با فرمانده اصفهانی 👆
#شهید_ابراهیم_اصفهانی
فرمانده #گردان_عمار
#لشگر_عملیاتی۲۷ محمدرسولالله صلی الله علیه وآله وسلم
خاطره1
راوی: پدر شهید👇
▫️#شهید_ابراهیم_اصفهانی در تاریخ ۲۲ آبان سال ۱۳۴۱ در تهران چشم به جهان گشود.
▫️از همان اوان کودکی به قرآن و ائمه علاقه وافری داشت به طوری که از هفت سالگی به طور مرتب به واجبات عمل مینمود و علاقه بخصوصی به خواندن قرآن با قرائت داشت.
▫️دوران تحصیل را تا سال چهارم دبیرستان در تهران و سپس به قم رفت. در قم همراه درس حوزه درس دبیرستان را نیز میخواند و در همین دوران بود که شدیداً به تهذیب نفس پرداخت و بیشتر روزها را روزه بود. به طوری که یک سال و اندی بیمار شد و نتوانست به تحصیلات خود ادامه دهد و به همین علت در تهران بستری شد تا این که بعد از بهبودی در سال ۱۳۵۹-۱۳۶۰ وارد سپاه شد.
▫️ایشان علاقه شدیدی جهت حضور در جبهههای جنگ علیه باطل داشت.
▫️ایشان مسئول ستاد مرکزی سپاه پاسداران بود بخاطر همین با رفتنش به جبهه موافقت نمی شد و اصرارهایش با رفتن به جبهه کارگر نیافتاد تا این که ایشان بدون این که به ستاد اطلاع دهد به جبهه رفت و دیگر به ستاد مرکزی برنگشت و تا تاریخ شهادتش که حدود ۴ سال میشد در جبهه ماند و هر موقع به مرخصی میآمد جهت تمام شدن روزهای مرخصی روز شماری می کرد.
▫️در این مدت ۲ بار زخمی شد و حماسه های بسیاری آفرید که گوشههایی از آن را در دفترچه خاطراتش میتوان دید.
▫️آخرین باری که ابراهیم مجروح شد در بیمارستان پارس تهران بستری شد و پزشکان ۶ ماه به او استراحت داده بودند اما او فقط حدود ۴۰ روز استراحت کرد و با عصا عازم منطقه شد.
▫️چون فرمانده #گردان_عمار #لشگر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود، احساس میکرد باید در منطقه باشد. وقتی رزمندهها او را میدیدند با قربانی کردن گوسفند از او استقبال میکردند.
▫️از خصوصیات ابراهیم این بود که هر وقت به مرخصی میآمد در اتاقی که در منزل درست کرده بود و وسایل و کتابهایش در آنجا قرار داشت، شبها با خدای خود راز و نیاز میکرد که در یکی از شبها من از صدای راز و نیاز او بیدار شدم. وقتی متوجه شد که با صدای نالههای او بیدار شدهام، خجالت زده شد و عذرخواهی کرد.
▫️بعد از سالها جنگ و ستیز در راه اسلام بالاخره در تاریخ ۶۴/۱۲/۲۱ در عملیات والفجر۸ منطقه عملیاتی اروند به درجه رفیعه شهادت نائل آمد. از: خبرگزاری فارس
خاطره۲
از برادر شاهین👇
از گروهان شهید بهشتی
#گردان_عمار
▫️سال۶۴ قبل ازعملیات والفجر ۸ سوار کامیون ها شده بودیم.. #شهید_ابراهیم_اصفهانی از کامیون بالا آمد و از ما پرسید بچه ها شما بهشتی هستید؟ ما هم به گمان اینکه گروهانمان را می پرسد همگی گفتیم بله.. #شهید_ابراهیم_اصفهانی هم گفت: ما جهنمی ها را دعا کنید..
چند روزی نکشید که خودش به شهادت رسید و بهشتی شد..
حالا ما ازش می پرسیم که شما ما جهنمی ها را دعا کنید.. 😭
خاطره۳
راوی: برادر حسن اباذری👇
▫️چادر کادر گروهان رجایی از #گردان_عمار خیلی درب و داغون بود.. لبه پائینش کلن پوسیده بود و شبها سرما و سوز میزد توو چادر..
▫️چند باری مسئول تدارکات گروهان با #شهید_فرهاد_جهاندیده مسئول تدارکات گردان صحبت کرده بود و ایشانم قول داده بود که اگه چادر بیارم میدم بهتون..
بالاخره کوزران منطقه کوهستانی بود و سرمای شب باعث اذیت کادر گروهان شده بود.
▫️یه روز از جلوی چادر تدارکات گردان رد میشدم که چشمم افتاد به یه چادر نو و آکبند که جدیدا بر پا شده بود.. خداییش برق میزد.. نگاهی به داخلش انداختم چند تا گونی و پیت حلبی پنیر و یه سری خرت و پرت توش دیدم کاملا بی استفاده بود و جای پرت هم بر پا شده بود..
▫️ خلاصه یه فکر شیطانی به ذهنم خطور کرد و سریعا رفتم سراغ محمد سیری و حسین گودزری.. گفتم بیایید کمک.. در عرض چند دقیقه چادرها رو تعویض کردیم.. ولی وجدانم ناراحت بود از این کار خودم..
▫️#شهید_فرهاد_جهاندیده وقتی متوجه شد.. که دیگه کار از کار گذشته بود.. اونم یه راست رفته بود پیش #شهید_ابراهیم_اصفهانی گزارش داده بود..
▫️ #شهید_ابراهیم_اصفهانی فرستاد سراغم تا توضیح بدم.. درست همونجایی منتظرم بود که چادرو تک زده بودیم..
▫️بعد از سلام و احوالپرسی با فرمانده گردان و #محمد_یوسفی و فرهاد، خیلی مختصر جریان رو توضیح دادم که ایشون هم با لبخندی که حاکی از روح بزرگش بود به غائله خاتمه داد و فرهادو آروم کرد و به منم چیزی نگفت..ولی از فردا #شهید_فرهاد_جهاندیده به من چب چب نگاه میکرد..
نثار روح این فرمانده شهید یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید. صلوات
@nmotahari7