eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
514 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.84M
ا﷽ ༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: مهربانی پاسخش با خداست❤️ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((پرنده کوچولو در جنگل)) رویکرد :محبت کردن ب دیگران یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد و برفی  گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند. ابتدا او به درخت فان رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن. می تونی بین شاخه هات منو جابدی تا دوستام برگردن؟ درخت فان جواب داد " نه، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم." پرنده کوچولو به خودش گفت "درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط کمک بخوام."  به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟" درخت بلوط فریاد زد "تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری." پرنده کوچولو با خودش فکر کرد "شاید درخت بید با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟" اما درخت بید اصلاً مهربان نبود، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو." پرنده کوچولوی بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟" پرنده که خیلی ناراحت بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه." درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم." " تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی من زندگی کنی تا دوستات برگردن." پرنده کوچولو با خوشحالی پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟" درخت صنوبر مهربان گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند. می تونی بیای روی اون زندگی کنی." درخت کاج مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها حفظ کنم." درخت سرو کوهی کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری." بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند. صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد. باد سرد پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟" خدای مهربون گفت "نه،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش." از اون روز به بعد درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
8.91M
ا﷽ ༺◍⃟🐚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((حلزون مهربون)) روزهاي اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرمتر مي شد و حيوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند . آقاي چهاردست همينطور سوت زنان و شادي كنان به اين طرف و آن طرف مي جهيد و مي خنديد . بعد با خودش گفت : چه هواي خوبي بهتر است به ديدن دوستم بروم و با هم از اين هواي خوب لذت ببريم . وقتي كه به طرف خانة دوستش به راه افتاد توي مسير پايش ليز مي خورد و نمي توانست درست راه برود و يكدفعه پرت شد روي زمين . عنكبوت از راه رسيد و با ديدن ملخ كه روي زمين افتاده بود و پهن شده بود ، حسابي خنده اش گرفت ، طوري كه نمي توانست جلوي خنده اش را بگيرد ! ملخ خيلي ناراحت شد و گفت : عنكبوت كجاي زمين افتادن خنده دارد ؟ عنكبوت خودش را جمع و جور كرد و گفت : نه دوستم ، من تو را مسخره نمي كنم ، از من ناراحت نشو ! اصلاً به من بگو ببينم چه كسي اينجا را ليز كرده است تا خودم حسابش را برسم ! يكدفعه خود عنكبوت هم ليز خورد و افتاد و هر دو با هر زحمتي كه بود از زمين بلند شدند و به راه افتادند و با احتياط قدم بر مي داشتند . همينطور كه مي رفتند به جايي رسيدند كه ديگر زمين ليز نبود . به جانور عجيبي رسيدند و گفتند : اين ديگر چيست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است . بعد آنها هم صدا گفتند : از كجا پيدايت شده ؟ چرا برگها و سبزي هاي مزرعة ما را مي خوري ؟ تا حالا از كجا غذا بدست مي آوردي ؟ حلزون گفت : صبر كنيد دوستان من ! از اول هم من اينجا بودم ، زمستان را داخل خانه ام بودم و خوابيده بودم ! حالا كه بهار شده از خواب بيدار شدم .  آنها گفتند : « ولي ما كه خانه اي نمي بينيم ! » حلزون گفت : خب همين صدفي كه پشت من است ، خانه من است ، آنها با اخم گفتند : اصلاً به ما مربوط نيست خانه تو چه شكلي و كجاست چرا زمين را ليز كرده اي و چطوري ؟ حلزون گفت : بله من اين كار را كرده ام ولي دلم نمي خواست اينطوري بشود و شما به زمين بخوريد ! من مجبورم براي حركت كردن اين مايع لغزنده را روي زمين بپاشم و روي آن بخزم ، چون مثل شما پا ندارم و اين مايع لغزنده به من كمك مي كند . آنها گفتند : ما نمي دانستيم كه تو با چه زحمتي مجبوري راه بروي !  از تو معذرت مي خواهيم كه رفتارمان بد بود ! حلزون گفت : نه ، اين كه گفتم مجبورم به خاطر اين نبود كه بخواهم بگويم دارم زحمت مي كشم ، نه ، خدا مرا اينطور آفريده و اين مايع لغزنده را هم در اختيار من قرار داده است ، وسيلة راه رفتن شما پاهايتان است و من براي حركت كردن مي خزم ! هميشه هم خدا را شكر مي كنم . ملخ و عنكبوت گفتند : ما بايد از اين به بعد سعي كنيم اطرافمان را خوب ببينيم و جلوي پايمان را خوب نگاه كنيم و زمين نخوريم و بعد هم كسي را سرزنش نكنيم . بعد هم با تعجب پرسيدند : حلزون جان تو كه دندان نداري ! چطوري اين همه برگ و سبزي را مي جوي ؟ حلزون جواب داد خدا به من بيش از پانزده هزار دندان داده است كه در پشت زبانم مخفي است . آنها از تعجب به هم نگاه كردند و گفتند : واي چقدر دندان ! خروس طلايي نوك زنان به طرف آنها مي آمد ، آنها دو نفر پا به فرار گذاشتند ولي حلزون نتوانست به تندي آنها حركت كند ، آنها پشت يك بوته قايم شدند و به حلزون نگاه مي كردند . خروس به حلزون كه رسيد چند نوك به او زد و بعد هم از آنجا دور شد . آنها نگاه كردند و ديدند ، خانه حلزون ، صحيح و سالم آنجاست ولي از خود حلزون ، خبري نيست . ناراحت شدند و شروع كردند به گريه . حلزون فرياد زد : من اينجا هستم ، زنده و سلامت ! براي چي گريه مي كنيد ؟ فراموش كردين كه اين صدف از من محافظت مي كنه ؟ عنكبوت گفت : تو چطور توي اين صدف پر پيچ و خم جا مي شوي ؟ حلزون با لبخندي بر لب گفت : من بدن نرمي دارم ، خودم را به شكل صدفم در مي آورم و راحت توي آن جا مي شوم . مي بينيد اين هم يكي ديگر از شگفتيهاي وجود من است . در آفريده هاي خداوند چيزهاي عجيب و شگفت انگيزي وجود دارد . از آن روز به بعد عنكبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبي براي هم شدند .  نتيجه اينكه : ۱. خداوند در وجود هر آ‏فريده اي ظرافتهايي مخصوص قرار داده است كه با ديگري متفاوت است ، ما بايد قدر نعمتها را بدانيم و شكر گزار باشيم . ۲. براي شناخت طبيعت و آفريده هاي خدا بيشتر تحقيق كنيم و بپرسيم و مطالعه كنيم . ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
389.6K
:: اسامی بچه های گلم 😍 اقامحمد حسین عابدی ۷ساله با داداشش ماهان ۵ ساله از اصفهان دانش آموزان کلاس اول شهیده لیلا زارع شیراز.آموزگار خانم رضایی کیانا۹ساله کیارش رمضانی۳ساله از همدان دل آرام و مهربان مه آبادی از ورامین آقا کیارش کاردان۹ساله از شیراز گلسا حفیظی کلاس سوم از مشهد ثمین غلامی ۶ساله میثاق قبادی ۶ ساله از اراک آرمان خسروشیری۶ساله کلاس اول از سبزوار ابالفضل‌اقابابایی‌۸ساله‌ و امیر‌عباس‌خدابخشی۷ساله از زرین شهر چمگردان هاناسادات بربستگان۷ساله ازسمیرم فاطمه و فائزه فاضلی مقدم از مشهد زهرا روشنی 10ساله آیین لارتی ۵ ساله سجاد طیبی ۸ساله کلاس دوم آیلین شیرازی از اصفهان زینب خانم مروّج دانیال داودی فر :: ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57(3).mp3
8.5M
ا﷽ ༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: با پرنده ها و حیوانات مهربان باشیم❤️ :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب:(غذا برای پرنده ها) امیرحسین پرنده ها را خیلی دوست داره.دلش میخواد در روزهای سرد زمستان براشون غذا بریزه تا بخورن. اما اونا توی آپارتمان زندگی می کنن و حیاط و باغچه ندارن تااونجا برای پرنده ها خرده نان بریزند. در یک روز سرد زمستانی وقتی امیرحسین سر کلاس نشسته بود، یک گنجشک کوچولو پشت پنجره ی کلاس شون اومد وشروع به نوک زدن به شیشه کرد خانم مربی پنجره رو بازکرد و گنجشک کوچولو وارد کلاس شد و گنجشک پرزد و رفت روی لامپ مهتابی کلاس نشست. همه ی بچه ها از دیدن گنجشک توی کلاس خوشحال شدند. بچه ها دلشون میخواست به گنجشک غذا بدن ولی گنجشک کوچولو میترسید پایین بیاد همونجا روی لامپ نشسته بود و باچشمهای ریز و سیاهش به بچه ها نگاه میکرد. خانم مربی گفت:«بچه ها، پرنده ها در فصل زمستان نمیتونن راحت غذا پیدا کنند.اگر شما هرروز کمی خرده نون یا برنج در باغچه یا حیاط خانه هاتون بریزید، میان و میخورن.» امیرحسین گفت:« خانم اجازه !ما که حیاط نداریم.» چندنفر دیگه از بچه ها هم گفتن:« ما هم حیاط نداریم.» خانم مربی گفت:شما میتونید کمی خرده نان یا گندم بیارید و توی باغچه ی مدرسه بریزیدتا پرنده ها بیان و بخورن.» بعد خانم مربی پنجره رو بازکرد و گنجشک کوچولو پر زد و رفت. فردای اون روز امیرحسین از مادرش خواست تا کمی غذا برای پرنده ها بهش بده. مادرش مقداری نانِ نرم را خرد کرد و در یک کیسه ی پلاستیکی ریخت و به امیرحسین داد. امیرحسین به خانم مربی گفت خانم من برای پرنده ها غذا آوردم خانم مربی و امیرحسین و تمام بچه هایی که برای پرنده ها غذا آورده بودن، به حیاط رفتن و خرده نون ها و گندم ها را کنار باغچه ریختن و به کلاس برگشتند. چنددقیقه ی بعد،یک دسته گنجشک و دوتا یاکریم اومدن ومشغول خوردن غذاها شدن. همه ی بچه ها پشت پنجره ایستاده بودن و به پرنده ها نگاه میکردن. ناگهان یک کلاغ سیاه قارقارکنان اومد و وسط گنجشکها نشست. کلاغ به گنجشکا نوک میزد تا برن و اون تنهایی همه ی غذا ها رو بخوره. اما گنجشکا فقط کمی ازکلاغ دور میشدن ودوباره به خوردن ادامه دادند. کلاغ هم کمی از نانها را خورد و قارقارکنان پرید و رفت. خانم مربی گفت:« بچه ها فکر می کنم کلاغه رفت تا دوستاشو خبرکنه بیان اینجا و صبحونه بخورن.» بچه هاخندیدند. خانم مربی گفت:«حالا سرجاهاتون بشینید و یک نقاشی قشنگ از این منظره بکشید.» اون روز امیرحسین و دوستاش فقط عکس گنجشک و کلاغ و یا کریم و باغچه ی مدرسه رو کشیدن. و کلی از غذا خوردن پرنده ها لذت بردند و فهمیدند محبت کردن به پرنده ها و حیوانات و غذا دادن بهشون مخصوصا در روزهای سرد زمستون چقدر کار خوب و پسندیده اییه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
399.2K
:: اسامی شنونده های قصه ی شب😍 سیده فاطمه زهرا مرتضی پور ۹ساله از تهران حسین جلیلی فر ۸ ساله از قم فاطمه سادات۵سال ونیم وسدنا سادات۳ساله زهرا نیاری ۷ساله از شهرکرد کلاس اول فاطمه طالبی فرپیش دبستانی.دزفول مسیح ترکیان۸ساله از روستای ولاشان اصفهان احمدرضا وامیرحسین وراحیل شادزی ازبندر گناوه ابوالفضل منصوری۳سال ونیم از نوش آباد کاشان تبسم و ترنم ۵ساله و ۸ساله از شیراز فاطمه زهرا مطهری۹ساله وتکتم کوچولوی ۴ساله از شهر قم فاطمه سادات عزیزی پاکدل۴ساله از تهران سیدمحمدحسن حسینی نیا۷ساله از قم حیدراحمدی۵ساله وعلیرضا۲ساله از یزد فاطمه لقمانی ۱۱ ساله از تهران محمدمَهدی هدایت نژاد۳ساله از بهبهان ارشیدا پارمیدا حیدری دوقلو ازچهارمحال وبختیاری.وآقا اهورا ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ ::
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و نور این روزها باید بیشتر مراقب بچه ها باشیم سرماخوردگی زیاد شده این نکات کمک کننده است مخصوصا استنشاق کودکان ☝️ https://eitaa.com/nightstory57