@nightstory57.mp3
17.92M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_هفتم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_هفتم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((در راه کـــــــــــربلا))
خبررفتن مسلم به کوفه وجمع شدن مردم به گوش یزیدرسید.یزید ترسید ویکی ازفرمانداران خودرابه کوفه فرستادتامردم راازدورمسلم پراکنده کنداین مرد ابن زیادنام داشت که آدم ستمگروسنگدلی بوداو مردم کوفه را خوب میشناخت ومیدانست که بیشترآنهاآدمهای ترسووبی ایمانی هستند.ابن زیاد نقشه کشید و بین مردم اختلاف انداخت.عده ای را ترساند به عده ای دیگر وعده داد که پست ومقامهای خوبی به آنها بدهد، عده ای را هم با پول خرید فقط چند آدم با ایمان و معتقد بودند که آنها را هم گرفت و زندانی کرد و بعد هم کشت.با این کارها مردم ترسیدند و آهسته آهسته از دور مسلم پراکنده شدند.آن وقت ابن زیاد سوارانش را فرستاد تا مسلم را دستگیر کنند و به کاخ او بیاورند.مأموران ابن زیاد گشتند و مسلم را پیدا کردند. مسلم باآنهاجنگید ولی او تنها بود و سواران زیاد بودند مسلم را گرفتند و به کاخ ابن زیاد آوردند.
ازطرف دیگر از مکه به یزید خبر دادند که حسین از مکه بیرون رفته است.
یزید که می ترسید حسین وارد کوفه شود به این زیاد نامه ای نوشت تا لشکری فراهم کند و راه امام حسین را ببندد تا او نتواند وارد کوفه شود. ابن زیاد چند لشکر آماده کرد و هر کدام را از راهی به بیابان فرستاد تا هر جا حسین را دیدندراه را بر او ببندند.
دو روز بود که کاروان حسین در راه کوفه جلو می رفت. ظهر بود که در کنار چشمه ای منزل کردند زنها در حال آماده کردن غذا بودند و مردها چادرها را بر پا میکردند ناگهان چند سوار از طرف کوفه به چشم آمدند. چند نفر از یاران حسین به طرف آنها اسب تاختند. وقتی به آنها رسیدند
کمی با آنها گفتگو کردند و بعد به طرف کاروان حسین برگشتند. اما این بار اسبها را نمیتاختند آرام میامدند و نگران بودند، انگار غمی بزرگ را مثل یک کوه بر دوش میکشیدند وقتی به کاروانیان رسیدندیکراست به خیمه حسین رفتند.
همه نگران بودند تا اینکه حسین از خیمه اش بیرون آمد و همه یارانش را جمع کرد. وقتی همه جمع شدند حسین باچشم هایی گریان و صدایی لرزان گفت: ای همراهان من همین حالاخبر وحشت انگیزی به من رسید. در کوفه مسلم و هانی را کشته اند به خدا قسم که بعد از آنهادیگر زندگی برای ما ارزشی ندارد.با این خبر زنها شیون کردندسقف آسمان مثل حبابی بزرگ شکست وبر سر آنها ریخت. دخترمسلم از حال رفت و پسرانش عمامه را از سر برداشتند و زاری کردند. حسین حرفهایش را ادامه داد و گفت چنان که می بینید این سفر، سفری پر خطر و دشوار است. هر کس بخواهد میتواند از همین جا برگردد و با خیالی آسوده به خان و مانش برسد. حسین این را گفت و به طرف خیمه اش به راه افتاد. زینب برادرش را دید که غمگین به طرف خیمه بر می گردد. زينب نگران بود دوست داشت به هربهانه ای برادرش را ببیند. در این سفر کارها و حالتهای حسین،زمینی نبود وقتی حرف میزد صدایش به نرمی نسیم بودو
نگاهش عمیق مثل آسمان.چهره اش مثل ماه شب چهارده درخشان و نورانی بود. چشم هایش پنجره ای بود که به بهشت باز میشد و زینب دیدن برادرش در این حالت را دوست میداشت.
وقتی حسین به خیمه اش رفت چند نفری بارشان را جمع کردند وسوار بر اسبهایشان برگشتند چند نفری هم از ناراحتی به گریه افتادند. موقع نماز حسین برای یارانش حرف زد. او گفت: «به خدا قسم، انتقام خون مسلم را می گیریم یا اینکه مثل او شربت شهادت می نوشیم
روز بعد باز کاروان حسین به راهش ادامه داد.
در آن روز لشکریان حربن یزید ریاحی، راه را بر حسین بستند.حر یکی از فرماندهان سپاه یزید بود حسین با او حرف زد و گفت: مردم کوفه مرا به شهرشان دعوت کردند و بعدخورجینی پرازنامه های مردم کوفه را نشان داد. حر تعجب کرد و گفت: به خدا قسم من نمی دانستم که مردم تو را دعوت کرده اند، حالا هم من مأمورم که از تو جدا نشوم تا فرمان پسرزیاد برسد.
در آن محل خیمه ها بر پا کردند در آنجا هم حسین برای یارانش صحبت کرد و گفت: ای مسلمان ها چنان که می بینید، مردم به جای اینکه بنده خدا باشند، بنده دنیا شده اند و دین بهانه ای است برای گذران زندگیشان بعد رو به آسمان کرد و گفت: خداوندا، ما فرزندان پیامبر تو محمد (ص) هستیم. این ظالمها ما را از شهر خود و از حرم جدمان بیرون
کردند. تو حق ما را بگیر و ما را یاری فرما! باز هم کاروان حسین به راه افتاد لشکریان حر هم به دنبال آنها می رفتند. آنها رفتند و رفتند تا به کنار رود بزرگی رسیدند.
در آنجا ناگهان اسب سفید حسین ایستاد. با ایستادن ذوالجناح، همه اسبها و شترها ایستادند و صدای زنگوله های کاروان خاموش شد.
حسین اسبش راهی کرداما ذو الجناح تکان نخورد. با حالت غمگینی سرش راپایین انداخت سم برزمین کوبیدو شبهه آهسته ای کشیدانگار میخواست چیزی به حسین بگوید حسین هم این را میدانست
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
15.48M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_هشتم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_هشتم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((روزعاشورا))
ابن زیاد یکی از فرماندهان لشکرش را انتخاب کرد.این مرد عمر بن سعد نام داشت. او را همراه با چهار هزار سوار به کوفه فرستاد تا با حسین بجنگد.
بعد از عمر سعد مردی را به نام شمر با چهار هزار سوار دیگر و بعد از شمر سرداردیگری رابادوهزارسوار و چهارمی را با سه هزار سوار و..... فرستاد
در مدت دو - سه روز بیشتر از سی هزار سپاهی ازکوفه به کربلا آمدند، تا با حسین بجنگند.
عمرسعد، فرستاده ای را بیش حسین فرستادفرستاده به خیمه حسین
رفت و پرسید: «امیر عمر سعد می پرسد برای چه به کربلا آمده ای؟ حسین گفت: مردم شهر شما برای من نامه نوشتندومرا دعوت کردند. حالا اگر نمیخواهند بر میگردم. عمر سعد،حرف حسین را برای این زیاد نوشت،اما این زیاد به اوفرمان داد: «اکنون که حسین در چنگال ما اسیر است. نبایدبگذاریم ازدستمان بگریزد.
روز بعد نامه دیگری به کربلا رسید بر حسین و یارانش سخت بگیر. آب را بر او و فرزندان و یارانش ببند. اجازه نده که قطره ای آب به لبهایشان برسد.
اما حسین پسر پیامبر بود. اخلاق و رفتارپیامبر را داشت.دلش میخواست مردم به راه راست هدایت شوند. این بودکه تصمیم گرفت.یکباردیگرخودش را به لشکریان یزید بشناساند. تشکریان کوفه آماده ایستاده بودند. گروهی رجزمیخواندندوگروهی سوار بر است ها جولان میدادند.دراین لحظه حسین سواربرشتری به طرف لشکریان کوفه آمد.بادیدن اوهمه ساکت شدند.
حسین قرآنی در دست داشت آن را گشود و به مردم نشان داد و گفت: ای مردم این کتاب خداست که بین من و شما گواه است. ای مردم کوفه
أيا من پر دختر پیامبر نیستم؟
آیا شما نشیده اید که پیامبر درباره من و برادرم فرموده است. حسن و حسین آقای جوانان اهل بهشت هستند؟ ای مردم کوفه شما را به خدا
آیا مرا می شناسید ؟
صدا از لشکریان یزید بلند شد «بله، تو را می شناسیم
آیا میدانیدکه جدمن رسول خداست ومادربزرگم خدیجه نخستین زنی است که اسلام آورد؟بله میدانیم
آیا میدانید.پدرم علی اولین مردی است که اسلام آورد؟بله می دانیم.
آیا میدانیدکه عمامه پیامبر بر سر من است واین شمشیر،شمشیرپیامبر است که در دست من است؟
این را هم میدانیم.
اگر این چیزها را میدانید چرا آماده شده اید که خون مرا بریزید؟
چرا آب را به روی خویشان و یاران من بسته اید؟
کسی از میان لشکر یزید فریاد زد تو باید به فرمان یزید تن بدهی!
حسین لحظه ای سکوت کرد بعد با صدای بلند گفت: «به خدا قسم به این خواسته تان نمیرسید بدانید که من بین مرگ و ذلت، مرگ را انتخاب میکنم من با همین یاران اندک خود با شما میجنگم و ترسی از شهادت ندارم.» عمر سعد که دید حرفهای حسین در افراد لشکرش اثر کرده است. تیری برداشت و در کمانش گذاشت و فریاد زد: «ای لشکریان خدا
اسب هایتان را زین کنید و به طرف بهشت بتازید
بعد خودش تیر را به طرف حسین پرتاب کرد و گفت: «ای لشکریان من، به امیر ابن زیاد بگویید که اولین تیر را من پرتاب کردم.» در این لحظه حر به طرف پسر سعد رفت و گفت: «آیا به راستی می خواهی با پسر پیامبر بجنگی؟!»
عمرسعدگفت فرمان امیرچنین است!
حر گفت: «ولی شما مردم کوفه خودتان حسین را دعوت کردید! عمر سعد جوابی نداد بعد از آن حر به طرف لشکریان حسین رفت وقتی نزدیک حسین رسید کنار اسب او زانو زد و چند لحظه ای همان طور ماند. بعد عذرخواهی کرد. حسین او را دعا کرد حر اجازه گرفت تا اولین نفری باشد که به جنگ لشکر کوفه میرود حسین اجازه داد و حر به طرف میدان رفت. روبه روی سپاه کوفه ایستاد و نعره زد: «ای مردم کوفه وای بر شما پسر دختر پیامبر را دعوت کرده اید و حالا می خواهید خونش
را بریزید!؟
بارانی ازتیربرسرحرریخت و او در خون خودغلت زدوبه این وسیله جنگ آغاز شد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
14.91M
:: 🏴🥀
#داستان
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام
#قسمت_نهم
#زندگی_امام_حسین_علیهالسلام_قسمت_نهم
#گوینده_معینالدینی
#قصه
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((علی اکبر))
خورشید با شتاب بالا می آمد و گرمایش را بیشتر میکرد.
یاران حسین یکی یکی به میدان میرفتند و بعد از کشتن چند نفر ازسیاه کوفه کشته می شدند.
نزدیک ظهر میدان جنگ از جنازه کشته های دشمن و اسب و شمشیر پر شده بود.
یکی از یاران حسین روبه روی سپاه پسر سعد ایستاد و گفت: «ای مردم، ظهر شده است و پسر پیامبر از شما مهلت میخواهد تا نمازبخواند. به جای جواب سواران ابن سعد به میدان آمدند تا بر یاران حسین
بتازند.
حبیب پسر مظاهر بر اسب سوار شد و بر آنها تاخت. در آن زمان که حبیب با سپاه کوفه میجنگید، حسین به نماز ایستاد. سعید پسر عبدالله که از یاران حسین بود جلو روی حسین ایستاد وخود را سپر بلای او کرد.
لشکریان یزید که حسین را در حال نماز دیدند، به طرف او تیر انداختند. اما تیرها به بدن سعید خورد و او را پاره پاره کرد.
وقتی نمازحسین تمام شد،سعید هم بر خاک افتاد. حالا دیگر نوبت به اقوام و خویشان حسین رسیده بود.
نوبت برادرانش پسرعموهایش و پسرانش آنها هم یک یک به میدان
رفتند و جنگیدند و عاقبت شهید شدند.
داستان جنگیدن عباس برادر حسین شنیدنی بود. او اجازه جنگ خواست اما حسین به عباس گفت: «تو سقای کربلاهستی برو و برای این بچه ها آب بیاور عباس مشک را برداشت و به طرف رودخانه رفت،
اما لشکریان یزید!!!
درسرتاسر کناره های رودخانه ایستاده بودند.
عباس برآنها حمله برد و به رود رسید ومشک خودرا پر کرد.همه تلاش عباس این بود که مشک آب را به بچه های برادر برساند. اما لشكريان يزید به او حمله کردند و آن قدر تیر و نیزه به طرفش پرت کردند که بدن عباس تکه تکه شد. دستش را بریدند و تیر به چشم هایش زدند،اما عباس همچنان پیش میرفت
عاقبت تیری به مشک آب خورد و آب به زمین ریخت در آن لحظه عباس هم از اسب بر زمین افتاد و برادرش را صداکرد.
وقتی نوبت به علی اکبر رسید حسین با دستهای خود لباس جنگ به او پوشاند.
زره بر تنش کرد و کلاه خود بر سرش گذاشت. علی اکبر سوار بر اسب آماده رفتن شد.
حسین دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا گواه باش که اکنون جوانی به جنگ این مردم می رود که بیشتر از هرکس به پیامبرت شبیه است.
علی اکبر به سوی میدان تاخت.
او به راستی که فرزند حسین و نوه علی بود. چنان شمشیرهایی می زد که با هر شمشیرش مردی جنگی را به خاک می انداخت و سپاه کوفه از ترس عقب می نشست علی اکبر آن قدر شمشیر زد که نیرویش را از دست داد. لبهای تشنه اش مثل لبهای ماهی بیرون از آب بازو بسته می شد.
لحظه ای پیش پدر برگشت و با صدایی که از گلوی خشک و تشنه اش بیرون می آمد گفت پدر جانا تشنگی مرا کشت.آیا جرعه ای آب هست که به لبهای تشنه ام برسانم؟
حسین صدای پسرش را شنید و به طرف او شتافت.انگشترش را در دهان او گذاشت و گفت: «ای نور چشم من! این انگشتر را در دهان بگذار و باز هم به جنگ برو که خیلی زود، جدت پیامبر تو را سیراب خواهد کرد.
علی اکبر برگشت و باز هم جنگید. اما تشنگی او را از پا درآورد وبازوهایش از کار افتاد.
آن وقت لشکریان کوفه جرآت پیدا کردند و به او نزدیک شدند و با شمشیر بر سرش کوبیدند.
چهره علی اکبر مثل خورشیدِ در حال غروب،خون آلود شد.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️أنا العباس واویلا
▪️حسین تنهاست واویلا
🏴 فرا رسیدن تاسوعای حسینی را
تسلیت می گوییم.
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۴۰۷۱۵_۱۶۳۰۴۱۶۸۲_۱۵۰۷۲۰۲۴.mp3
14.15M
بچه ها را با اهل بیت علیهم السلام
و آداب شرکت در عزای آنها آشنا کنیم
✅کانال تخصصی داستان های صوتی و متنی 👇
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
InShot_۲۰۲۳۰۷۲۶_۲۰۱۰۴۸۶۲۹_۲۶۰۷۲۰۲۳.mp3
14.88M
#پرچمدار_علیهالسلام🐎
༺◍⃟🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🚩این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست 🩸
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۹_۱۲
#قصه
#قصههای_محرم۹
##حضرت_اباالفضل_علیهالسلام
#محرم
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
🆔@nightstory57
༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄