eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
25.5هزار دنبال‌کننده
534 عکس
170 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم داستان شب کلوچه های خدا🍪 بهار از راه رسیده بود وسط دشت درخت سیب پر از شکوفه شده بود. صبح بود و خورشید روی شبنم چمنزار میدرخشید خرس کوچولو از خواب بیدار شد و سر از لانه اش بیرون آورد.به اطرافش نگاه کرد و با شگفتی فریاد زد: وای خدا جان چقدر اینجا را قشنگ کرده ای ! خرس کوچولو سرش را خاراند و از خود پرسید چطور برای این همه قشنگی از خدا تشکر کنم؟خرس کوچولو با شادمانی پیش دوستانش جوجه تیغی و کلاغ رفت. دشت را به آنها نشان داد و پرسید به نظر شما برای تشکر از خدا چه کار میتوانم بکنم؟ کلاغ گفت: «بهترین کار این است که برای خدا کلوچه بیزی جوجه تیغی اعتراض کرد و گفت: «نه بهترین کار این است که با همه مهربان باشی خدا مهربانی را بیشتر از کلوچه دوست دارد.خرس کوچولو فکر کرد با همه مهربان بودن کار خیلی سختی است به جوجه تیغی نگاهی کرد و گفت: «مهربانی باشد برای بعد خب؟ این دفعه برای خدا کلوچه میپزم کلاغ خندید جوجه تیغی اخم کرد و خواست چیزی بگوید اما نگفت فقط شانه بالا انداخت و رفت خرس کوچولو به لانه اش برگشت و دست به کار شد. هفت تا کلوچه پخت و توی یک سبد گذاشت. بعد از لانه اش بیرون آمد و از کلاغ پرسید: «حالا کلوچه ها را کجا ببرم؟ کلاغ لبخندی زد و گفت: «سید را بالای تپه بگذار و زود برگرد تا خدا موقع برداشتن کلوچه ها خجالت نکشد. خرس کوچولو سبد کلوچه ها را روی سرش گذاشت و به طرف تپه راه افتاد و کلاغ هم به دنبالش سر راهشان بچه آهویی از پشت بوته ها بیرون آمد. به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: چه کلوچه های خوشبویی یکی از اینها را به من میدهی؟ خرس کوچولو با خوشحالی پیش خود فکر کرد باید هم خوشبو باشند چون اینها را برای خدا پخته ام کلاغ جلو آمد و با تندی گفت: غار غار حرفش را هم نزن اینها مال خداست! اما خرس کوچولو به یاد حرفهای جوجه تیغی افتاد و به خود گفت: «اگر با بچه آهو مهربان باشم حتماً خدا خوشحال تر می شود. و به بچه آهو یک کلوچه داد. کلاغ ناراحت شد ولی چیزی نگفت. بچه آهو تشکر کرد و گفت: خدا از تو راضی باشد خرس کوچولو! خرس کوچولو از این دعا خیلی دلشاد شد آرام خندید و به خود گفت: مهربان بودن آن قدر هم که فکر میکردم سخت نیست خرس کوچولو دوباره راه افتاد و کلاغ به دنبالش ناگهان از روی شاخه ای خانم سنجابی جلویش پرید به خرس کوچولو سلام کرد و گفت: «به چه بوی خوبی میشود یکی از این کلوچه ها را ...؟ کلاغ وسط حرفش پرید و با تندی گفت نه که نمی شود اینها فقط برای خداست. خرس کوچولو پیش خود فکر کرد خب این بار هم میتوانم به خاطر خدا مهربان باشم و به خانم سنجاب یک کلوچه داد. کلاغ ناراحت شد و زیر لب غرغر کرد؛ ولی چیزی نگفت. خانم سنجاب تشکر کرد و گفت خیر ببینی خرس کوچولو حالا بچه هایم خیلی خوشحال میشوند! خرس کوچولو باز به طرف تپه راه افتاد در بین راه به راسو و گورکن و بلدرچین برخورد و به هر کدامشان یک کلوچه داد. سبدش خیلی سبک شده بود. حالا چند تا کلوچه در آن مانده بود؟ فقط دو تا کلاغ با نگرانی توی سبد را نگاه کرد و گفت: «این کلوچه ها برای خدا خیلی کم است. بهتر نیست این دو تا را هم خودمان بخوریم؟ خرس کوچولو سبد را از روی سرش پایین آورد. نگاهی به کلوچه ها انداخت و نگاهی به کلاغ و باز نگاهی به کلوچه ها و نگاهی به کلاغ بوی کلوچه ها توی دماغش پیچید و شکمش قاروقور کرد. خرس کوچولو از خود پرسید: «خودمان بخوریم؟» در همان لحظه باران تندی گرفت کلاغ و خرس کوچولو زیر درختی پناه بردند. یک خانواده موش صحرایی هم تا زیر درخت دویدند و کنار خرس و کلاغ نشستند. آنها خیس شده بودند و می لرزیدند. ناگهان یکی از بچه موشها گفت: آخ مامان جان من گرسنه ام بچه های دیگر فریاد زدند من هم من هم من هم خرس کوچولو به کلوچه هایش نگاه کرد و آهی کشید؛ اما بعد لبخند زد و گفت کلاغ درست میگوید این دو تا کلوچه برای خدا خیلی کم است. سپس کلوچه ها را چند تکه کرد و به همه گفت «بفرمایید بفرمایید خودتان بخورید!» کلاغ زود جلو پرید و بزرگترین تکه را به نوک گرفت. موش های صحرایی هر کدام تکه ای برداشتند و تشکر کردند یک تکه هم برای خرس کوچولو ماند، اما خرس کوچولو آن را نخورد. فقط آرام به شکمش که هنوز قاروقور می کرد زد و گفت: «ساکت» باران کم کم قطع شد موشها و کلاغ خدا حافظی کردند و رفتند. خرس کوچولو هم سبدش را بر سر گذاشت و به سوی لانه اش برگشت بین راه به دوستش جوجه تیغی سر زد و همه چیز را برایش تعریف کرد. جوجه تیغی به خرس گفت: آفرین خرس کوچولو خیلی دلم میخواهد تو را ببوسم، حیف که تیغ تیغی ام!» خرس کوچولو خندید و آخرین تکه کلوچه را به جوجه تیغی داد. بعد با کمی نگرانی پرسید: «تو مطمئنی که خدا مهربانی را بیشتر از کلوچه دوست دارد؟ جوجه تیغی که دهانش پر از کلوچه بود فقط سرتکان داد. بعد کلوچه را قورت داد و گفت چقدر خوشمزه بود خرس کوچولو خدا از تو راضی باشد
۶ آبان ۱۴۰۳
آن وقت ابرها از جلوی خورشید کنار رفتند و رنگین کمان بزرگی در آسمان درست شد. خرس کوچولو با شگفتی فریاد زد: وای خدا جان چقدر آسمان را قشنگ کردی خرس کوچولو دیگر کلوچه ای نداشت که برای خدا ببرد؛ ولی ته دلش مطمئن بود که خدا از او راضی است. 🎙🌙@nightstory57
۶ آبان ۱۴۰۳
. سلام و احترام خدمت همه عزیزان این ماه به تعداد محدود، تبلیغات میپذیریم جهت هماهنگی به ادمین تبلیغات 👈@Fatemeh5760 پیام دهید. ⚠️این تبلیغات هزینه ساخت انیمیشن، مسابقات کانال، صداگذاری قصه ها، میشود 🌀از شما همراهان عزیز داستان شب انتظار حمایت از تبلیغات را داریم 😊 .
۷ آبان ۱۴۰۳
🌱‌ یک چیزی بهت بگم 👇👇👇‌ بچه‌ها مثل اسفنج همه چیز رو از محیط‌ اطرافشون جذب می‌کنن 👌 ‌ اگر تـو دوسـت داری فرزنــدت به مــطالـ‍ـــعه‌ علاقه‌مند بشه،بهتره خودت رو درگیر‌ کتاب‌‌ ها کنی 📚 ‌ وقتی اونا تو رو مشغول یادگیری ببینن ،‌ خودشون هم به سمتش جذب می‌شن‌ و اون اتفاقی میفته که تو دوست داری✌️ 🌀این مطلب زیبا رو امشب تو یک کانال مشاوره خوندم خیلی خوشم اومد ☝️😊 🌱
۷ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ آبان ۱۴۰۳
@nightstory57.mp3
14.76M
🕊 ༺◍⃟💐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: داستان زیبای حدیث کساء رو بشنوید از زبان یک پارچه ی کساء یمانی❤️ ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۷ آبان ۱۴۰۳
13.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روزها درگیر کارگاه های قصه گویی و حضور بچه های نازنین هستیم 😊☝️
۸ آبان ۱۴۰۳
اگه فرزند شما دانش آموز شما گرفتار بی نظمی هست و نظم در انجام کارهاش نداره داستان امشب براش بزارید هم میخنده و هم یواشکی یاد میگیره 😊 🎙🌙@nightstory57
۸ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان ۱۴۰۳
InShot_20241029_192334458.mp3
14.07M
قصه ی | آقا_کمده🚪👀 | ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: منظم بودن چه خوبه😊✨ ‌‌ ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ آبان ۱۴۰۳
داستان شب|معین الدینی
قصه ی | #آقا_کمده🚪👀 | ༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: منظم بودن چه خوبه😊✨ #داستان #داستان_شب ‌‌#گروه‌سنی_۳_۱۰
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آقا کمده)) یکی بود، یکی نبود. یک کمد چوبی بود که درش همیشه باز بود. کمد چوبی مال یک دختر کوچولو بود. دختر کوچولو همیشه یادش می‌رفت که در کمدشو ببنده. یک روز دختر کوچولو از صبح، با بابا و مامانش رفتن از خونه بیرون برای گردش و تفریح و آقا کمده با در باز توی خونه تنها موند. سر ظهر بود یک خاله سوسکه‌ بچه به بغل از راه رسید وقتی در کمدُ باز دید. از خوشی خندید و گفت: «به‌به، چه جای خوبی! چه سوراخ تنگ و تاریکی!» بعد هم‌دست بچه‌ شو گرفت و رفت توی کمد آقا کمده داد زد:آهای خاله سوسکه! اینجا که سوراخ نیست! این یک کمده ! زود برو بیرون!» خاله سوسکه گفت: «کمد که درش باز نیست، پس حتماً یه سوراخه!» اینو گفت و گوشه تنگ و تاریک کمد نشست. بچه‌ شو رو پاش گذاشت و براش لالایی خوند. عصرکه شد، یک موش کوچولو که از دست گربه فرار کرده بود، از راه رسید. کمد در باز رو دید. از خوشی و خوشحالی جستی زد وخندید و گفت: «به‌به، چه لونه خوبی! چه جای راحتی! اینجا دیگه از دست گربه در امانم.» اینو گفت و پرید توی کمد. آقا کمده داد زد: «آهای، آقا موشه! اینجا که لونه نیست! کمده!» آقا موشه گفت: «ما کمد زیاد دیدیم، اما کمد در باز تا حالا ندیدیم. این‌که درش بازه، حتماً کمد نیست!» بعد هم دمشو جمع کرد و گوشه کمد کنار خاله سوسکه نشست. غروب شد یک عنکبوت پادراز از راه رسید. داخل کمد سرک کشید. از خوشی خندید و پاهاشو به هم مالید وگفت به‌به!همون جاییکه می‌خواستم، اینجاست!» اونوقت رفت توی کمد و از این سر تا به آن سر، شروع کرد به تار بستن کمد داد کشید: «آهای، عنکبوته! من کمدم، جای تار بستن نیستم!» عنکبوته گفت: «کمدی که درش باز باشه، فقط بدرد تار بستن می‌خوره.» سوسکه و موشه و عنکبوته، توی کمد جا خوش کردن. موندن و ماوندن تا شب از راه رسید دختر کوچولو از تفریح و گردش به خونه برگشت. اومد توی اتاقش صدای گریه کمد و شنید. پرسید: «چی شده آقا کمده؟ چرا گریه می‌کنی؟» کمد گفت: «خودت بیا تا ببینی!» دختر کوچولو آمد و توی کمد و نگاه کرد. سوسکه و موشه و عنکبوته را دید. داد کشید: «آهای مهمونای ناخوانده کی شما رو راه داده اینجا؟ سوسکه و موشه و عنکبوته باهم گفتن: «در باز بود، ما هم آمدیم داخل!» دختر کوچولو گفت: «زود باشید بیایید برید بیرون!» سوسکه گفت: «نمی‌تونم. باید بمونم. چون‌که دارم بچه‌ مو می‌خوابونم.» موشه گفت: «من هم نمی‌تونم. باید بمونم. اینجا از دست گربه در امونم.» عنکبوته گفت: «من هم نمی‌تونم. باید تارمو بتنم. از اینجا بهتر، کجا رو میتونم پیدا کنم؟» دختر کوچولو خواست که جارو بیاره ، با اون، بزنه و مهمون‌ا را بیرون کنه؛ اما دلش نیومد. اون‌وقت نشست تا فکری به حال اونا بکنه یادش اومد گوشه دیوارانبارشون یک سوراخ بزرگه سوسکه و موشه و عنکبوته رو صدا کرد و بهشون گفت یک سوراخ توی انبار هست که واقعا بدردشون میخوره مهمونا از توی کمد بیرون اومدن. رفتن و سوراخ رو دیدن اونا خونه ی نو شونو پسندیدن و به اونجا اسباب کشی کردن دختر کوچولو خیالش از اونا راحت شد. برگشت و اومد سراغ آقا کمده. نازش کرد. با دستمال، تمیزش کرد. درشو بست و گفت: «قول می‌دم که دیگر درتو باز نذارم.» آقا کمده خندید و با خیال راحت خوابید و خواب‌های خوب و خوش دید. ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🦋჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
۸ آبان ۱۴۰۳
324.5K
اسامی بچه ها گلم 😍 فاطمه میرزاده کوهشاهی۶ساله از حاجی‌آباد هرمزگان ریحانه صادقی۶ساله از شهریار میکائیل داوری۶ساله و سوفیا داوری۳ساله از اصفهان الینا صادقی ۹ سال ونیم وسورنا صادقی ۸ ساله از تهران محمدصدرا ۶/۵ساله وزهرامحمدیان ۳/۵ساله ریحانه امیری ۴ساله از قزوین ۱۳ مهر تولدشه سید امین ۴ سال و نیمه فاطمه شهبازی ۶ساله اززنجان محمدحسن شهبازی ۳ساله نگار محمودی 11ساله از قم فاطمه زهرا باصری ۹ ساله از شیراز عباس وهادی سلمان زاده۳و ۵ساله حسین فراهانی از اراک حلمادهقان۷ساله ومحمددهقان ۳ساله 🎙🌙@nightstory57
۸ آبان ۱۴۰۳