eitaa logo
| نَسک |
301 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
____________ سَيِّدِي، "غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادي" برای من صدق نمی‌کند هنوز... کاش می‌کرد. @nnaasskk
___________________ به میثاق حسینوند گفتم باید بیاید باشگاه، باید misagh is join را ببینم. نویسندگی خلاق و مقدماتی را با هم بودیم. کنار متن‌های پر‌تصویرش حالا صدا هم دارد، "مو که از پاکی دلم چی آسمونه ندونم سیچه چینون وام سرگرونه سی چینون وام سرگرونه سر به صحرا بنم از بی هم‌زبونی سخته تهنا مندن و درد زمونه تهنا با درد زمونه دل گرونیم همه جا به هر دیاره ار کویر سهده‌یه ار لاله زاره ار چی اورا ندرای به آسمونم دشت جونم تشنه و بی چشمه ساره دی پوییزم بی بهاره " گفت اگر زمان دست دهد می‌آید. گفتم نخوابد، گفتم "نخواب، بنویس و بیا". گفت از جان مایه می‌گذارد برای نوشتن، برای اینکه پاش به باشگاه نویسندگان مدرسه مبنا برسد. و باشگاه این روزها جای شگفتی است برای من. پر از آدم‌های که از جان مایه می‌گذارند. کارم با هنرجوها تمام است. پر از نگاتیو‌های کوچکم. نگاتیو در عکاسی، فیلمِ نوردیده‌ای است که ظاهر و ثابت شده باشد. صندلیِ نویسندگی خلاق را از اینجا رزرو کنید: https://b2n.ir/d61524 @nnaassk
_______________ اگر تاریخ بیهقی در کتابخانه‌تان هست، بازش کنید. "فوت" گردِ رویش را می‌پَراند. دو خط ابتدایی فرو گرفتن علی‌قریب را بخوانید! بیهقی بلدست چطور قصه را بُگشاید. چطور صحنه را پهن کند جلوی چشم‌تان، چطور دیالوگ‌هایی کوتاه بنویسد و شخصیت‌هایی بزرگ را بپردازد‌. سر جایتان می‌مانید. خشک و بی‌حرکت. مدت‌ها بود از کتابی لذت نمی‌بردم. آبِ خنکِ رودخانه‌ست. هیچ به قصه‌های درهم پیچیده‌ی کم عمق نمی‌ماند. لذت اخیر را باید چشید. دیر یا زود باید چشید. همین. در هشت نشست بیهقی می‌خوانیم. شش تا هفتِ صبح روزهای پنجشنبه. پنجشنبه پیشِ رو اولین و پنجشنبه‌‌ای که دو آذر، آخرین جلسه نشست ماست. نام کله‌پزی‌مان گوگل‌میت است و مدیر جلسه آقای صاحبدلند. مشتاق به حضور اگر بودید با ایشان ارتباط بگیرید. @MRAJAS @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
Abdolreza Helali - Nafase Bade Saba (128).mp3
9.7M
شده آتش‌کدهٔ فارس، خموش؟!... ✨شب شوق و شب وجد و شب پیدایش نور... راستی. من، عاشق اسمم هستم. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
____________________ آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که باید به آن بازگردیم. دستم رفت روی علامت به‌علاوه‌ی اینستاگرام. آنقدر همه هر روز چیزی علاوه‌اش می‌کنند که میلی به لمسش ندارم. بی‌هوا خورد و پل‌های تداعی ابزارآلات مدرن، تندتند مرا انداخت وسط نماخانه‌‌ام. آخرین‌ها را پیشنهادم داد. آخرین عکسم را دیروز توی آینه‌ی آسانسور ساختمان حوزه گرفته بودم. چرا گرفتمش؟ میخواستم چه چیزی از اجزای صورتم اینجا یا توی خاطرم بماند؟ نمی‌دانم. ویلیام اوتر موهلن را جستجو کنید. تیتر اشتباه زده‌اند برای طفلک‌. نوشته‌اند نقاشی که فراموشی گرفت و چهره‌ی خودش را از یاد برد، بعد نقاشی‌هایش را می‌بینید که اجزای صورتش در آن کم‌کم محو می‌شوند. باید نقاشی بلد باشم، عکسی از بیست و چند سالگیم دارم حالا. باید خودم را توی چهل، نیمه‌ی پنجاه، اوایل شصت، اواخر شصت، همین بس است، بکشم که ببینم چقدر از منم مانده. نباید بماند. نرمالش این است که کَم کَمک خودم را فراموش کنم. نمیدانم کی کِی، کجا توهم برش داشته که بیماری‌ هست نامش آلزایمر. انسان آلزایمری ترکیب حشوی است. آدمیزاد از نسیان می‌آید و به نسیان باز می‌گردد. به فطرتش. ترکیب حشوی است فراموشیِ فراموشی گرفته. باید برگردد‌. یکی زود و یکی دیر برمی‌گردد. دیر، وقتی است که سنگی سنگین سینه‌ت را میفشرد. به این فکر می‌کنم که هنوز دیرم نشده. ولی عکس را گرفتم در جعبه‌ی شیشه‌ای توی دستم بماند تا کی؟ عکس مدام چهره‌ام را یادآوری می‌کند. و هر بار دورتر می‌شوم از فراموشی. از این نقاشیِ محوِ ویلیام. دیروز کسی متولد شد که خیلی زود به فطرتش بازگشت. من مومنم به پیامبری که آذینِ تولدش دیروز را تاب‌آوردنی کرد‌. مومنم به پیامبری که بهش گفتند بگو این"و او تکرار کرد "بگو این"! گویی خودش نبوده هیچ‌وقت. نقاش اگر بود لابد کاغذی سفید از خودش می‌کشید. همینقدر خالی. "قُل هو الله". پیامبرم عکسی از خودش توی آینه‌ی آسانسوری نگرفته بود که دیرتر اجزای مَنَش از خاطرش بپرد. مدام خودش را تکرار نمی‌کرد که از بر شود. نماخانه‌ام پر از تکرار است. منی که توی متروست، منی که توی کافه، منی که توی کتاب‌فروشی، منی که توی آینه‌ی بغل ماشین، منی که لبِ ساحل. آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که پیامبرم خیلی زود به آن برگشته بود. لعنت به دوربین و آینه و سلفی که اسپانسر شده آلزایمرم به تعویق بیفتد. @nnaasskk
________________ کارهایم مانده و ساعت کش نمی‌آید. بیا و قهوه‌ای دستم بده. از آن قهوه‌های پاییزه که وقتی دستگاه اسپرسو‌سازمان را تازه تازه خریدیم با شوق می‌پختی. خسته‌م. از کار زدنِ دست‌ها و ستون فقراتم خسته نمی‌شوم. بیا و دست‌هایم را خلاف هم بکش. یکی را خوب بکش سمت راست و دیگری را چپ. تق قولنجش که در بیاید، خستگی‌‌ام کم می‌شود. نه راستش نمی‌شود. خستگی سرما نیست که بزند به استخوان ‌هام. گرمایی است که نرمه‌های توی جمجمه‌ام را می‌سوزاند. چربی‌ای حلزونی و تافته به هم که اگر به چپ و راست کش بیایند، پاره می‌شوند. یک چیزی شبیه خون‌ریزی مغزی. حالا چند روزی است دچار خون‌ریزی مغزی شده‌ام و پزشک جوابم نمی‌کند. جوش جوانی‌ام را میزند لابد. امروز پیام‌های کانالی که تنها ممبرش خودم هستم سه‌ بازدید خورد. ترسیدم. چیزهای ترسناکی می‌نویسم توش. سه نفر پیام‌های آخرم را دیده بودند. کنار یکی شان پنج چشم مینیاتوری خورده بود. از آن‌همه پیام، یکی‌ چشم پنج نفر را گرفته بود. کمتر از باقی خاص بود. لُختِ لخت. بی آرایه و آرایش. نوشته بودم: "تناقض‌ها قصه آفرینند ولی من با این تناقض چه قصه‌ای برای نوشتن دارم؟ همان‌که بیست مهر سال پیش فیلمی داستان صفحه‌اش کرد و طریقه ساخت کوکتل مولوتوف را به اشتراک گذاشته بود حالا هشتگ نه به جنگ میزند. هفتاد سال فلسطین می‌میرد. چهل و چند سال است جمهوری اسلامی آمده‌. فلسطین خانه ندارد. ما اینجا تحریم و کم پولیم. فلسطین هفتاد و چند سال است می‌میرد. اینجا قیمت پیتزا گران است. یهودی روی جنازه‌ی فلسطینی ادرار می‌کند. فلسطین نباید بجنگد. ما باید کوکتل مولوتوف پرت کنیم سمت هم. این قصه را فقط می‌شود غصه کرد و خورد". همین. به پزشک می‌گویم جوش جوانی‌ام را نزند. می‌کَنم و می‌اندازمش دور این بافت توی جمجمه را. به دوستم میگویم چطور می‌شود کانال را پرایوت کرد یا نامش را چه بگذارم که کسی در جستجوهایش پیدام نکند. به تو می‌گویم بیا و قهوه‌ای پاییزه برایم بپز. می‌شود بیایی؟ @nnaasskk
____________ ما را با غم‌هایمان میخرند. من انتخاب می‌کنم که انقراض یوزپلنگی از پا درم بیاورد یا انقراض کودکانی که به هم شهادتین را یادآوری می‌کنند. جملاتم بریده بریده‌اند. شبیه نفسی که بریده است. سجده برای کدام نعمتت به جا آورم؟ اینکه می‌شود غم‌ را انتخاب کرد کم نعمتی نیست. اینکه نامت توی غمم هست، نامت توی غمم هست، نامت توی غمم هست‌.‌.. @nnaasskk
________ سلام آبی‌. بین کابینت‌ها و کمد‌های آشپزخانه دنبال شکلات تلخ‌هایی گشتم که هفته پیش خریده بودیم. نبود. میخواستم بریزم توی همان کاسه‌ چینی که گل‌های صورتی دارد، بیارم دم خانه‌تان. میدانم تلخ دوست نداری، ما همه شکلات‌هایمان تلخ است ببخش. نبود و کشو‌های یخچال را زیر و رو کردم پی چند تا سیب. پوست‌هایشان چروک خورده بود، زشت میشد بیارم برای شما. کشو را گشتم، کشمش پلویی بود فقط‌. گذاشتمش روی پیشخوان. باید میدیدمت آبی، باید میدیدمت! شده به بهانه یک کاسه کشمش پلویی مرغوب خراسان. باید می‌پرسیدم حالا نماز آیات بخوانم یا نخوانم؟ دست‌خالی نمی‌شد آمد. دیشب که بین گروه‌ها و خبرها میگشتم عکس‌های غزه را دیدم. رفتم توی یکی از گروه‌های دوستانه و از بچه‌ها پرسیدم: "یعنی حالا نمازمان قضا شد؟ چقدر زود آفتاب زده امروز؟" گفتند اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. آفتاب هنوز طلوع نکرده ولی میکند‌. آمدم بپرسم اگر پدیده طبیعی نبود چه بود؟ چی غیر خورشید میتواند یک شهر را روشن کند؟ این همه نور از اتاق بچه‌ها و هالوژن‌ پارک‌ها و پرژکتور ورزشگاه‌ها و تلوزیون‌های توی خانه‌ها نمیتوانست باشد. شبِ غزه روز شده بود. من شنیده بودم ده بیست روزی هست  برق ندارند آنجا، اینهمه روشنی از کجا آمده بود پس؟ اینجا تاریک تاریک بود و صفحه‌ گوشی‌ام نور می‌انداخت روی صورتم و روی بالش نرمِ زیر سرم. بالشم به اندازه‌ای فرو رفته بود که گردنم درد نگیرد. روکشش آبی آسمانی بود و بوی سافتلن طلایی میداد. بعد فیلمی را باز کردم که روشنایی رفته رفته بیشتر میشد و صداهاش بد بود. بلند بود. خیلی بلند. طلوع که صدای بلند ندارد، سرخ نباید باشد. همان وقت بود که پی شکلات و کاسه‌ی چینی و سیب رفتم تا بیایم دم خانه‌ات. باید می‌آمدم و میپرسیدم ازت که حالا نماز آیات بخوانم یا نه‌. اینکه شبی یکهو روز شود، شهری یکهو برهوت شود، آرامستانی یک عالم آدم و بچه بخورد و یکهو شکمش چند سایز بزرگ شود نماز آیات ندارد؟ روسری نبستم. چادر را سفت گرفتم زیر چانه که تکان نخورد. من همیشه دست‌خالی و دست‌پاچه می‌آیم پِی‌َت. ببخش‌ آبی. "خورشید غزه چند ساعتی زودتر از همیشه طلوع کرده بود انگار، شما هم دیدید؟" وقتی پرسیدم ایستاده بودی توی چهارچوب در، دست‌هات را گرفته بودی روی صورتت که نبینمت باز. ریشت خیس بود. انگار تازه وضو گرفته بودی‌. گفتی کار از سر درد شما گذشته، غصه پشت غصه است. گفتم خب بیایید قربانتان شوم، بیایید. و روم نشد بیشتر زار بزنم جلوی در خانه. ترسیدم همسایه‌ها بی‌خواب شوند. ایستاده بودی توی چهارچوب در و روبه روم فقط بغلت را داشتم. سینه‌ای فراخ که قدر همه‌ی آدم‌های جهان جا داشت. چادرم را صاف و سوف کردم که نپرم توی بغلت‌‌. تعارفم کردی بنشینم پای سفره شیر و خرما بخورم. گفتی: "اینکه غزه را روشن کرده خورشید نیست. صبح کاذبه، خورشید بعدش طلوع می‌کنه". خواستم کفشم را در بیاورم و بیایم پای سفره‌، خوردم به دیواری صاف و سفید که نه دری داشت نه چهارچوبی. حالا سوالی به سوال‌هایم اضافه شده آبی! اینکه یکهو غیبت زده، اینکه تو را ندارم، اینکه تو را نداریم نماز آیات ندارد؟ این همه سال که نداشتیمت نماز آیات داشت خب! حالا باید قضای چند تاش را به جا بیاورم؟ صبح کاذب کفاره نماز آیات‌هایی است که نخواندیم لابد. غیب شدن تو چه کم از سیل و زلزله دارد؟ @nnaasskk
________________ ۱. من نویسنده‌ام. مردی را تصور کنید چهارشانه و خوش عقبه. پشت تپه‌ای است دور از شهر. هوا هو هو می‌کند توی گوشش. مردی تنهاست. همان تصویر تکراری، دو سنگ صیقلی را آنقدر روی هم می‌برد و می‌آورد که بوی گوگرد می‌نشیند روی پرز‌های بینی‌_ش. چند تکه هیزم و آتشی که رفته رفته چوب‌های خشک را فتح می‌کند و دود که از آن نقطه سر به آسمان می‌کشد. دود، دود، دود. من نویسنده‌ام. مرد، شخصیت اصلی همه‌ی‌ داستان‌هایم است که دوست دارم بنویسمشان و نیمه‌کاره مانده‌اند. دود سفیدی چشم مرد قصه را سرخ و پر آب کرده. ۲. با دود می‌شود نشان داد مردی هست، با دود میشود نشان داد مردی جایی پشت تپه‌ها ایستاده‌ و منتظر است کسی او را ببیند. ولی دود چگونه می‌تواند قصه‌ی شخصیت اصلی‌ام را به تمامی بگوید؟ چگونه می‌تواند بگوید مرد چرا پشت تپه است؟ چرا تابحال کسی او را ندیده؟ چرا رفته آنجا؟ مرد کیست؟ نام پدرش چه؟ داستان چرایی یا چگونگیِ آدم‌هایی است که هنوز کسی آنها را نگفته. چگونگی‌ها و چرایی‌ها را نمیشود با دود گفت. دود کلمات روزمره‌ی ماست. ۳. اینکه دود کلمات روزمره ماست را از گفته نیل پستمن در کتابِ "خود را کشته‌ایم" استنباط کرده‌ام. "با دود نمیشود داستان نوشت و فلسفه ورزید". آنچه روزمره‌امان را پر کرده است کلماتی تکراری‌اند، از جنس همان دود. کم‌قدرتند و انتهای زورشان این است که بگویند مردی پشت تپه‌ای تنهاست. مردی هست. همین. و دود مرا کم است برای اینکه از مرد بنویسم. دود مرا کم است برای اینکه مرد را از تنهایی در بیاورم، یا دستِ آدم‌ها را بگیرم و به دشت ببرم تا آن مرد را ببینند. من مردی دیدنی سراغ دارم. ۴. پنجشنبه صبح‌ها، ۶ تا ۷، برخط، از روی نسخه نشر مرکز تاریخ بیهقی می‌خوانیم. قریب به چهل نفر در دو ترمی که گذشت همراه ما بودند. اگر دلتان اینجاست با آقای صاحبدل ارتباط بگیرید. جلسات ضبط می‌شود. فایل پی‌دی افِ نسخه‌های بیهقی در گروه به اشتراک گذاشته می‌شود، و ما به امیرمسعود و آدم‌های دورش آنقدری کار نداریم که با قصه‌گو. ما با بیهقی طرفیم که چگونه قصه‌ای چُنین استوار کرده. ۵. آمدم بنویسم بیایید دور هم تاریخ بیهقی بخوانیم. بیهقی پر از کلمه است. کلمات پرتصویر و چاق و اصیل که بوی کفشِ چرمِ نو‌خریده می‌دهند. بیاید با هم بیهقی بخوانیم. شما هم مثل من مردی پنهان شده دارید لابد. شما هم قصه‌ای ناتوان که دود نمی‌تواند به پایانش بَرَد. دود شما را هم کم است اگر بخواهید قصه‌گو باشید. بیایید دور هم بیهقی بخوانیم. همین. حالاش هم دیر است. @MRAJAS @nnaasskk
___________ نمونه‌ این کار را قبل‌تر با "تپه‌هایی چون‌ فیل‌های سفید"ِ جناب همینگوی کرده‌ایم. بنا‌ها و ساختمان‌ها مصالح مشترکی دارند. حتی اگر ابعاد و رنگ و لعاب و نقشه‌شان متفاوت باشد، آجر و سیمان و تیرآهن و گچ در همه‌شان هست. ترم پیش‌رو بنا را بر این گذاشته‌ایم که پهلوی بیهقی، یک نمایشنامه ایرانی بخوانیم از بهرام بیضایی. قرار است مرگ یزدگرد بخوانیم، کلید بیندازیم و وارد دو بنا شویم. برویم نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر و ببینیم مصالحی که ابوالفضل بیهقی قرن پنجم به کار بسته چقدر شبیه آنهاست که بهرام بیضایی اخیرا در نمایش‌هایش. بهرام بیضایی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته مرگ یزدگرد را وقتی نوشته که پنج بار از روی تاریخ بیهقی خوانده‌. بیهقی قصر است. اگر دوست دارید با ما به تماشای این دو بنا بنشینید به آقای صاحبدل پیغام بدهید. فردا ۶ صبح اولین جلسه ماست. @MRAJAS @nnaasskk
من کتابم را بیست هزار تومان خریدم. پشت جلدش همین حالا می‌توانید ببینید. روی یک برچسب سفید قیمتش خورده. آنها که اهل کتابند اولین چیزی که به سرشان می‌زند این است که "پس خیلی وقته خریدید". خیلی وقت است مرگ یزدگرد را خریده‌ام، اما همه‌ش این نیست. بخشیش هم این است که به واقع مرگ یزدگرد کتاب کم صفحه، خیلی کم‌صفحه و ارزانی است. همیشه ارزان بوده. به ازای هفتاد صفحه، چهل و پنج تومان کتاب چاپی و سی هزار تومان کتاب الکترونیکیش همین حالا که این خطوط را می‌خوانید قیمت خورده. می‌بینید که هنوز هم ارزان است. اما بخش دیگر ماجرا که مساحت بیشتری از من را به خود اختصاص داده این است که مرگ یزدگرد، مجلس شاه کشیِ ارزان و کم‌صفحه چه داشته که از خاطرم نمی‌رود؟ نویسنده در این شصت-هفتاد صفحه چطور قصه گفته که هنوز آسیابان را به خاطر دارم؟ پنجشنبه سوم اسفند، ۴۰۲، راس ساعت هشت صبح، میخواهیم مرگ یزدگرد را بشکافیم و به سوالمان پاسخ دهیم. این جلسه به همراهان بیهقی‌خوانی اختصاص دارد اما شما هم می‌توانید قدم بر چشم ما بگذارید و تشریف بیاورید. اینجا منتظرتان هستیم. meet.google.com/erp-fwvm-jhv
با افتخار، عضوی از شما هم به جمع ما بپیوندید. 👉http://B2n.ir/q81009👈
از پیشِ چشم شماست. یک عالم آدمِ ایستاده. http://B2n.ir/q81009
_______________ اینکه میان نورهای چشمک‌زن خیابان، میان شلوغی مترو ملت، میان شب‌بازارهای عقبِ اسفند، محبوبم را گم کردم می‌تواند شروع خوبی برای یک قصه باشد. فقدان گره خوبی برای روایت است. همه‌ی قصه‌ها از فقدان شروع میشوند. از آنجا که یک چیزی سر جایش نیست. کم است. جملاتم که کش می‌آیند از خودم بیزار می‌شوم. نمی‌شود که محبوبم را گم کنم و فکرِ جابه‌جایی فعل و نهادم باشم! ولی هستم. گاها جایشان را با هم عوض می کنم. بعد وقتی به پیدا کردن لغت تازه فکر میکنم، یک آن از یاد می‌بَرم گمش کرده‌ام. کاش باد این را به گوشش نرساند. حتما دلخور میشود. تازه فقط این نیست. یک وقت‌هایی یک فیلم کوتاه در اینستاگرام از یادم می‌برد که نیست. یا وقتی پیاز و گوشت دارد روی گاز ته میگیرد انگار هیچ چیزی جز پیازهای سرخ و طلایی توی تابه اهمیت چندانی ندارد. باد فراموشی مکررم را به گوشش رسانده. رسانده که بعد اینهمه سال وقتی آدم‌ها رفتند و مترو تعطیل شد، وقتی شهرداری بساط حراجی‌ها را جمع کرد، برنگشت پیشم. چرا برنگشت؟ لابد با خودش گفته من که پی‌ش نیستم. حق هم دارد خب. این فراموشی من کار گشاد کرده. از خودم خسته‌م. از این فراموشی که تمام نمی‌شود‌. آنقدر دویده‌ام که به هن هن افتاده‌ام. باز هم کم است. صدام کوتاه است. به سر کوچه هم نمی‌رسد. شال بافتنی که برایم خریده خِرم را چسبیده ول نمی‌کند. این گرفتگی را دوست دارم، این فشار دور گلوم که رج به رج از دلتنگی قد کشیده را دوست دارم. این روزها غصه مدام میدود توی تنم. شاکی‌ام. از زمین و زمان شاکی‌ام. از محبوبم که نمی‌آید، از پوستر‌های مینیمال توی پینترست که حواسم را پرت میکنند، از حافظه نداشته‌ام، از خدا که آن بالا بود و دید توی کدام کوچه گمش کردم‌ و چیزی نمی‌گوید! آدم شاکی همینطور بداهه می‌نویسد، یک نفس. از خط دهم به بعد کاری به نهاد و فعل هم نداشتم. اینکه شال گردن سفت چسبیده بیخ گلوم خوب است. تنها بدیش این است که نمی‌گذارد بایستم وسط میدان، وسط اتوبانی شلوغ و اسمش را بلند داد بزنم. تا می‌آیم چیزی بگویم سدم ترک برمیدارد و از در و دیوار آبِ داغ و شور است که گونه‌هام را خیس میکند. آدمیزاد که دست از سر محبوبش برنمیدارد، میدارد؟ حالا که توی مهمانی نشسته‌ام هنوز برنگشته. میخواهم باد به گوشش برساند که باقلوا و بامیه از گلوم پایین نمی‌رود‌. چپیده بودم کنج خانه، حال مهمانی نداشتم. ببین، یک نگاه به من بنداز! من کمم. عددم کم است. صدام توی شلوغی اتوبان گم میشود. ولی، ولی دست کم حالا پیازم سوخته. باد به گوشش می‌رساند آنقدر بهش فکر کرده‌ام که پیازم سوخته؟ باد بوی پیاز سوخته‌ام را میرساند به او؟ فقدان گره خوبی برای این روایت نبود. وقتی گره خوبی میشد که بازش کنم. باز نشده هنوز... @nnaasskk
______________ مادرم می‌گفت شیر برای استخوان مفید است. من از نسل همان کودکم که کاسه‌ خالی‌اش را از لای درب می‌‌گرفت بیرون و علی(ع) کاسه‌اش را پر از شیر می‌کرد. مستضعفم اما استخوان‌های محکمی دارم. دنیا اگر استخوانی در دستان یک جذامی باشد من، تو، دخترکان غزه استخوانش هستیم و اسرائیل آن جذامیِ نیمه‌‌جان. امروز او توی دستش ما را تکان تکان میدهد، تلو تلو می‌خوریم اما عن‌قریب است که همین استخوان بپرد بیخ گلوش و نفسش را برای همیشه بِبُرد_ببَرد. استخوان محکم‌ترین بافت جهان است، هر چند کوچک_کودک.
___________ مثل این است که باید بروم جایی مهم و می‌ترسم خواب بمانم‌. تا خود صبح هر یک ساعت آلارم می‌گذار‌م بالای سرم. سه صبح، چهار صبح، بیست، بیست و چند صبح و...! صدای زنگش را تا ته زیاد می‌کنم. به آدم‌هایی که پیشم خواب و بیدارند می‌سپارم هر جا خوابم بُرد صدایم بزنند لطفا. اگر بیدار نشدم چند بار شانه‌هایم را تکان بدهند. تولد آلارم است. آلارمی که هر سال زنگ می‌زند. بالاخره باید بروم جایی مهم. هر سال که دوستانم آهنگ هپی مپی برایم پلی میکنند به این فکر میکنم فقط بیچاره‌تر از پیشم. یک سال نزدیک‌تر شدم. یک سال نزدیک‌تر شدن به چه؟ ترکیب "نزدیک شدن به" مرا می‌ترساند چون بستگی به خودم دارد. بستگی به موجودی نحیف. مثل اینکه وزنه‌ای توپُر را به تار مویی بسته باشند. بستگی به اینکه وقتی آلارم سال پیش زنگ خورد صدایش را قطع کردم و دوباره تا صبح خوابیدم یا نه، بلند شدم و چمدان بستم؟ به چه نزدیک شدم این یک سال؟ به که؟ این سوال مرا می‌ترساند. ۲۲ فروردین است. اجازه‌ام بده مست باشم. شراب را حرام نکن. مست قرابتم با فطر. برایم شکافتن بخواه امسال. @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
به یاد خواهرمان ، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید. 👇 https://iporse.ir/6251613 بخوانیم تا برایمان بخوانند... نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میثاق دخترِ مهدی ست.
بسم‌الله. گُل‌گلی عزیزم آنقدر آشفته‌حالی داشت که چند بار آمدم به بهانه‌ای بیندازمش دور. امروز صفحه آخرش نوشتم "حتما نگهت میدارم". حتی وقتی نوشتم نگهت میدارم حسی بهش نداشتم. همچنان دلم میخواست جلوی چشمم نباشد برود یک جای دور. به جای دور در کمد و نقطه‌ای کور هم راضی نمی‌شدم. دلم میخواست بدهم قاطی مدارک مهم اداره بریزند توی خردکن. از آن هم دورتر. دلم میخواست نبود. هیچوقت این دفتر جلوی رویم نبود. حالا نه اینکه چیز‌های بدی تویش نوشته شده باشد. نه... پر بود از دردهای ریز همیشگی. گناه گل‌گلی چه بود؟ بالاخره به من لطف کرده بود. پا به پایم آمده بود. خب مگر باید کاری جز این می‌کرد؟ خریده بودمش که صفحات سفیدش را سیاه کنم و سیاه کرده بودم. چه سیاه کردنی. از همینش ناخوش بودم. این کاه‌ها قرار است روزی کوه شوند. تو نویسنده‌ای. باید بخشی از خودت را که دوست نداری هم نگه داری. یک جایی به کارت می‌آید. دور انداختن یعنی فرار. بگذار جلوی چشمت باشد. جنگ شد. تهش تصمیمَم چه می‌شود؟ شناسه "ام" که در جمله پیش چسبیده به تصمیم، چیزی بیشتر از انتخاب بین عقل و احساس است. میخواهم با منطق جلو بروم و گل‌گلی را نگه دارم یا با احساس و گل‌گلی را بیندازم دور. باید سکوت کنم که نگیرند من اینجا گوش ایستاده‌ام‌. اینطور جمع می‌نشینند و خودشان را سانسور می‌کنند. باید خوب که حنجره خرج کردند و تصمیم‌شان را گرفتند بیایم وسط و عکسش را اجرا کنم. گل‌گلی دومین دفتر روزنوشتم در ۴۰۳ است که امروز تمام شد. در دفتر سوم هم تمام تلاشم را می‌کنم تا از چیزهایی کنده شوم. از تمام شدن دفتر و بی‌جان شدن جوهر خودکارم دوست‌داشتنی‌تر سراغ ندارم.
هدایت شده از [ هُرنو ]
26-modara-17farvardin1403.mp3
28.6M
بر من منت بگذارید و این سخنرانی دکتر غلامی را دقیق گوش کنید. این صوت را زودتر از این‌ها می‌خواستم در هُرنو بگذارم. هر بار به دلیلی نشد. خیر بوده است. چه آن روزی که در افطاری بنیاد شهید پالیزوانی این چهل‌وهفت دقیقه را شنیدم چه برای دفعهٔ بعدی که گوشش دادم چه امروز که پیش از ارسال در کانال گوش کردمش، درونم به غل‌غل افتاد که چقدر مدارا، گم‌شدهٔ این روزهای ماست. عقل ناقص من می‌گوید که یکی از ویژگی‌های مهم رییس‌جمهور بعدی، باید و باید و باید مدارا باشد. جامعهٔ چندپارهٔ امروز، نیاز به کسی دارد که مدارا را بفهمد. از زاویه‌دید حقیر، از بین شش بزرگواری که داوطلب ریاست‌جمهوری هستند، مشخصا سه نفر که در این قامت نیستند. از بین سه نفر دیگر، آنقدری که می‌فهمم خودشان اهل مدارا هستند. ولی اطرافیان دو نفرشان نه. من یک نفر را سراغ دارم که با خودش، اطرافیانش، گذشته و کارنامه‌اش، اهل مدارا است. رأی من اما مهم نیست. ببینید کدام عزیز، اهل مدارا است. آدمی که اهل مدارا نباشد، وحدتِ خدشه‌دارشدهٔ ملت ایرانی را مجروح‌تر می‌کند و این نه به صلاح دین است و نه به صلاح ایران. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
بسم الله. یک راهِ سومی میانِ حرف زدن و سکوت کردن وجود دارد و آن ادبیات است.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام مدام یک: کتاب با حضور به صرف داستان و موسیقی یک‌شنبه دهم تیرماه شهرکتاب مرکزی ساعت ۵ تا ۷ عصر مشتاق دیدار همهٔ شما هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدم‌های شماست. منتظرتان هستیم ❤️✌️ مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine