eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
514 عکس
154 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
@nightstory57(2).mp3
2.36M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ هیلدا رامشگر😍 مریم سادات رباطجزی ۸ساله😍 نورا نیکخو ۳ ساله از تهران😍 سیدامیرعلی موسوی ۱۱ساله از شیراز😍 اقا کیان ایجی 😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ فاطمه توحیدی۶.۵ساله ازگلپایگان😍 علی سان امیری۸ساله ازارومیه😍 سیدکیان ‌وهستی‌ومازیارعلوی😍 آناهیتا۸ساله،آریامن۴ساله ،آریاناز۲ماه‌از اصفهان😍 مهرسا باباییان۸ساله ازشهرکرد😍 حسین۵ساله و محسن۱ساله‌باقری😍 فاطمه خانم بردبارپور۷ساله و زینب‌بردبارپور۳.۵ساله ازبوشهر😍 امیرعباس فرهادیان۴ساله ازمشهد و برادرش محمدحسین😍 زهیر تقی زاده ۹ساله 😍 خانم‌کارگربهمراه‌دانش‌آموزان‌ کلاس چهارم لاله ازدبستان‌شاهدشهید‌سلیمانی😍 محمدجوادلطفی۸ساله کلاس سوم محمدصالح لطفی4ونیم ساله از شهرستان الیگودرز😍 مهدیه ارکاک۴ساله باداداشش محمدمصطفی😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
12.51M
🌲🎄 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بداخلاق نباشیم 😍 :معین‌الدینی ༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((درخت بداخلاق)) روزی روزگاری پشت کوه بلندی یک درخت تنها بود. در آن اطراف جز این درخت، درختی نبود.فصل پاییز که از راه رسیدباافتادن هریک از برگ های درخت،درخت غمگین وبداخلاق می شد.آنقدربداخلاق شده بودکه تمام حشرات ومورچه هاازدست اوخسته شدندوبجای دیگری رفتند.روزی سنجاقک شاخک کوتاه به پشت همان کوهی که درخت تنها بود رفت.سنجاقک درراه، حشرات و مورچه هارادید.سلام کردوگفت:«بیایید برویم کنار درخت،آنجا بهتر است.» آنها گفتند:« درخت ما را دوست ندارد، بداخلاق شده است و همیشه غر می زند». سنجاقک شاخک کوتاه ،هم مهربان بود و هم کنجکاو! کنار درخت رفت تا دلیل بد اخلاقی اش را بداند.چرخی کنار درخت زد گفت:«سلام درخت زیبا ،میای با هم دوست باشیم؟من روی شاخه ات بشینم و با هم حرف بزیم؟» درخت اخم کرد و با عصبایت گفت«کی گفته تو بیای اینجا دور من بچرخی وحرف بزنی؟من دوست ندارم کسی را در اطرافم ببینم !هر چه زودتر از اینجا برو.» سنجاقک شاخک کوتاه، لبخندی زد و گفت«درخت خوب و مهربون،بیا یکم با هم دیگه دردو دل کنیم منم اینجاتنهام ،اگه ازمن خوشت نیومد من میرم».درخت این بارعصبانیتر شد. وآنقدر داد زدتاتمام برگهایش برسرسنجاقک ریخت .سنجاقک  بیچاره زیر برگها گم شد. درخت با خودش گفت:« خوبش شد کاری کردم که دیگر سراغ من نیاید».یک ساعت گذشت، درخت هر چه صبر کردتاسنجاقک از زیر برگها بیرون بیایدوبه خانه ش برگردد،فایده ای نداشت و خبری از سنجاقک شاخک کوتاه، نشد .درخت که دیگر آرام شده بود،از باد کمک خواست.اما باد قبول نکرد و گفت:« تو همه را اذیت میکنی منم هیچوقت به تو کمک نمیکنم»کمی که گذشت باد ،دلش به حال سنجاقک سوخت.پس با یک هو هوی بزرگ برگ ها را کنار زد.سنجاقک بی هوش گوشه ای افتاده بود. درخت تا سنجاقک را دید ناراحت شد و آرام شاخه اش را خم کرد تا  سنجاقک را روی شاخه اش بگذارد.درخت با تنها برگ باقیمانده اش سنجاقک را نوازش میکردوبا ناراحتی میگفت:«من دوست ندارم کسی را اذیت کنم ولی وقتی می بینم اینجا تنها هستم و با ریختن برگهام خیلی زشت میشم عصبانی میشم و دوست ندارم کسی بیایدواین زشتی مراببیند».سنجاقک که حرفهای درخت را شنید غمگین شد.وقتی که حالش کاملا خوب شد از درخت خداحافظی کرد و رفت پیش دیگر حشرات و مورچه ها.به آنها گفت:« فهمیدم درخت چرا بد اخلاقی می کند.»مورچه ها با تعجب گفتند :«چطور توانستی با درخت حرف بزنی و بفهمی چرا عصبانی میشه»سنجاقک گفت:«درخت خیلی تنهاست و فکر میکنه خیلی زشت شده».حشرات گفتند«باید یه فکری براش بکنیم که هم از تنهایی بیرون بیاد و هم بدونه که خودش تنها درختی نیست که برگهاش میریزه» مورچه ها گفتند:«باید بدونه که با ریختن برگهاش زشت نمیشه تازه بعد از یه مدت دوباره برگ تازه در میاره و زیباتر میشه» سنجاقک گفت:«باید بریم اون طرف کوه،اونجا خیلی درخت داره از اونا  کمک بخوایم »پس همگی به راه افتادند تا به آن طرف کوه رسیدند . آن طرف کوه درختان زیادی بود که برگ همه آنها ریخته بود.سنجاقک پیش یکی از درختها رفت که معروف به درخت دانا بود.سنجاقک ماجرا را برای درخت دانا تعریف کرد .درخت دانا با شنیدن این حرفها ناراحت شد و به فکر فرو رفت.بعد از آن بادیگر درختها مشورت کرد و گفت بهترین راه حل این است که نهالی رابه درخت تنهاهدیه بدهیم تا دیگر تنها و غمگین نباشد . در فصل پاییز، برگ ریزان این درخت راببیندوبداند که فقط برگهای خودش نمی ریزد. سنجاقک و مورچه ها و حشرات برای مدتی همانجا ماندند و منتظر شدند تا نهال را با خود ببرند.  بعدازاینکه فصل پاییزتمام شد سنجاقک و دوستانش با نهالی که بر دوش حمل می کردند پیش درخت تنها رفتند، نهال را به درخت نشان دادند و گفتند تو دیگر تنها نیستی این نهال کوچک در کنار تو بزرگ می شود» و بعد شروع کردند به کندن زمین و نهال را در کنار درخت کاشتند.درخت هنوز باورش نمی شد و با تعجب به آن نهال کوچک نگاه می کرد.مورچه ها از تنه ی او بالا رفتند و او را قلقلک دادند.درخت خنده اش گرفت و با  خوشحالی سنجاقک و دیگر دوستانش را در آغوش گرفت و بر روی شاخه هایش گذاشت.نهال کوچک از اینکه باعث خوشحالی درخت تنها شد لبخند زد و برای سنجاقک و دیگر دوستانش که روی شاخه های درخت بازی می کردند دست تکان داد.و درخت تنها شاخه اش را به طرف نهال کوچک برد و شاخه او را گرفت واو دیگر درخت تنها و بد اخلاق و زشت نبود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
یکی از محاسن کانال ما اینه که بچه ها سخت ترین کلمه یعنی معین الدینی رو یاد گرفتن 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(2).mp3
10.82M
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: شناخــت‌ شـخـصـیـت حضرت‌زهراسلام‌الله‌علیها ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.59M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ اقا اهورای۶ساله وسایدا خانم۸ساله از مسجدسلیمان😍 فاطمه وعلی سبحانی ازاستان گلستان😍 مهدیس تامرادی ۵ ساله و مهدیا تامرادی ۳ ساله از رامهرمز😍 فاطمه حدیث نیک سخن و علی نیک سخن از تهران😍 رقیه سادات موسوی 5 ساله سید حسین موسوی 11 ماهه😍 محمدطاها و محیا هدیه ۹ ساله و ۱۳ ساله 😍 سبحان ستاری سادات ۱۱ ساله فاطمه ستاری سادات ۷ ساله از اردبیل😍 آقا الیاس نودهی مقدم ۱۰ساله و ومحمدمهدی نودهی مقدم ۷ساله ازمشهدمقدس😍 علی اصغر و امیرعباس قاسمی😍 زهرا وعلی وریحانه محمد زاده از خراسان جنوبی شهرستان نهبندان 😍 امیر مهدی برخورداری کلاس اول و فاطمه برخورداری😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
1.74M
اسامی بچه های گلم ❤️👆   ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ تولدتون مبارک ❤️ طنین کریمی۴ساله😍 محمدحسن کنعانی۱۱ساله ازاهواز😍 محمدحسن رمضان پور و محمدمحسن رمضان پور7ساله ازاسفراین😍 تسنیم شفائی ۷ ساله از بابلسر😍 ༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ کیانمهر خادملو از شهرستان گلوگاه 😍 کیانا نظری تیله نوی😍 آریا صفایی ۳.۵ساله😍 بنیامین طاهری و ملیکاطاهری😍 محمدطاها‌شریفی‌فر و حلماشریفی‌فر😍 ریحانه شجاعی۵.۵ساله و حنانه شجاعی ۱.۵ ساله از شیراز😍 یسنا زارع از شهریار 😍 محمدحسین و محمدحسن و محمدعلی اسدی نور😍 علی نصرتی😍 محیا😍 فاطمه حسنا دین محمدی و محمد صالح دین محمدی 😍 بنیامین شهبازی😍 ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
11.77M
🐰 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: زود ناراحت و عصبانی نشیم و به حرفهای‌درست‌دیگران‌گوش‌کنیم❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((قصه خرگوش عصبانی)) یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی روزگاری خرگوشی از لانه اش بیرون آمد تا برای بچه هایش هویج پیدا کند. هویج که غذای خرگوش است کجاست؟ این غذای خرگوش ها زیر زمین هست یعنی ریشه هویج که زیرخاک بزرگ می شود. بله. خرگوش همین جور که داشت می رفت به یک درخت گردو رسید. کلاغی روی درخت گردو بود و از این شاخه به آن شاخه می پرید. خرگوش دوان دوان از کنار درخت گردو رد می شد که یک دفعه گردویی از آن بالا آمد و بر سرش خورد. خرگوش جیغ کشید و ایستاد. بعد بالای سرش را نگاه کرد و گفت : «آن بالا چه کار می کنی؟ چرا گردو به سر من می زنی؟» کلاغ که بالای درخت بود گفت : «گردو به سر تو خورد؟» خرگوش گفت : «اگر به سر من نمی خورد که جیغ نمی کشیدم. چرا از آن بالا گردو پایین میندازی؟» کلاغ گفت : «نمی خواستم گردو را به سر تو بزنم…من ... من…» خرگوش که خیلی ناراحت شده بود گفت : «می خواهی بگویی که اگر بازهم از زیر درخت گردو رد بشم ، گردو به سر من می زنی؟» کلاغ گفت : «نه ، من می خواستم بگویم که…» خرگوش گفت : «دیگر نمی خواد چیزی بگیی. هر حرفی داری به کلاغ ها بگو ، ما خرگوش ها کاری به شما کلاغ ها نداریم…» خرگوش این را گفت و به طرف لانه اش دوید. بله… فردا دوباره خرگوش برای پیدا کردن هویج از لانه اش بیرون آمد. او بازهم رفت و رفت و رفت تا به درخت گردو رسید. زیر درخت گردو با خودش گفت : «اگر کلاغ را صدا بزنم و چیزی بگویم ، بازهم از آن بالا گردو به سر من می زند. حالا خیلی یواش ازاینجا رد می شم تا کلاغ با من کاری نداشته باشه.» بله. خرگوش با این فکر و خیال از زیر درخت گردو رد می شد که دوباره یک گردو از آن بالا آمد و به سر او خورد. خرگوش بازهم جیغ کشید و کلاغ هم از آن بالا گفت : «چی شد؟ بازم گردو به سر تو خورد؟» خرگوش گفت : «نمی بینی که گردو به سر من خورد؟ مگر ما خرگوش ها با کلاغ ها چه کار کرده ایم که ما را با گردو می زنید؟» کلاغ از شاخه های بالا روی شاخه های پایین تر آمد و گفت : «چرا به حرف من گوش نمی کنی؟» خرگوش گفت : «چرا باید به حرف تو گوش کنم؟ مگر تو بابای من هستی؟» کلاغ خندید و قارقار کرد و گفت : «من بابای تو نیستم؛ ولی اگر دیروز به حرف من گوش کرده بودی امروز دوباره گردو به سر تو نمی خورد.» خرگوش گفت : «دیروز چه می خواستی بگویی؟» کلاغ گفت : «دیروز می خواستم بگویم ما کلاغ ها وقتی می خواهیم گردو را بخوریم آن را به سنگ می زنیم که پوست آن بشکند و بتوانیم مغز آن را بخوریم. دیروز از آن بالا یک گردو را پایین انداختم که به آن سنگ بخورد.» خرگوش گفت : «کدام سنگ؟» کلاغ گفت : «همان سنگ که جلوی پای توست.» خرگوش گفت : «ولی به جای آن سنگ ، گردو را به سر من زدی. چرا این کار را کردی؟» در حال کلاغ گفت : «نمی خواستم این کار را بکنم. دیروز خواستم بگویم ببخشید. من می خواستم پوست گردو را بشکنم. وقتی از زیر درخت گردو رد می شوی مواظب باش ، ولی تو حرف منو گوش نکردی و رفتی. امروز هم اگر از این پایین من را صدا می زدی ، مواظب بودم که گردو دوباره بهت نخوره خرگوش که حالا فهمیده بود چه شده خندید و گوش هایش را تکان داد. کلاغ گفت : «حالا چرا می خندی؟» خرگوش گفت : «به خودم می خندم که با این گوش های بزرگم چرا به حرف تو گوش نکردم.» کلاغ هم خندید و گفت : «من هم دیگر از این کارها نمی کنم. از این بالا پایین را خوب نگاه می کنم.بعد گردو میندازم پایین» خرگوش هم همان طور که می رفت خندید و گفت : «من هم از امروز یاد گرفتم که زود ناراحت و عصبانی نشم و به حرف های دیگران گوش کنم که دوباره گردو به سرم نخوره.» بله گل من ، خرگوش این را گفت و از کنار درخت گردو و کلاغ رفت و رفت و رفت تا به لانه اش رسید. کلاغ هم دوباره گردویی را از بالای درخت انداخت تا به سنگ خورد. کلاغ که سرگرم خوردن گردو شد ، قصه ما هم به سر رسید. بالا که بود ، برف بود؛ پایین که آمد ، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
الحمدلله😍 خیر و برکات دعای بچه های گلم همیشه در زندگیم میبینم 😊♥️ از خدا توفیق خدمت میخوام 🌹