@nightstory57.mp3
7.76M
ا﷽
#شب_یلدا
༺◍🍉჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
یلداتـــــــــون مبــــــــــارک 🌃🍉
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((شب یلدا))
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ننه سرما، سوت و کور و بی صدا پشت ابرای سیاه روی بوم آسمون نشسته بود.
ننه سرما چاقالو بد ادای غرغرو دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید وقتی که بیدار میشد پا میشد تنهایی دست به کار می شد ورد می خوند.
جادو میکرد.
هاها میکرد، هوهو میکرد.
هاها میکرد ابر سیاه پیدا میشد.
هوهو میکرد، باد می اومد، سرما می شد.
بشنوید از اون پایین توی کوه، روی زمین کلاغا غار میزدند؛ غار، غار، غار می زدند.
توی ده جار می زدند، جار، جار، جار می زدند.
ننه سرما اومده، تیک و تیک و تیک سرده هوا درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها کرسی ها رو علم کنین منقل ها رو روشن کنین لحافِ کرسی پهن کنین شب های چله بزرگ شب های زوزه ی گرگ.
ننه سرما ورد می خوند سنگ ها رو یخ می زد و می ترکوند می نشست چاره ی چمباره می کرد لحاف پنبه ای شو پاره می کرد پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت رو زمین گوله گوله گوله برف می بارید.
منقل ها روشن می شد کرسی ها علم می شد شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد میوه های رنگ وارنگ همه جور، از همه رنگ پسته و آجیل شور همه چیز، از همه جور شب یلدا همگی بیدار می موندیم میوه و آجیل می خوردیم شعرای قشنگ مو خوندیم شب های چله کوچیک شب های تخمه شکستن، چیک و چیک.
شب های قصه های قشنگ قشنگ قصه های رنگ به رنگ قصه ی دیو و پری قصه ی خروس زری قصه ی بز روی بوم قصه دختر شاه پریون؛ کم کمک شب یلدا اومد شب دورهمی و خنده و شادی
جشن بگیریم این شب تاریک سال رو که غم بره از خونه هامون دلامون گرم بشه
و زمستون به خوشی سپری کنیم
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
367.7K
::
اسامی بچه ها
محمدرضا احمدلو کلاس دوم
سیدعلی موسوی کلاس۷ساله از آزادشهر
فاطمه ازغندی۶ساله ونرگس ازغندی ۸سال و نیمه از مشهد
مهرسام چِهرِگانی کلاس اول از تهران
محمد جواد غلامی ۹ ساله از شیراز
زهرا احمدپور ۷ ساله ازبابل
فاطمه خیری۹ساله وریحانه خیری۱۰ ساله از ارومیه
مصطفی رجبی ۶ ساله از گلوگاه
زینب حضرتی زیارانی
حلیا دهستانی و محمد حسین دهستانی
خورشید و سبحان جعفری اصفهان فلاورجان ۷و۱۰ ساله
محمدصدرا فتحی ۱۰ ساله از میاندوآب و خواهر ۵ ساله ش
امیر و سلما سیستانی ۶ و ۴ ساله
نفس و نهال عباسی
ماهان قیاسی ۹ساله از نهاوند
زینب مرادزاده ٨ ساله از قم
امیرحسین وحلما فریس آبادی ۸و۵ ساله از قم
میرمحمد زمان پور۸سال ونیم از اهواز
سیده یاس حسینی۹ساله از اهواز
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
8.32M
ا﷽
#روباه_با_ادب
༺◍🦊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
ادب را همیشه رعایت کنیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((روباه باادب))
رویکرد:باادب باشیم و سلام کنیم ولی نه به هر کسی
یکی بودیکی نبود، غیرازخدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز از روزا یک بچه روباه تکوتنها از لونه بیرون آمد و به طرف جنگل براه افتاد.
رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. بچه روباه اونجا سرگرم تماشای حیوانا و پرندهها و درختها بود که یکدفعه یک گرگ سیاه جلوی راهش ایستاد.
بچه روباه که تا اونموقع گرگ ندیده بود همینطور به راه خودش ادامه داد.
گرگ که دید بچه روباه متوجه اون نشده ،صداش زد و بچه روباه هم ایستاد کم کم جلو آمد و بلند به گرگ سلام کرد.
گرگ از این کار بچه روباه ناراحت شد. خیال کرد داره مسخره ش میکند. این بود که با ناراحتی گفت: «منو میشناسی؟»
بچه روباه گفت:تاحالا شمارو ندیدم،و نمیشناسم
گرگ گفت: «ها، پس هنوز منو نمیشناسی، برای همین سلام میکنی. حالا بگو چرا به من سلام کردی؟»
بچه روباه گفت: «اینو از پدر و مادرم یاد گرفته م.اونا به من گفتن که همیشه باید باادب باشم و به حیوانای بزرگتر از خودم سلام کنم وبهشون احترام بزارم .»
گرگ گفت: «پدرت گفته که همیشه باادب باش و به همهی حیوانها سلام کن؟ ولی من یک گرگم.
کار گرگها اینه که روباهها رو بخورن، اونوقت تو به من سلام میکنی؟»
بچه روباه گفت:هرکس که میخواهی باش… پدرو مادرم به من گفتند که باید باادب باشم،من هم باادب هستم… اگر بخواهی میتونی منو بخوری؛ ولی من بیادبی نمیکنم… روباه کوچولو بازم گفت سلام گرگ مهربان!»
گرگ تا این حرف را شنید، بلندبلند خندید. اونقدر خندیدکه نتونست بایسته و دور خودش چرخید.گرگ از خنده نمیدونست چهکار کنه. چند بار اینطرف و اونطرف پرید که یکدفعه توی یک چاله افتاد.
چاله را آدمها برای حیوانهای وحشی کنده بودن و روی اونو با علف و چیزهای دیگر پوشونده بودن که دیده نشه.
گرگ تا توی چاله افتاد فریاد زد: «کمک،یکی به من کمک کند.»
بچه روباه بالای چاله آمد و گفت: «چرا رفتی توی چاله؟
گرگ گفت: «من توی چاله نرفتم، من توی چاله افتادم… حالا زود باش کمک کن تا من بیام بیرون»
بچه روباه گفت: «چرا کمکت کنم؟ تو اگرازاینجا بیرون بیایی منو بخوری؟»
گرگ گفت: «نه بابا الکی گفتم گرگها که روباه نمیخورن اگه منو بیرون بیاری بهت یک جایزه هم میدهم»
بچه روباه که فهمیده بود گرگ دروغ میگه گفت: «راستش پدرم بهم گفته که همیشه باادب باش که من هستم؛ ولی نگفته که به حیوانایی که میخوان ترو بخورن کمک کن.»
گرگ زوزه کشید و گفت: «کاشکی روباه بیادبی بودی. اگر تو بیادب بودی و به من سلام نمیکردی، من اونجوری نمیخندیدم و توی این چاله نمیافتادم… وای ازدست ادبِ تو، بچه روباه.»
بچه روباه اروم اروم ب راهش ادامه داد تا ب لونه ش رسید
بله بچه های با ادب من …سعی کنیم ب بزرگترامون سلام کنیم و باهاشون مودبانه رفتار کنیم ولی مراقب باشیم به هر بزرگتری نباید سلام کرد مثلا غریبه ها و کسانی که نمشناسیم چون ممکنه برای ما خطرناک باشن
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
249.7K
::
اسامی بچه ها :
حیدراحمدی ۵سال ونیمه وعلی رضا ۲ساله از یزد.
امیرعباس کلاته۱۱ساله وامیرحسین ۸ساله ازتهران هردوحافظ قرآن هستند
دختران دانش اموز پایه های اول تا ششم دبستان حاج جرئت شیراز
امیرمهدی امینی۱۱ساله ازچهارمحال و بختیاری
زینب امینی فر ۶ ساله از تهران
علی احمد ابادی ۵ساله از شیراز
محمدمهدی ومحمدهادی مانیان ۱۲ و ۶ساله ازاصفهان
محیا محبی ۶ ساله از کاشمر
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
::
@nightstory57.mp3
8.36M
ا﷽
#کلاغ_و_مرغ_خاله_مهربون
༺◍🐔჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
سعی کنیم کمتر سر و صدا کنیم و موجب آزار دیگران نشیم 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((کلاغ ومرغ خاله مهربون))
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری کلاغی روی یک درخت بلند یک آشیونه ساخت.
این درخت نزدیک خونهی
خاله مهربون بود که یک مرغ با جوجه هاش توی خونه ش داشت
ظهر یکی از روزها وقتی که همه خواب بودند، کلاغ آمد روی دیوار خونه ی خاله مهربون نشست و بلندبلند قارقار کرد.
مرغ از لونه ش پرید بیرون و پای دیوار رفت و گفت: «چه خبر شده آقاکلاغه؟چرا اینقدرسروصدا میکنی؟»
کلاغ گفت:خبری نشده که ...من خوشحال بودم، دلم خواست قارقار کنم. مگه نمیدونی که کلاغها قارقار میکنند؟»
مرغ گفت: «میدونم که کلاغها قارقار میکنند. مرغها هم قدقد میکنند؛ ولی نباید هر وقت که دلشان خواست سروصدا کنند. حالا بگو لونهی تو کجاست؟»
کلاغ، درختی که لونهاش روی شاخههای اون بود رو نشون داد و گفت: «لونهی من اونجاست. ماباهم همسایه هستیم.»
مرغ گفت:چه همسایهی پر سرو صدایی ! با قارقار کردن بی وقت تو که جوجههای من از خواب پریدن؟.»
کلاغ گفت: «خُب تو هم هر وقت خواستی قدقد کن، اگر من ناراحت شدم!»
مرغ گفت: «برای چی قدقد کنم، مگه آزار دارم؟»
کلاغ گفت: «به من چه که دوست نداری قدقد کنی، من هر وقت که بخواهم قارقار میکنم.»
مرغ گفت: «حالا که اینطوره، من هم به خاله مهربان میگم.»
کلاغ گفت: «خُب برو بگو… مگر خاله مهربون چهکار میکنه؟
مرغ دیگه حرفی نزد و از کلاغ دور شد. فهمید که کلاغ اینطوری حرفاشو گوش نمیکنه.
فردای اون روز خاله مهربون گوشهی حیاط نشسته بود و داشت عدس پاک میکرد تا آش بپزه.
در همین موقع کلاغ پرید روی دیوار و شروع کرد به قار قار کردن.
تا کلاغ قارقار کرد مرغ از تو لونه ش پرید کنار خاله مهربون.
خاله مهربون فهمید چی شده، این بود که گفت: «کیش، کیش، مرغ بلا برو برو، این عدسها مال تو نیست.»
کلاغ که بالای داشت درخت قارقار میکرد، خندید و رفت.
روزبعد دوباره خاله مهربان توی آفتاب نشسته بود ونخود و لوبیا پاک میکرد تا ناهار آبگوشت بپزه.
کلاغ بازم از بالای درخت قارقار کرد. اینبار مرغ دوید توی دامن خاله مهربان.
خاله مهربان بالای سرشو نگاه کرد و گفت:ببینم نکنه از قارقار کلاغ ترسیدی و توی دامن من پریدی؟»
مرغ چندبار قدقد کرد.
خاله مهربان سینی نخود و لوبیا را کنار گذاشت و از جاش بلند شد و داد زد: «آهای کلاغ، اگر یکبار دیگه قارقار کنی و بیجا سروصدا راه بیندازی خودت میدانی.»
کلاغ بازم قارقار کرد.
خاله مهربان جارو رو برداشت و جیغ کشید و گفت: «اگر دوباره قارقار بیجا کنی، تو میدونی و این جارو.»
بله کلاغ فهمید که خاله مهربان باهاش شوخی نداره. این بود که ساکت شد. وقتی خاله مهربان برای کاری از خانه بیرون رفت، کلاغ روی دیوار اومد و گفت: «آهای مرغ، این چهکاری بود که کردی؟ چرا خاله مهربون را خبر کردی؟»
مرغ گفت: «برای اینکه هر چی گفتم گوش نکردی.»
کلاغ گفت: «حالا من چهکار کنم؟ مگه میشه کلاغ قارقار نکنه؟»
مرغ گفت: «هروقت خبرخوشی بود، تو هم قارقار کن.»
کلاغ پرسید: «خبرخوش کی میرسه؟»
مرغ گفت:فردا پسربزرگ خاله مهربان برای دیدنش میاد… تا اونو دیدی که به خونه نزدیک میشد، قارقار کن!»
کلاغ دیگه حرفی نزد و پرید و رفت توی آشیانهاش نشست.
فردا پسر خاله مهربون خستهوکوفته از راه رسید. پیش از اونکه به در خانه برسه، کلاغ قارقار کرد.
خاله مهربون از اتاق بیرون دوید و بلند گفت: «بازهم که سروصدا راه انداختی کلاغ مردمآزار.»
ولی هنوز این حرف خاله مهربون تمام نشده بود که صدای پسرشو از پشت در شنید که گفت: «دروباز کن مادر، من اومدم.»
خاله مهربون همونطور که میرفت درو باز کنه گفت: «خوش بر باشی کلاغ، بازهم بخون، بازهم قارقار کن!»
کلاغ با خوشحالی قارقار کرد و مرغ خاله مهربان هم با خوشحالی قدقد کرد.
بله… عزیزای من هر چیزی ب جا و ب موقع خوبه
ما باید مراقب باشیم تا سروصدای الکی و بیجا براه نندازیم و برای دیگرون ایجاد مزاحمت نکنیم.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
InShot_20241029_192334458.mp3
14.07M
قصه ی | #آقا_کمده🚪👀 |
༺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد: منظم بودن چه خوبه😊✨
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۳_۱۰سال
#قصه
#گوینده_معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄