eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۸_۱۹۰۴۳۶۳۲۵_۲۸۱۰۲۰۲۳.mp3
14.86M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان پیامبر صلی الله علیه وآله تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ فاطمه جمشیدی ۵ ساله و فاطمه زهرا اسفندیاری و محمدحسین جوانرودی ۷ ساله از ارومیه😍 رقیه پور نظری ۶ ساله از پیشوای ورامین و فاطمه بهروزی ۳ ساله 😍 ملیکا و محمد امین و محمد عرفان رضایی نژاد 😍 کمندو کیان اسکندری و دوقلوهای نازنین آقا امیر رضا و مهیا رجبی ۸ ساله از شهرستان بابل استان مازندران😍 فاطمه و ریحانه افراخته و فاطمه نجف زاده و فرهاد نجف زاده 😍 ایلیا دادنکویی از تهران و مهنا عرفان و رزا و رونا ۷ ساله و ۴ ساله از اصفهان و آقا محمدحسن 😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیمی به فرزندان گلم ⚘ تولدتون مبارک ❤️😍 آقا سجاد یوسفعلی تبار ۷ ساله و داداشش صدرا😍 طهورا سادات و سید علی سیده مطهره😍 ریحانه ۸ ساله محمد حسن جعفری ۱۰ ساله از اصفهان😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه ۷ ساله و محمد ۶ ساله😍 آوینا فلاح ۷ ساله و ریحانه ۵ ساله😍 فاطمه یسنا ۹ ساله و یانا مرادی ۸ ساله😍 محمد حسین ۲ سال و نیم از تهران و ایلین شیرازی۷ ساله از شهر تیران استان اصفهان😍 :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۸_۱۸۴۵۴۵۶۳۳_۲۸۱۰۲۰۲۳.mp3
13.64M
༺◍⃟🌞჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد👇 همه آفریده‌های خدا بر اساس حکمت است 😍 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((خورشیدخانم مهربون)) خورشیدخانم🌞 روی دامنه ی کوه⛰ نشست ومیخواست آرام آرام پشت کوه برود. بچه خرگوشها 🐰قایم باشک بازی میکردند. بچه آهوها دنبال هم میدویدند بچه میمونها 🐒روی شاخه ها تاب بازی میکردند. بچه کانگوروها🦘با هم مسابقه پرش میدادند جوجه های شترمرغ گردنهایشان را تاب می دادند. نیمی از خورشید🌞 پشت کوه🗻 رفت جوجه شترمرغ نگاهی به خورشید انداخت. چهره اش غمگین شد و گفت: بچه ها خورشید خانم 🌞میخواهد برود الآن همه جا تاریک میشود بچه آهو هم دلش گرفت کاشکی خورشید خانم🌞 نمیرفت و ما بازی مان را ادامه میدادیم. خیلی کم بازی کردیم بچه میمونها🐒 گفتند تازه داشتیم تمشک🍓 میخوردیم ها ! بچه کانگوروها🦘 :گفتند تازه بازیمان پرهیجان شده بودها بچه کرگدن ها🦏 گفتند تازه داشتیم گرم بازی میشدیم ها همه یک صدا :گفتند خیلی کم بازی کردیم کاش خورشید خانم🌞 نمی رفت با خورشید حرف بزنیم آهو گفت: بچه هاهمگی برویم بالای کوه و با خورشید حرف بزنیم شاید راضی شود که پشت کوه فرو نرودو چند ساعت دیگر هم این جا بماند همه شادی کنان فریاد زدند اره اره زود باشیم تا دیر نشده برویم بچه آهو از همه زودتر بالای کوه رسید. و بعد بقیه ی بچه ها دسته دسته پیدایشان شد. آهو و دوستانش همگی فریاد زدند خورشید خانم 🌞خورشید جان🌞 خورشید خوب و مهربان🌞 نرو نرو بمان بمان چون هنوزبازیمان تمام نشده است. خورشید خانم 🌞لبخند زد و گفت: پشت کوه نروم ؟ تا کی پیش شما بمانم؟ بچه آهو گفت یک ساعت دیگر بمان بچه کرگدنها 🦏گفتند دو ساعت دیگر بمان بچه کانگوروها🦘 :گفتند سه ساعت دیگر بمان جوجه شتر مرغ ها گفتند: اصلاً همیشه پیش ما بمان. چون شب ترسناک است ما شب را دوست نداریم خورشید 🌞همان طور که کم کم پشت کوه می رفت گفت اگر من این جا بمانم و نروم شهرهای دیگر تاریک می مانند.کوه ها و دشتهای دیگر تاریک می مانند. سبزه زارها و باغ ها تاریک می مانند. تمام سرزمینهای دیگر تاریک تاریک می مانند. آنوقت چطور غذا پیدا کنند؟ اگر جاهای دیگر تاریک باشد پرنده ها🕊 چه طوری دنبال غذا بگردند؟ پروانه ها🦋 و زنبورها 🐝چه طوری گلها🌺 را پیدا کنند؟ برهها 🐑و بزغاله ها 🐐چه طوری توی تاریکی به سبزه زارها بروند؟ گلها 🌺و درختهایی 🌳که نیاز به آفتاب 🌞دارند چه طوری رشد کنند؟ اگر این جا همیشه روشن باشد و شما همیشه بازی کنید پس حیوانهای آن طرف کره ی زمین چه طوری توی تاریکی بازی کنند؟ خدای مهربان همه ی آفریدههایش را دوست دارد. خدا کاری کرده است که به طور منظم همه جا هم روشن باشد و هم تاریک هم روز باشد و هم شب خورشید خانم 🌞گفت و گفت و بعد از آنها پرسید: حالا دوست دارید من این جا بمانم یا بروم؟ بچه آهوها بچه میمونها بچه کانگوروها بچه خرگوشها و جوجه های شتر مرغ فریاد زدند خورشید جان🌞 خورشید خوب و مهربان برو برو اینجا نمان خورشید لبخند زد و برای همه دست تکان داد و پشت کوه رفت. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
چقدر خوشحال میشم وقتی بچه ها زمان پیامبر صلی الله علیه وآله رو آز طریق داستان درک میکنن. چند روز پیش جایی بودم خودم معرفی کردم... ی دختر خانومی با خوشحالی اومد طرفم و گفت واااای خانوم شما گوینده قصه پیامبرید 😍 من عاشق قصه زندگی پیامبرم ♥️ و چقدر من خوشحال شدم از حسی که در فرزندانم شاهد هستم 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ داستان امشب تقدیم به همه بچه های عزیزم ⚘ تولدتون مبارک ❤️😍 عباس رمضانی وشنوئی ازقم بنیامین لشنی‌زند ۹ ساله از شهر ری 😍 زهرا مهاجر کاشانی حسن عادلی از پاکدشت 😍 ستیا عنایتی از محمود اباد محمد حسین مرزبان پور از شیراز۵ساله و دختر گلم زهرا بابایی ۸ ساله😍 تولدتون مبارک عزیزای دلم الهی که تنتون سلامت باشه❤️ :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_۲۰۲۳۱۰۲۹_۱۹۳۹۱۹۸۸۸_۲۹۱۰۲۰۲۳.mp3
14.21M
🦔 ༺◍⃟🪴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ :معین‌الدینی ༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: «راه میانبر» روزی روزگاری در کنار جاده ای شلوغ و پر رفت و آمد، پرچین سبز و پرپشتی وجود داشت.  جوجه تیغی🦔 کوچکی در کنار این پرچین با ترس ایستاده بود. چون که زمان آن رسیده بود که مادرش قوانین عبور از جاده های شلوغ را به او یاد دهد  و عبور از جاده را تمرین کنند. جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: مادر این چیزها چرا اینقدر سریع حرکت می کنند؟  مادرش گفت: این چیزها ماشین🚙 هستند و آدم ها از آنها برای رسیدن به جاهای مختلف استفاده می کنند. آن‌ها دوست دارند نشسته سفر کنند. جوجه تیغی🦔 کوچولو که حسابی تعجب کرده بود گفت: اما من واقعا گیج شدم، چرا آدم ها به جای اینکه با این چیزهای آهنی سفر کنند، پیاده راه نمی روند؟ مادرش گفت: نمیدونم عزیزم، اما من اینجا هستم که به تو راه عبور از بین بزرگراه رو آموزش بدم و با این کار نگذارم که تو تصادف کنی یا توی خطر بیوفتی. مادر چرخید و از روی زمین چند وسیله را برداشت و به جوجه تیغی🦔 کوچولو گفت: قبل از شروع آموزش این جلیقه ایمنی زرد را بپوش و کلاه رو روی سرت بگذار و محکم ببند. عینک رو هم به چشمات بزن. جوجه تیغی کوچولو لباس‌ها رو پوشید. سپس مادرش به او گفت: بسیار خوب، عزیزم. یک مورد دیگر هم هست که قبل از شروع آموزش باید مثل هر جوجه تیغی🦔 کارآموز دیگری ببینی. حالا اینجا بنشین و به دقت نگاه کن. سپس مادر از یک تا پنج شمرد و خیلی سریع خودش رو به شکل یه گلوله گرد در آورد و به سرعت چرخید و حرکت کرد. و گفت: در صورتی که در موقعیت خطرناکی بودی این شکل دایره ای تو را نجات می دهد. این حالت بیشتر وقت‌ها جوجه تیغی‌ها رو از دست ماشین‌ها🚙 و سگ‌های وحشی🐕‍🦺 نجات داده است.  حالا زمان آموزش عبور از جاده رسیده است. جوجه تیغی🦔 کوچولو به سرعت از پرچین خارج شد و به سمت لب جاده دوید.  قلب 🫀کوچک جوجه تیغی 🦔کوچولو درون جلیقه زرد رنگ می تپید. اون به جاده شلوغ و پر رفت و آمد نگاه کرد. سپس نفس عمیقی کشید و برای شروع دوی سرعت آماده شد. مادرش با نگرانی به او گفت: با علامت من شروع کن. جوجه تیغی🦔 کوچولو پشت یک سبزه🌵 کوچک آماده حرکت شد. سپس مادرش دستش را بالا برد و چند لحظه نگه داشت. و یک هو آن را پایین آورد و فریاد زد: بدو. در این لحظه اولین ماجرای عبور از جاده جوجه تیغی 🦔کوچولو آغاز شد. تمرین سخت و خطرناک جوجه تیغی🦔 کوچولو شروع شد و او با سرعت تمام شروع به دویدن کرد. اما مشکل اینجا بود که جوجه تیغی🦔 ها اصلا نمی توانند به تندی بدوند. بنابراین در حالی که اون احساس می کرد به تندی در حال دویدن است حداقل سه دقیقه طول کشیده بود و او حتی به وسط جاده هم نرسیده بود. در همین فاصله او یک بار از تصادف با یک کامیون🚛 فرار کرده بود و یک بار در میان یک کیسه پلاستیکی گیر افتاده بود. حتی فکر کرده بود که داخل آن کیسه پلاستیکی محل امنی است! اما به سرعت فهمیده بود که اشتباه می کند و از کیسه پلاستیکی خارج شد و به حرکت ادامه داد. جوجه تیغی 🦔کوچولو دیگر داشت مایوس و خسته می شد. در همین زمان یک اتوبوس🚌 دو طبقه از پیچ جاده به سمت جوجه تیغی 🦔آمد. در آن لحظه خطرناک جوجه تیغی🦔 باید فکری می کرد. یک لحظه جوجه تیغی 🦔کوچولو با خود فکر کرد: من تلاش خوبی انجام دادم و تا اینجا به خوبی دویدم. اما حالا شرایط سختی است و ممکن است تصادف کنم. من دوست ندارم آسیبی ببینم. مادرش از آن سوی جاده فریاد زد: عزیزم، وقتشه که کاری که یاد گرفتی را انجام بدی. اصلا و به هیچ عنوان یک جا ثابت نمون و حرکت کن. در همین لحظه جوجه تیغی🦔 کوچولو فکری به ذهنش زد و سریع خودش را مثل یک توپ 🌕 به شکل گلوله در آورد و با یک جهش ظریف و سریع خودش را به سمت جلو پرتاب کرد. دقیقا مثل یک توپ زرد 🌕کوچولو که به سرعت حرکت می کند. با اینکار او سرعت بسیار زیادی پیدا کرد و من خیلی خوشحالم که بگویم جوجه تیغی🦔 کوچولوی ما از جاده خطرناک و شلوغ به سلامت عبور کرد. در طرف دیگر جاده با خوشحالی فریاد زد: مادر نگاه کن، من از جاده عبور کردم. مادرش هم که خیلی ذوق کرده بود پرچم سبز 🟩بزرگی را در هوا چرخاند که روی آن نوشته بود: آفرین پسرم، تو قبول شدی. ༺◍⃟🚗჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟ 🌿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۳۱۰۳۰_۲۰۰۵۵۲۵۱۹_۳۰۱۰۲۰۲۳.mp3
14.33M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخت شخصیت پیامبر صلی الله علیه وآله ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄