهران شهرک ثامنالائمه😍
کوثر خانم هشت ساله و
ساغر خانم ۶ ساله از استان خوزستان شهرستان رامهرمز😍
علما اشرفی از مشهد پنج ساله
پرستش خانم نه ساله و
تمنا خانم پنج ساله😍
سیده دلارا حسینی ۶ ساله از قزوین و
سید محمدحسین نه ساله از قم😍
اقا سجاد هفت ساله و
اقا صدرای پنج ساله و
آیناز خانوم و مهرناز خانم 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تولدای امشب😍❤️
رقیه زارع خورمیزی از شهرستان مهریز😍
آقا رهام انصاریفر از اصفهان 😍
آرمیتا نیکو ۸ساله از شیراز😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۷_۱۹۴۲۱۳۳۸۶_۲۷۱۰۲۰۲۳.mp3
14.4M
#توپ_فوتبال_پنبهای
داستانفوتبالیبرایبچههایفوتبالی
༺◍⃟🎾჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
هیچوقتحرفها و فکرهایکسی رو
مسخره نکنید و بهشنخندید❤️
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۲
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((توپ فوتبال پنبه ای))
یکی بود یکی نبود. در یک روز گرم تابستونی حیوانات جنگل مثل همیشه دور هم جمع شدند که باهم بازی کنند و سرگرم بشند. موش کوچولو🐭 که به تازگی از شهر برگشته بود با هیجان دویدو گفت:” ببینید چی از شهر آوردم! یک توپ فوتبال ..” ⚽️دوستان موش کوچولو با دیدن توپ فوتبال هیجان زده شدند و گفتند:” واای چه توپ فوتبال خوبی.. بیاید هر چه زودتر باهاش بازی کنیم” موش کوچولو گفت:” اول باید دو تا تیم تشکیل بدیم .. بعد می تونیم حسابی فوتبال بازی کنیم”
خیلی زود حیوانات جنگل دو تا تیم شدند و با توپ جدید شروع به بازی کردند. موش کوچولو که خیلی زبل بود و سریع می دوید خیلی زود تونست گل بزنه واز خوشحالی هورای بلندی کشید. حالا نوبت فیلی🐘 بود که می خواست هر طور شده توپ رو وارد دروازه موش کوچولو بکنه .. موش کوچولو که میخواست مانع اون بشه سریع جلوی فیلی رفت تا توپ رو بگیره. فیلی نتونست تعادلش رو حفظ بکنه و یک دفعه فیلی و موش کوچولو به روی زمین افتادند.فیلی که فکر میکرد ممکنه روی موش کوچولو بیفته و اون رو له کنه تلاش کرد که به طرف دیگه ای بیفته و اینطوری شد که دقیقا روی توپ فوتبال موشی افتاد و توپ فوتبال ترکید..
موش کوچولو با دیدن توپی که ترکیده بود زد زیر گریه و گریه بلندی سر داد. فیلی که از این اتفاق خیلی ناراحت بود سعی کرد موش کوچولو رو دلداری بده و گفت:” من واقعا متاسفم! نمی خواستم این اتفاق بیفته .. من همه تلاشم رو کردم که روی تو نیفتم تا له نشی ..”
اما موش کوچولو که توپ جدیدش رو از دست داده بود در حالیکه اشک می ریخت گفت:” من می خواستم با توپم تمرین کنم تا توی مسابقه شهر شرکت کنم .. حالا دیگه بدون توپ چطوری تمرین کنم!”
قورباغه 🐸گفت:” نگران نباش موشی.. میتونیم دوباره از شهر یک توپ دیگه بیاریم ” موشی با ناراحتی گفت:” چند روز دیگه مسابقه است و من وقت ندارم که دوباه به شهر برم ..من همین الان توپ لازم دارم ” روباه🦊 یه کم فکر کرد و گفت:” میتونیم به جای توپ با چیز دیگه ای بازی کنیم .. مثلا با یک نارگیل!🥥 چطوره؟”
خرگوش 🐰گفت:” چطوری با نارگیل فوتبال بازی کنیم؟ نارگیل خیلی سفت و محکمه ..اگه روی سرمون بیفته حتما سرمون میشکنه !”میمونک 🐵که به حرفهای حیوانات گوش می داد در حالیکه از شاخه درخت آویزون شده بود گفت:” چطوره از کدو تنبل استفاده کینم؟” خرگوش گفت:” کدو تنبل اصلا شبیه توپ نیست.. تازه با ضربه زدن ممکنه له بشه !”
الاغ که تا اون موقع ساکت بود گفت:” به نظرم ما به یک چیز پنبه ای نرم نیاز داریم تا به جای توپ استفاده کنیم..” خرگوش گفت:” باشه ولی ما الان توپ پنبه ای از کجا بیاریم ؟!!” بقیه حیوانات با شنیدن پیشنهاد الاغ خنده بلندی سر دادند. الاغ که انگار خجالت کشیده بود سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
همون موقع پرنده ای که روی شاخه نشسته بود گفت:” چه خبره؟ چرا انقدر سر و صدا می کنید؟ بچه های من توی لونه خوابیدند الان بیدارشون میکنید..”
فیلی گفت:” ببخشید خانوم پرنده .. الاغ پیشنهادی داد که همه ما رو به خنده انداخت .. این سر و صدا به همین خاطره ..” پرنده گفت:” مگه چه پیشنهادی داد که انقدر خنده دار بود؟” فیلی گفت:” توپ فوتبال ما ترکیده .. الاغ پیشنهاد داد که یک توپ پنبه ای بسازیم!”
پرنده یه کم فکر کرد و گفت:” چرا که نه؟ اتفاقا به نظر من پیشنهاد خوبیه!!” حیوانات با تعجب به پرنده نگاهی کردند و گفتند:” چطوری؟ ”
پرنده گفت:” مگه نمیدونید به من میگن پرنده بافنده ! من می تونم خیلی چیزها رو به هم بدوزم .. الان هم برید و یه کم پنبه برای من بیارید تا توپتون رو درست کنم!”
موش کوچولو سریع دوید و از گل های پنبه ای که توی جنگل بود مقداری پنبه کند و برای پرنده آورد. پرنده پنبه ها رو گرفت و داخل توپ فوتبال پاره کرد و با نوک تیزش مشغول دوختن توپ شد. طولی نکشید که توپ فوتبال دوباره مثل اول سالم و محکم شد. پرنده توپ رو به حیوانات داد و گفت:” توپتون آماده است.. شاید مثل اولش بالا و پایین نپره ولی فعلا میتونید باهاش بازی کنید و سرگرم بشید..”
موش کوچولو که با دیدن توپش خیلی خوشحال شده بود با ذوق و هیجان گفت:” وااای ازت ممنونم پرنده بافنده” بقیه حیوانات هم از پرنده تشکر کردند .
پرنده لبخندی زد و گفت:” فقط یادتون باشه که دیگه هیچ وقت حرفها و فکرهای کسی رو مسخره نکنید و بهش نخندید..” حیوانات که متوجه رفتار اشتباهشون شده بودند گفتند :” حق با شماست “و الاغ رو بغل کردند و ازش به خاطر پیشنهاد توپ پنبه ای تشکر کردند.
بعد هم همگی با توپ فوتبال جدید کلی بازی کردند و خوش گذروندند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۸_۱۹۰۴۳۶۳۲۵_۲۸۱۰۲۰۲۳.mp3
14.86M
#اعجاز_قرآن
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگانی_پیامبر_صلیاللهعلیهوآله_قسمت_۵۰
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان پیامبر صلی الله علیه وآله
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
فاطمه جمشیدی ۵ ساله و
فاطمه زهرا اسفندیاری و
محمدحسین جوانرودی ۷ ساله از ارومیه😍
رقیه پور نظری ۶ ساله از پیشوای ورامین و
فاطمه بهروزی ۳ ساله 😍
ملیکا و
محمد امین و
محمد عرفان رضایی نژاد 😍
کمندو کیان اسکندری و
دوقلوهای نازنین آقا امیر رضا و مهیا رجبی ۸ ساله از شهرستان بابل استان مازندران😍
فاطمه و ریحانه افراخته و
فاطمه نجف زاده و
فرهاد نجف زاده 😍
ایلیا دادنکویی از تهران و
مهنا عرفان و
رزا و رونا ۷ ساله و ۴ ساله از اصفهان و
آقا محمدحسن 😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
داستان امشب
تقدیمی به فرزندان گلم ⚘
تولدتون مبارک ❤️😍
آقا سجاد یوسفعلی تبار ۷ ساله و
داداشش صدرا😍
طهورا سادات و سید علی
سیده مطهره😍
ریحانه ۸ ساله
محمد حسن جعفری ۱۰ ساله از اصفهان😍
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فاطمه ۷ ساله و
محمد ۶ ساله😍
آوینا فلاح ۷ ساله و
ریحانه ۵ ساله😍
فاطمه یسنا ۹ ساله و
یانا مرادی ۸ ساله😍
محمد حسین ۲ سال و نیم از تهران و
ایلین شیرازی۷ ساله از شهر تیران استان اصفهان😍
::
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۸_۱۸۴۵۴۵۶۳۳_۲۸۱۰۲۰۲۳.mp3
13.64M
#خورشید_مهربان
༺◍⃟🌞჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
همه آفریدههای خدا
بر اساس حکمت است 😍
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄