207K
اسامی بچه های گلم😍:
زهرا۸ساله ورضا محمدی ۱۲ساله
از شیراز.... شهرستان کُوار
امیر علی و آیلین افخم از دزفول
مرضیه عبادار۴ساله از بهبهان
امیرعلی نظامزاده
بهراد و نهال محمدی ۷ساله و ۶ ساله از اصفهان
ریحانه و حنانه شاهمندی از اصفهان
آریا بنی هاشمی از خمینی شهر
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
@nightstory57.mp3
7.91M
ا﷽
#شتر_لنگ
༺◍🐪჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
برای رسیدن به هدف همیشه باید تلاش کرد 😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((شتر لنگ))
روزی روزگاری در یک بیابان شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگر فرق داشت. فرق او این بود که لنگلنگان راه میرفت. شتر قصهی ما یک روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده. از دیگران پرسید: «چه خبر است؟»
یکی از شترها گفت: «قرار است مسابقهی دو برگزار شود.»
شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتواند در مسابقه شرکت کند. برای همین رفت تا اسمش را برای مسابقه بنویسد. دوستان شتر لنگ وقتی دیدند او هم میخواهد در مسابقه شرکت کند، خیلی تعجب کردند.
شتر لنگ که تعجب آنها را دید گفت: «چه اشکالی دارد؟ چرا این طوری به من نگاه میکنید؟ مطمئن باشید من دوندهای چابک و قوی هستم و مسابقه را میبرم.» دوستان شتر میترسیدند در مسابقه به او آسیبی برسد.
بالاخره روز مسابقه فرا رسید. همهی شرکتکنندهها سر جای خود قرار گرفتند؛ اما همین که چشمشان به شتر لنگ افتاد، او را مسخره کردند. ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب آنها گفت: «پایان مسابقه معلوم میشود که چه کسی از همه بهتر است، عجله نکنید!»
سه، دو، یک… همه شترها مثل برق شروع به دویدن کردند. شتر لنگ آخر همه، لنگلنگان میدوید. شترها باید از یک تپه بالا میرفتند و برمیگشتند. مسیر مسابقه خیلی طولانی بود، همهی شترها خسته شده بودند. شترهای جوانتر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتند؛ اما آنها هم خسته شدند. بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادند.
اما شتر لنگ آرام آرام، به راه خود ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خود را به بالای تپه رساند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد، تازه شترهای خستهای که مشغول استراحت کردن بودند، متوجه او شدند و تلاش کردند تا به او برسند؛ ولی توانی در خود نمیدیدند. برای همین در ناباوری دیدند که شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد!
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
246.7K
اسامی بچه های گلم😍:
رادمهر کرمی۶ ساله شهر آمل
۳۱ فرشته کلاس چهارم لاله دبستان شهید سلیمانی آموزگار خانم کارگر
زینب غلامی 10ساله و طهورا غلامی 5ساله از ساوه
محمد عسکری۸ساله از شهرستان راور
پرنیا اسدی۷ساله از شیراز
محیا ایزدیان ۶ساله از قم
فاطمه صدوقی
بهسا و هلما احمدی کبیر
زهرا وطن دوست ۸ساله از یزد
عرفان و امیرعباس قادری ۱۰ و ۴ ساله از شهرکرد
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
InShot_۲۰۲۴۱۲۳۱_۱۵۵۳۴۶۲۳۵_۳۱۱۲۲۰۲۴.mp3
3.72M
بــــــــــــــــــــــــــــــازی
و رشد شخصیت
کــــــــــــــــــــــــودکان
🎙معین الدینی
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
@nightstory57.mp3
8.61M
ا﷽
#دوستان_وفادار
༺◍🐭჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
همدلی و همراهی داشته باشیم😊
#داستان
#گروه_سنی_۵_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:((دوستان وفادار))
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
موش، کلاغ، لاکپشت و گوزن چهار دوست خوب برای هم بودند که در یک جنگل زندگی میکردند. آنها با آنکه سالها کنار هم بودند، هیچوقت با یکدیگر اختلاف پیدا نکرده بودند.
یک روز عصر، موش، کلاغ و لاکپشت مثل همیشه کنار دریاچه جمع شدند، اما هرچه انتظار کشیدند گوزن نیامد. ساعتها گذشت و از او خبری نشد. موش با ناراحتی پرسید: «یعنی چه اتفاقی برای گوزن افتاده؟»
کلاغ جواب داد: «شاید شکارچیها او را به دام انداختهاند.»
لاکپشت گفت: «ما باید دنبال او بگردیم. کلاغ جان! تو که میتوانی پرواز کنی، برو به همه جای جنگل سر بزن شاید بتوانی او را پیدا کنی.»
کلاغ پروازکنان از آنجا دور شد. او همانطور که پرواز میکرد، داد میزد: «گوزن! گوزن! کجایی؟»
ناگهان صدای ضعیفی به گوش کلاغ رسید: «کمک، کمک! من اینجا هستم.
کلاغ به دنبال صدا گشت و خلاصه گوزن را پیدا کرد. او در تور یک شکارچی گرفتار شده بود. کلاغ با ناراحتی کنار دوستش نشست و گفت: «من به تنهایی نمیتوانم به تو کمک کند. باید بروم و دوستان دیگر را به اینجا بیاورم.»
کلاغ این را گفت و بال و پرزنان خودش را به لاکپشت و موش رساند و خبر گرفتار شدن گوزن را به آنها داد. لاکپشت گفت: «موش میتواند با دندانهای تیزش تور را پاره کند و گوزن را نجات دهد.»
موش گفت: «ولی من چطور میتوانم خودم را با سرعت به آنجا برسانم. قبل از رسیدن من شکارچی میرسد و گوزن را میگیرد.»
کلاغ جواب داد: «من میتوانم تو را پشت خودم سوار کنم و به آنجا ببرم.» موش قبول کرد و پشت کلاغ نشست. کلاغ هم پرید و به آسمان رفت.
آنها خیلی زود پیش گوزن رسیدند. موش از پشت کلاغ پایین آمد و تندتند تورها را جوید. دام پاره شد و گوزن آزاد شد. در همین موقع لاکپشت هم از راه رسید. چهار دوست از اینکه همه سالم در کنار هم بودند، خوشحال شدند، اما سر و کله شکارچی پیدا شد. کلاغ پرید و بالای درخت نشست. موش داخل سوراخی پنهان شد و گوزن به سرعت از آنجا دور شد. لاکپشت که نمیتوانست تند راه برود، تنها ماند. شکارچی تور را خالی دید و عصبانی شد و فریاد زد: «گوزن چطور فرار کرده؟»
در همین موقع چشمش به لاکپشت افتاد و با خودش گفت: «حالا که گوزن فرار کرده بهتر است این لاکپشت را برای فروش بگیرم.» شکارچی لاکپشت را گرفت و او را در کیسهای انداخت و به راه افتاد. کلاغ که بالای درخت نشسته بود، همه چیز را دید و موش و گوزن را از ماجرا باخبر کرد. موش گفت: «باید عجله کنیم وگرنه شکارچی به زودی به خانهاش میرسد.»
گوزن گفت: «من سر راه شکارچی میایستم و شروع به خوردن علف میکنیم؛ انگار که او را هم ندیدهام. او مرا که ببیند، کیسهاش را زمین میگذارد و دنبال من میآید. در همین موقع موش باید خود را به کیسه برساند و آن را پاره کند. آن وقت لاکپشت آزاد میشود.»
گوزن این را گفت و دواندوان خود را جلوی شکارچی رساند و مشغول خوردن علف شد.
چشم شکارچی که به او افتاد، با شادی کیسه را بر زمین گذاشت و به دنبال گوزن دوید. موش با دندانهای تیزش کیسه را پاره کرد. لاکپشت از کیسه بیرون آمد و زیر بوتهها پنهان شد. شکارچی بعد از آنکه مدتی دنبال گوزن دوید، ناامید شد و ایستاد. بعد به سوی کیسهاش برگشت و گفت: «عیبی ندارد. یک روز دیگر گوزن را شکار میکنم. امروز همین لاکپشت برایم کافی است.»
اما وقتی به کیسه رسید خبری از لاکپشت نبود. شکارچی که تعجب کرده بود گفت: «یعنی چه؟ یکبار گوزن از تور من فرار میکند، یکبار هم لاکپشت کیسهام را پاره میکند و در میرود. امروز شانس با من نیست. مثل اینکه باید شب را بدون شام بمانم.»
شکارچی این را گفت و از آنجا دور شد. لاکپشت، موش، کلاغ و گوزن با خیال راحت به سوی لانههای خودشان رفتند.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
220K
اسامی بچه های گلم😍:
پیمان خیری۵ساله از تکاب
زهرا حسینی ۹ساله از اصفهان
ریحانه ؛هلیا ومحمدصادق شهیدی از بروجرد
آقامحمدجواد و آقا احمدرضا
هستی احمدی ۶ ساله از اصفهان
محمد پارسا بازرگان از اصفهان
حلما توکل از اصفهان
ستیا و تسنیم کریم کاشانی منفرد
دوقلوهای ۷ساله حلما و هلنا زارع از شیراز
رادوین ورایان ارجمندی۴و۳ساله از بروجرد
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
.
@nightstory57.mp3
13.14M
ا﷽
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
༺◍🏴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویــکـــــرد:
زندگینامه شهید سپهبد قاسم سلیمانی
#داستان
#گروه_سنی_۷_۱۲
#داستان_شب
#گوینده:معین الدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄