eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.1هزار دنبال‌کننده
505 عکس
148 ویدیو
21 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
7.2M
ا﷽ ༺🐿჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــکـــــرد: اعتماد به نفس داشته باشیم و از خودمون نا امید نشیم😊 :معین الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((سنجاب قهرمان)) رویکرد: ‌اعتماد ب نفس داشته باشیم و از خودمون نا امید نشیم به نام خدای مهربان زیر سقف آسمان، هیچ کسی تنها نبود یک جنگلی سرسبز و زیبا ، کنار رودخانه ی پرآب ، با درختان بلند و پر از شاخ و برگ ،که محل زندگی خیلی از حیوانات شده بود. آقا کلاغی و خانم کلاغی توی یکی از درختای این جنگل لونه داشتند و با بچه هاشون اونجا زندگی می کردن. سنجاب ها قسمت پایین درختا داخل تنه را سوراخ کرده بودند و برای خودشون لونه درست کرده بودن ، یکی از بچه سنجابهای این جنگل اسمش ساجی سنجابه بود ، اون همیشه غمگین و ناراحت بود و با خودش میگفت : من هیچ کاری بلد نیستم و نمی توانم برای این جنگل مفید باشم،دوستا و خانواده ش همیشه بهش میگفتن خودتو دست کم نگیر و تلاش کن حتما در یک زمینه مفید خواهی بود ، اما باز ساجی ناراحت و غمگین بود. روزها گذشت و گذشت یکروز که آقا کلاغه لونه نبود بچه هاش گرسنه شدن و اونا غذا نداشتن مامان کلاغه مجبور شد بچه هاشو تنها بگذارد وبه دنبال غذا بره ، چندساعت بعد،ساجی که پایین درخت ایستاده بود وبه تنه درخت تکیه داده بود، صدای بال بال زدن و غارغار کردن جوجه کلاغ ها رو شنید ، خودشو به بالای درخت رسوند و دید یک عقاب بزرگ با چنگالهای تیز از بالای درخت در حال پرواز کردنه تا جوجه کلاغ ها رو بردار وببره ساجی که هیچ فرصتی نداشت با خودش گفت : من میتونم این بچه کلاغها رو نجات بدم فقط باید تلاش کنم ، بعد شروع کرد ، اینقدر از این طرف شاخه به اون طرف شاخه پرید و با پنجه هایش به طرف عقاب زد که عقاب خسته شد و ازاونجا دور شد خیلی کار سختی بود ولی ساجی تونست با اینکه زخمی شده بود خیلی خوشحال بود چون تونسته بود جوجه کلاغها رو نجات بده خانم کلاغی از راه رسید با دیدن ساجی زخمی ،ماجرا رو از بچه هاش پرسید خانم کلاغی با کمک بقیه حیونای جنگل ساجی رو به درمانگاه جنگل بردند و زخم های ساجی خوب شد. از آن روز به بعد داستان شجاعت ساجی در جنگل پیچیده بود و همه اونو ساجی قهرمان صدا میزدن و اینجوری شد که عقاب تیز دندان به هدفش نرسید ولی ساجی پر تلاش قهرمان شد. بله بچه های عزیزم سعی کنیم هیچ وقت نگیم نمیشه و نمیتونم باید تمام تلاشمونو برای انجام اون کار بزاریم تا انجام بشه ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅ .
212.6K
اسامی بچه های گلم😍: نازنین فاطمه وامیرعلی بیانی۹و۶ساله از تهران محمدحسین زرکش ۷ ساله از قم مهدیارومطهره خان احمدی۷و۳ساله ازخمینی شهر اصفهان سوفیا و امیرحسین آرین۱۰و۴ ساله از نایین نورا غفاری ۵ ساله از تهران زینب ومحمدجواد فرزام۱۰و۸ساله از قم فاطمه سادات وزهرا سادات۹و۶ساله وسِدناسادات مسعودی۳ساله از تهران سه تا خواهر مهربون ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ .
306.6K
قصه گویی دختر قشنگم آیسان مظفری 😊☝️
از این همه ابراز لطف و محبت شما بی نهایت سپاسگزارم 😊☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
InShot_۲۰۲۴۰۱۱۵_۲۰۳۹۲۸۶۲۲_۱۵۰۱۲۰۲۴.mp3
12.93M
🐐 ༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویــــــکرد: درست فکر کردن راه نجات از مشکلاته✌️ :معین‌الدینی ༺◍⃟🐐჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟჻🐺ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آواز بزغاله)) یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. گرگی بود که در بیابانی زندگی می کرد. او هر وقت که گرسنه اش میشد. راه می افتاد. این طرف می گشت. آن طرف می گشت تا شکاری پیدا کند و آن را بگیره و بخوره. بعد دوباره به خانه اش بر می گشت. روزی از روزها گرگ مثل همیشه گرسنه اش شد. شکمش به قار و قور افتاد. گرگ گرسنه به راه افتاد رفت و رفت تا به چمنزاری رسید. روی تپه ای ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. از دور گله ای را دید که مشغول علف خوردن بودند. گرگ با خوشحالی زبانش را دور دهانش کشید و گفت: «به به این همه گوسفند خوشمزه حتماً یکی از آنها به من میرسد که او را بگیرم و این شکم گرسنه ام راسیر کنم. گرگ این را گفت و به طرف گوسفندها دوید؛ اما وقتی نزدیک گله رسید. دید ای داد بیداد چند تا سگ بزرگ و قوی هیکل دور گله گوسفندها را گرفته اند و از آنها مواظبت می کنند. گرگ خیلی گرسنه اش بود. از دیدن آن همه گوسفند هم حسابی دهانش آب افتاده بود. زد توی سر خودش و گفت: چه بدشانسی ای آوردم حالا نمی شد این سگها اطراف این گله نباشند؟ و من یکی از این گوسفندها را بگیرم و بخورم گرگ رفت و پشت تپه ها مخفی شد؛ اما هر چه کرد. دلش نیامد از گله دور شود. تا غروب همان دور و بر بود. از دور گوسفندها را نگاه میکرد و دلش ضعف می رفت. غروب که شد. چوپان گوسفندها را به طرف روستا برگرداند. بزغاله کوچکی در میان گله بود. او خیلی خسته شده بود لابه لای علف ها دراز کشید و همانجا خوابش برد. وقتی بزغاله از خواب بیدار شد. دید از بزها و گوسفندها خبری نیست و او تنهای تنهاست. بزغاله کوچولو بالای تخته سنگی دوید تا گله را پیدا کند؛ اما از بخت بد. گرگ او را دید. به طرفش دوید و بزغاله کوچولو را گرفت. بزغاله کوچولو خیلی ترسیده بود؛ اما از مادرش شنیده بود که این طور وقت هاباید فکرش را به کار بیندازد. سعی کند نترسد و دستپاچه نشود. پس به جای اینکه گریه کند خندید و گفت: «جناب گرگ، خوشحالم که مراپیدا کردی گرگ با تعجب پرسید: برای چه؟ بزغاله کوچولو گفت: برای اینکه چوپان مرا فرستاده تا غذای شما باشم گرگ بیشتر تعجب کرد و پرسید: «چوپان تو را فرستاده؟ بزغاله کوچولو گفت: بله آخر میدانی؟ تو امروز گرگ خیلی خوبی بودی اصلاً به گله گوسفندها و بزها حمله نکردی چوپان هم خوشش آمد و مرا فرستاد پیش تو من مزد خوبی های تو هستم گرگ خوشحال شد و گفت خب که این طور دست چوپان درد نکند. راستش خیلی گرسنه بودم بزغاله گفت چوپان سفارش کرد وقتی میخواهی مرا بخوری کمی آواز بخوانم تا بیشتر لذت ببری گرگ گفت: عیبی ندارد. آخرین آوازت را بخوان که میخواهم تو را بخورم بزغاله کوچولو با صدای بلند شروع کرد به بع بع کردن او آن قدر بلند بع بع می کرد که صدایش به چوپان و سگهای گله هم رسید. چوپان فوری به سگها گفت: بدوید که یک بزغاله جا مانده سگها از جلو و چوپان هم از پشت سر دویدند تا به بزغاله و گرگ رسیدند. گرگ با خوشحالی روی علفها لم داده بود چشم هایش را بسته بود و به آواز بزغاله گوش میداد او اصلا متوجه آمدن چوپان و سگها نشد. چوپان و سگها جلو رفتند. چوپان با چماقش به سر گرگ زد. گرگ به خود آمد. با دیدن آنها دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت و آن قدر تند دوید که ما هم دیگر او را ندیدیم ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزانی که سفارش لُپ داشتند به پی وی مراجعه کنند 😂👆 دنیای بچه ها چقدر پاک و قشنگه 😍 چطوری لُپِش کند داد ☘من و سینا در کارگاه شیرینی و نان کانون https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
اگر فرزند شما ناخن میجوه یا انگشتانش در دهانش میکنه و دائم دل درده و مریضه داستان امشب براش بزارید 😊 https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا