eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
507 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((بره سیاه کلاغ سفید)) جایی دور از اینجا بیرون دهکده و بالای مزرعه گروهی از کلاغ ها بدنبال غذا میگشتند همه ی آنها سیاه بودند بجز یکی؛ که کوچکترین کلاغ گروه، اون کلاغ سفید بود. درست به سفیدی یک بره گاهی وقتا شکارچی ها که از آنجا رد میشدند به کلاغها تیراندازی میکردند. آنها کلاغ سفید را راحت تر تشخیص میدادند برای همین بیشتر وقتها کلاغ سفید را هدف میگرفتند. کلاغ سفید هم مجبور بود سریع تر از دیگران پرواز کند تا خودش را نجات بدهد. تا اینکه روزی کلاغهای سیاه به کلاغ سفید گفتند آدم ها به خاطر تو به ما تیراندازی میکنند ما دیگر نمیخواهیم تو بین ما باشی بعد هم او را از جمع شان بیرون انداختند. درگوشه ای دیگر ازمزرعه گله ی از گوسفندان سفید بودند در آن گله یک بره ی سیاهی به دنیا آمده بود. او مثل همه ی بره ها از این طرف به آن طرف میدوید و دوست داشت بازی کند بازی قایم باشک را از همه بیشتر دوست داشت اما او سیاه سیاه بود مثل کلاغها گاهی وقتا گرگ به سراغ گله می آمد گوسفندان فکر می کردند این تقصیر بره سیاه است تا اینکه یک روز به او گفتند از پیش ما برو تا گرگ دست از سر ما بردارد و بره سیاه را از گله بیرون انداختند. کلاغ سفید و بره سیاه غمگین و ناراحت از پیش دوستانشان رفتند. هر کدام در دنیای جدیدشان تنهای تنها بودند. کلاغ سفید با خودش گفت چرا من مثل دیگران سیاه نیستم؟ بره ی سیاه هم زیر لب میگفت " چرا من مثل برادرهایم سفید نیستم؟ تا اینکه یک روز نزدیکهای غروب آنها به هم رسیدند. اونا برای هم تعریف کردند که چه بر سرشان آمده هر کدام آرزو میکردند به رنگ دیگری بودند آنها تصمیم گرفتند کنار هم بمانند تا بتوانند چاره ای پیدا کنند. بعد هم روی زمین دراز کشیدند و زود خوابشون برد. صبح روز بعد کلاغ سفید گفت من راهی پیدا کردم گوشه ی جنگل سطل های زیادی دیده ام که داخلشون کمی رنگ باقی مانده آنها را آدم ها دور انداخته اند بره سیاه پرسید خب که چی؟ اونا به چه درد مامیخورند؟" کلاغ سفیدگفت اگر من تو را سفید کنم و تو من را سیاه کنی میتوانیم پیش دوستانمان برگردیم بره سیاه خوشحال شد و گفت چه فکر خوبی بعد رفتند و سطلها را پیدا کردند و همدیگر را رنگ زدند کلاغ سیاه شد و بره سفید. اما همان موقع باران شروع به باریدن کرد باران کم کم شدید شد و رنگها را شست. کلاغ دوباره سفید شد و بره هم سیاه به همدیگه گفتند خیلی خوب شده بودیم چقدر حیف شد. این کارمان هم فایده ای نداشت کلاغ گفت حالا که نمیتوانیم رنگهایمان راعوض کنیم بیا جاهایمان را عوض کنیم بره پرسید یعنی چجوری؟ " کلاغ گفت چون تو سیاهی پیش کلاغهای سیاه برو. من هم میروم پیش گرسفندهای سفید بره از این فکر خوشش آمد و گفت خوبه همین کارومیکنیم بره پیش کلاغها رفت و کمی با آنها بازی کرد اما بعد کلاغها گفتند "تو مثل ما سیاه هستی اما نمیتوانی پرواز کنی کلاغ سفید کوچولو با اینکه سفید بود از همه ی ما سریعتر پرواز میکرد". دلمان میخواهد که دوباره او پیش ما بیاید کلاغ سفید هم پیش گوسفندان رفت و کمی بازی کردند. ولی مدتی بعد گوسفندان گفتند درست است که تو سفیدهستی ولی نوک سفتی داری و وقتی با تو بازی میکنیم نوکت به ما میخورد و دردمون میاید. ای کاش بره سیاه خودمان برگردد کلاغ سفید و بره سیاه دوباره به جنگل رفتند و همدیگر را دیدند و همه چیز را برای هم تعریف کردند بره سیاه به کلاغ سفیدگفت جای تو پیش کلاغ ها خالی است آنها دلشان برای تو تنگ شده است کلاغ سفیدهم گفت گوسفندان هم تو را میخواهند با آنکه رنگت سیاه است ولی از آنها بازم هم تورا میخواهند این بود که کلاغ سفید پیش کلاغها رفت و بره سیاه هم پیش گوسفندان اما هنوز هرچند وقت یکبار همدیگر را در جنگل میبینند و هرچه برایشان اتفاق افتاده رابرای هم تعریف میکنند. از دوستی باهم لذت میبرند ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.69M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: بدون ناراحتی حرف بزنیم❤️ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:((شما تنها نیستید)) در یک روستای قشنگ و سرسبز پسری به اسم علی زندگی میکرد. علی هر روز صبح با ناراحتی بیرون میرفت و با دوستانش بازی میکرد. حتی وقتی به خانه بر میگشت هم ناراحت بود. علی همیشه فکر میکرد که هیچکس نمیتواند به او کمک کند. برای همین همیشه ناراحت بود. یک روز که خیلی ناراحت بود فورا به سمت خانه دوید. وسط راه که رسید پایش به سنگی خورد و افتاد. علی به زمین خورد و تیله از دستش افتاد در همین بین کلاغ بازیگوش فورا تیله را برداشت و پرواز کرد او پرواز کرد و تیله را داخل خانه موشی انداخت. علی آن تیله را خیلی دوست داشت برای همین میخواست آن را پیدا کند دوید و دوید تا به خروس رسید. به خروس گفت: شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ کجا برد؟ میخوام پیداش کنم. خروس که کلاغه را دیده بود واقعیت ماجرا را نگفت. او گفت: " آره کلاغه تیله شما رو برداشت. بعد پرواز کردورفت سمت لونه سنجاب . . علی از خروس تشکر کرد و با عجله پیش سنجاب رفت وقتی سنجاب را دید گفت: شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ خروسه گفت آوردش اینجا چکارش کرد؟ میخوام پیداش کنم. سنجاب که کلاغ و تیله را دیده بود حقیقت ماجرا را به علی نگفت. سنجاب گفت آره دیدم کلاغه تیله رو برداشت. بعد تیله رو آورد اینجا ولی بعدش برداشت و رفت کنار اون درخته. علی از سنجاب تشکر کرد و سمت آن درخت رفت. وقتی به آن درخت رسید سگ گله را دید به سگ گله گفت:" شما دیدی کلاغه تیله منو برداشت؟ سنجاب گفت آوردش اینجا کجاست؟ میخوام پیداش کنم سگ گفت: " آره دیدم. اوردش اینجا ولی بعدش تیله رو برداشت و رفت پیش الاغه". علی از سگ نگهبان تشکر کرد و پیش الاغ رفت. الاغ هم مثل همه حيوانات دیده بود که کلاغه تیله را داخل خانه موشی انداخت.اما به علی دروغ گفت کم کم داشت شب میشد و علی نتوانست تیله را پیدا کند. او خیلی ناراحت بود چون تیله اش را خیلی دوست داشت. علی با ناراحتی و ناامیدی داشت به سمت خانه میرفت که موشی داد زد و گفت: علی تیله شما توی لونه من بود. کلاغه آوردش اینجا همه حیوانات دیده بودن اما واقعیت ماجرا را به شما نگفتن.". علی با خوشحالی تیله را از موشی گرفت و از او تشکر کرد. وقتی شب شد علی با خودش فکر کرد و گفت: " اگه همون اول خروسه بهم حقیقت ماجرا رو گفته بود، همونجا تیله قشنگمو پیدا میکردم و انقدر ناراحت نبودم. سپس با صدای بلند گفت: " آها فهمیدم چرا نمیتونم مشکلاتمو حل کنم و همیشه ناراحتم. چون هیچوقت حقیقت ماجرا و اتفاقاتی که برام میفته رو به مامان بابام نمیگم از آن روز به بعد، علی همیشه حقیقت را میگفت و همیشه خوشحال بود که میتواند مشکلاتش راحل کند ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.51M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: حتما عذرخواهی کنیم🌷 :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((معذرت میخوام)) آوا دختر بازیگوشی بود او در کنار پدر و مادر و مادر بزرگش زندگی میکرد آوا خیلی بازی میکرد از صبح که بیدار میشد تا خودِ شب بازی میکرد با اسباب بازیها با پدرش با مادر و گاهی هم با مادر بزرگش بازی میکرد. آوا همیشه در حال بازی کردن بود او از اینکه همبازیهای خوبی داشت خیلی خوشحال بود اما همبازیهای او به اندازه آوا خوشحال نبودند. برای همین پدر مادر و مادر بزرگ خیلی دوست نداشتندکه با او بازی کنند. یک روز دوست آوا به خانه شان آمد اسم دوستش "شیرین" بود. شیرین خیلی دختر خوش خنده و با ادبی بود. آنها در حال بازی بودند که ناگهان مادر بزرگ آوا وارد اتاق شد. شیرین حواسش نبود و ناگهان به مادر بزرگ برخورد کرد. شیرین کمی عقب رفت به مادر بزرگ نگاه کرد و گفت: " خیلی ببخشید حواسم نبود و خوردم بهتون حتما دردتون اومده. آره؟". مادر بزرگ که شکمش درد گرفته بود، شکمش را گرفت و با یک لبخند به شیرین گفت:" آره دردم اومد. اما ایرادی نداره حواست نبود تو خیلی دختر با ادبی هستی مودبانه حرف میزنی دوس دارین منم باهاتون بازی کنم؟ شیرین با لبخند گفت آره من که خیلی دوست دارم. و بعد به آوا نگاه کرد دهان آوا از تعجب باز مانده بود. او با تعجب گفت: چی؟ مامان بزرگ چی گفتی؟ میخوای با ما بازی کنی؟ شما خیلی وقته دیگه دوست ندارین با من بازی كنين. الان چی شده که میخواین بازی کنین؟ مادر بزرگ دستش را روی شانه شیرین گذاشت و گفت: " شیرین خیلی مودبانه حرف میزنه دوس دارم بیشتر با شما و شیرین بازی کنم. بعد آوا موافقت کرد و سه تایی باهم بازی کردند. آوا خیلی حواسش به شیرین و بازی کردن شان بود. او با دقت نگاه می کرد تا چیزهای جدیدی یاد بگیرد. آنها در حال بازی بودند که ناگهان عروسک از دستش افتاد و به پای مادر بزرگ خورد مادر بزرگ دردش آمد آوا عروسکش را برداشت و به بازی اش ادامه داد. وقتی شیرین این رفتار زشت آوا را دید تعجب کرد وکمی ناراحت شد پیش آوا رفت و در گوش او گفت: " کارت اشتباه بود با عروسک به پای مامان بزرگت آسیب زدی اما عذرخواهی نکردی آوا با عصبانیت گفت : " من کار اشتباهی نکردم میخواست پاهاشو اونجا نذاره به من چه؟!". شیرین فکر کرد و گفت آره درسته اما عروسک از دست تو افتاد. بهتره عذرخواهی کنی!". اما آوا عذر خواهی نکرد و به بازی اش ادامه داد. کمی بعد شیرین میخواست توپ را داخل سبدبیندازد که اشتباهی به آوا خورد آوا دردش گرفت. شیرین دستهای آوا را گرفت و گفت: ببخشید. معذرت میخوام اشتباهی بهت خورد.. آوا خیلی ناراحت بود چون دردش آمده بود اما وقتی شیرین از اوعذرخواهی کرد انگار دردش کمتر شد. او از اینکه شیرین معذرت خواهی کرده بود خوشحال شد. و بعد با خودش گفت: " چقدر دختره مودبی بازم دوست دارم باهاش بازی کنم. خیلی خوشحالم انگار شیرین با این عذرخواهی کردنش یک هدیه بزرگ بهم داده " چند لحظه بعد مادر شیرین دنبال او آمد. آنها به خانه شان برگشتند. کم کم داشت شب میشد و آوا به چیزهایی که امروز دیده بود فکر میکرد او با خودش گفت حالا فهمیدم چرا مامان و بابا و مامانبزرگم دوس ندارن باهام بازی کنن. چون وقتی کار اشتباهی میکنم اصلا ازشون عذر خواهی نمیکنم این کارم خیلی اشتباهه! از آن روز به بعد آوا تصمیم گرفت اگر اشتباهی کرد حتما عذرخواهی کند او میخواست مودبانه تر رفتار کند تا شادتر زندگی کند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
11.72M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: دست از تلاش کردن نکشیم و قبل از تلاش کردن خوب فکر کنیم. :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((حلزون جستجوگر)) در یک جنگل بزرگ حلزون کوچکی زندگی می کرد. اسم این حلزون کوچک "کوشا بود کوشا حلزون جستجوگری بود. او عاشق پیدا کردن چیزهای مهمی بود که حیوانات جنگل گم می کردند. اما سرعت او خیلی کم بود. او خیلی آرام آرام راه می رفت به همین خاطر ممکن بود تا سالهای سال دنبال چیزهای گمشده بگردد کوشا با اینکه خیلی می گشت، اما هیچ وقت نتوانسته بود وسایل گمشده دوستانش را پیدا کند. یک روز خرگوش دانا با عجله و نفس نفس زنان پیش ملخ تندرو رفت خرگوش دانا خیلی ناراحت بود او آنقدر ناراحت بود که نمی توانست گریه نکند با گریه بلند به ملخ تندرو گفت: " لطفا بهم کمک کن تو خیلی تند میدوی من مهمترین وسیله ای که داشتم رو گم کردم میشه پیداش کنی؟". کوشا نزدیک ملخ تندرو بود او صدای گریه های خرگوش دانا را میشنید به آنها نزدیک شد و بعد به خرگوش دانا گفت: من اتفاقي صداتونو شنیدم انگار مهمترین وسیله تو گم کردی. چی رو گم کردی؟ خرگوش دانا گفت: آره! دانه لوبیای سحر آمیزم رو گم کردم من با اون دانه میتونستم جنگل رو سرسبزتر و بزرگتر از الان کنم. وقتی کوشا فهمید که آن دانه لوبیای سحرآمیز چقدر برای جنگل مفید است چشمانش برق زد کوشا گفت " پس من فورا دنبالش میگردم. ملخ تندرو به کوشا خندید و گفت: " تو تا الان چیزی پیدا نکردی سرعتتم خیلی کمه من میرم پیداش میکنم تو لازم نیست بیای خرگوش دانا از این حرف ملخ تندرو ناراحت شد و گفت: حرفتو دوست نداشتم، اما هر کدومتون دانه لوبیای سحرآمیز من رو پیدا کنین یه جایزه خوب بهش میدم!". سپس، حلزون و ملخ تندرو شروع کردن به گشتن جنگل ملخ تندرو از اینور به آنور میپرید و با سرعت همه جا را می گشت. او زیر علف ها روی تنه درخت حتی لای موهای حیوانات جنگل را هم میگشت کوشا هم به آرامی راه می رفت و همه جا را با دقت نگاه میکرد ملخ هر چند وقت خسته می شد و خیلی استراحت میکرد. او با خودش میگفت من خیلی فرزم همه جا رو سریع میگردم حلزون خیلی کنده. پس من میتونم زیاد استراحت کنم و از آخرم خودم پیداش کنم. اما کوشا استراحت نمیکرد او خوب فکر میکرد با خودش میگفت اگه دانه لوبیای سحرآمیز از دست خرگوش دانا افتاده باد اون رو کجا میتونه ببره؟ و بعد در جهت حرکت باد و جاهایی که امکان داشت دانه گیر بیفتد را میگشت او روزها گشت و گشت تا اینکه دانه را پیدا کرد با خوشحالی دانه را بوسید و روی خانه پشتش گذاشت و به سوی خرگوش دانا رفت. در راه ملخ تندرو کوشا را دید ملخ تندرو از اینکه دید کوشا آن دانه با ارزش را پیدا کرده است، تعجب کرد. به او گفت: " تو با این سرعت کم چطور تونستی پیداش کنی؟". كوشا لبخند زد و از آن طرف درخت خرگوش دانا گفت: " کوشا با فکر تلاش کرد و دست از تلاش نکشید. او ناامید نشد برای همین تونست دانه با ارزش رو پیدا کنه! آنجا بود که ملخ تندرو فهمید باید دست از تلاش نکشد و قبل از تلاش کردن خوب فکر کند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
11.77M
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: درباره ی ناراحتیمون و اتفاقی که ناراحتمون کرده حرف بزنیم :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄