eitaa logo
| نَسک |
298 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
عکس دوم. کپشن را برای صفحه اینستاگرامم نوشتم. حسین همه جا بود. بیهقی می‌گوید بودنی بوده است. حسین بودنی است. من را در صفحه اینستاگرامم دنبال کنید. نشانی‌ش این: @kaf_alipour
________________ جمعه‌ای رفته بودیم باغ پرندگان. زِل آفتاب گردش را شروع کرده‌‌بودیم. هنوز گرم بود وقتی به تابلوی خروج رسیدیم. پسرک از آفتاب‌گیر جلوی ماشین پرسید که چیست؟ گفتم جلوی آفتاب را میگیرد. گفتم می‌گذاریمش تا گرما کمتر بافتِ اجزای ماشین را خراب کند. صندلی‌های چرم ولی داغ و نازک‌تر از همیشه شده بودند. آب خریدیم با پشمک. چاووشی را چاق کردیم. نفر دومم گفت این باغ پرندگان گردوی بزرگ توخالی بود نه؟ خندیدم. هم نظر بودیم باز. سرم را به موافقت تکان دادم و پسرک را کشیدم بالاتر که پاش به پایین نرسد. بعد آهنگ‌های باب میلم را پلی کرد، تندتر رفت، ترافیک روان شد و باقلوا خرید. تمام راه نگاه پسرک میکردیم و می‌گفتیم "فلامینگوها چه پاهای بلندی داشتند نه؟" و رو به هم که "رحمت به باغ پرندگان اصفهان". باز نگاه پسرک می‌کردیم که " چه چشم‌های قشنگی داشتند عقاب‌های اخمو و عصبانی" بعد رو به هم که "چه غیر بهینه!" باز رو به پسرک که "اردک‌های گردن کلفت شنا می‌کنند!" و رو به هم که "چقدر بوی بد می‌داد". رسیدیم خانه. کولر را زدیم، دست و رو شستیم و بی که چیزی بخوریم از خستگی خوابمان برد. جمعه‌ای رفته بودیم باغ پرندگان. روزهایی در هفته هست که صبحش را بیهقی می‌خوانم. امروز یکشنبه است. شنبه اینستاگرامم آپدیت نشد. امروز شد. پیش از بیهقی چرخی در آن زدم. آدم بزرگ‌های درونم گفتند عجب گردوی بزرگ بی‌مغزی است این اینستاگرام. بعد همان‌ها رو به کودکِ درونم گفتند " ببین چه عکسی ثبت کرده فلانی!". آدم بزرگ‌‌ها با اشاره حرف می‌زدند که " کلمات بیهقی چه کم از این تکه خرده‌های کتاب‌ها دارد ؟" بعد به کودکم میگفتند " تیزر تاترش حرف نداشت، باید ببینیش"‌. آدم بزرگ‌هام لب‌هایشان آویزان که " فقط شنبه سری نزدم، این همه کلمه چرا؟ این همه عکس؟"، رو به کودکم: " این پیراهن چارخونه‌ی کلاسیک رو ببین!". بعد عکس‌های رنگی و سیاه و سفید و کلمه‌های کوتاه و بلند را ذخیره کردم برای وقتِ گل نی. آفتاب زد. اتاقم روشن است حالا، فیلترشکن را دیسکانکت کردم، نسکافه فوری را هم زدم. بیهقی را از آنجا که مدادم مانده بود، باز کردم. خوابم گرفته باز. و به این فکر می‌کنم چرا به پسرک نگفتیم شبیه همین اردک‌ها را آخرِ هفته پیش در مزارع شمال دیده؟ می‌خواستیم چه کنیم با نگفتن چیزی که بود؟ که در لحظه خوش بگذراند؟ از چه ترسیدیم که روتوش گذاشتیم؟ از اینکه همیشه دنیا را نصف و نیمه دوست داریم؟ از اینکه اینستاگرام را یک سوم دوست دارم؟ تقلا کردیم برای پنهان کردن چه؟ بوی بدِ برکه؟ چرا نگفتیمش برکه‌ی اردک‌ها بو میداد و برکه‌ی فلامینگو‌ها و غازها هم؟
________________ من گفتم: «نصیحت زیادت کن.» گفت: «در دنیا چنان باش که غریبی در بیابانی، اندوهناک و غمگین، که بر شُرُفِ هلاک باشد و از همه جوانب ترس بر او محیط شده‌باشد و از دعا ساکن نشود و از گریه ملول نگردد. و از درازیِ امید بپرهیز! که آن آسایش نفْس و سلاحِ دشمن توست. و چون در بامداد آیی، با خود اندیشه مکُن که در نماز شام خواهی رسید و چون به نماز شام رسی، اندیشه مکُن که به بامداد رسی! چه، بدان دشمن را به هزیمت کنی و بر هوایِ خود غالب گردی. این است حجّت خدا بر تو. و من تو را بیاگاهانیدم.» @nnaasskk
____________ عکس از آخرین جلسه بیهقی‌خوانی است. شیوه‌ی روایت ارنست همینگوی را گذاشتیم پهلوی روایت ابوالفضل‌خانِ بیهقی! یک‌جا نشستن را دوست ندارم، جاده را بسیار دوست دارم. نه دوست نداشتنِ یک‌جانشینی ارزش روایی دارد، نه دوست داشتن مکانی سینمایی مثل جاده. گیریم جزئیاتی هم به جاده‌ بدهم. آسمانِ روی سرش سرمه‌ای یا نیلی باشد، کوه و دره گوشواره‌های مدرن و نامتقارنش، تابلوهای شبرنگ و دیگر اکسسوریش با جلالی بی‌همتا. باز حرف همان است که بود. باز من جاده را دوست دارم و یکجا نشینی را نه. اینطور نمی‌شود. چیزکی باید باشد این میان. جمله‌ام لباسی نو به تن میکند اگر بگویم جاده را فقط و فقط برای این دوست دارم که یکجا می‌نشینم. که به جبر یکجا مینشینم؛ صافِ صاف. جاده رنگ به رنگ می‌شود اگر بشنود عوض چراغ‌ها و درخت‌ها و تاریکی و سکوتش، عاشق لیلی‌ای سیاه‌چرده شده‌ام به نام یکجانشینی. نشستن اگر روی صندلی‌ام نرم باشد با روکشی مخمل که میرود و جاده‌ای چهارفصل را نشانت می‌دهد کِی بَدریخت و طاقت فرساست؟ تابستانی که گذشت، هر دوشنبه صبح، شش صبح، جمع شدیم با عده‌ای و بیهقی خواندیم. بیهقی به صبح‌های خیلی زود می‌گوید "سخت پگاه". هشت هفته گردِ هم جمع شدیم و بیهقی خواندیم. یک ساعتی نشستیم روی صندلی‌های چرخ‌دارمان. منِ یکجا ننشین زدم به جاده‌ی ادبیات کلاسیک و خواب از سرم پرید. بیهقی خودرویی لوکس و باکیفیت بود. آرواره‌ها و اسکلتی قوی داشت و موتورِ تعمیر نشده‌اش مثل بنز کار می‌کرد. می‌‌زد به دلِ کوه‌ها و تونل‌های بلندِ جملات بیهقی و صدای زوزه بادِ حبس شده در تونل، توی سرمان می‌پیچید و آدرنالین تولید می‌کرد. کاش جاده کش بیاید. مشتاقیم پاییز هم بزنیم به جاده. دمی بنشینیم یکجا و سوار بر مادیانِ قلم بیهقی بتازیم و مناظر بکر و تازه ببینیم. پاییز هم صبح زود جمع می‌شویم، روزش اما دوشنبه باشد یا پنجشنبه پیدا نیست، به شور میگذاریمش. دلتان اگر جاده خواست پیغامی به جناب صاحبدل بدهید‌. @MRAJAS @nnaasskk
____________ سَيِّدِي، "غَيْبَتُكَ نَفَتْ رُقَادي" برای من صدق نمی‌کند هنوز... کاش می‌کرد. @nnaasskk
___________________ به میثاق حسینوند گفتم باید بیاید باشگاه، باید misagh is join را ببینم. نویسندگی خلاق و مقدماتی را با هم بودیم. کنار متن‌های پر‌تصویرش حالا صدا هم دارد، "مو که از پاکی دلم چی آسمونه ندونم سیچه چینون وام سرگرونه سی چینون وام سرگرونه سر به صحرا بنم از بی هم‌زبونی سخته تهنا مندن و درد زمونه تهنا با درد زمونه دل گرونیم همه جا به هر دیاره ار کویر سهده‌یه ار لاله زاره ار چی اورا ندرای به آسمونم دشت جونم تشنه و بی چشمه ساره دی پوییزم بی بهاره " گفت اگر زمان دست دهد می‌آید. گفتم نخوابد، گفتم "نخواب، بنویس و بیا". گفت از جان مایه می‌گذارد برای نوشتن، برای اینکه پاش به باشگاه نویسندگان مدرسه مبنا برسد. و باشگاه این روزها جای شگفتی است برای من. پر از آدم‌های که از جان مایه می‌گذارند. کارم با هنرجوها تمام است. پر از نگاتیو‌های کوچکم. نگاتیو در عکاسی، فیلمِ نوردیده‌ای است که ظاهر و ثابت شده باشد. صندلیِ نویسندگی خلاق را از اینجا رزرو کنید: https://b2n.ir/d61524 @nnaassk
_______________ اگر تاریخ بیهقی در کتابخانه‌تان هست، بازش کنید. "فوت" گردِ رویش را می‌پَراند. دو خط ابتدایی فرو گرفتن علی‌قریب را بخوانید! بیهقی بلدست چطور قصه را بُگشاید. چطور صحنه را پهن کند جلوی چشم‌تان، چطور دیالوگ‌هایی کوتاه بنویسد و شخصیت‌هایی بزرگ را بپردازد‌. سر جایتان می‌مانید. خشک و بی‌حرکت. مدت‌ها بود از کتابی لذت نمی‌بردم. آبِ خنکِ رودخانه‌ست. هیچ به قصه‌های درهم پیچیده‌ی کم عمق نمی‌ماند. لذت اخیر را باید چشید. دیر یا زود باید چشید. همین. در هشت نشست بیهقی می‌خوانیم. شش تا هفتِ صبح روزهای پنجشنبه. پنجشنبه پیشِ رو اولین و پنجشنبه‌‌ای که دو آذر، آخرین جلسه نشست ماست. نام کله‌پزی‌مان گوگل‌میت است و مدیر جلسه آقای صاحبدلند. مشتاق به حضور اگر بودید با ایشان ارتباط بگیرید. @MRAJAS @nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
Abdolreza Helali - Nafase Bade Saba (128).mp3
9.7M
شده آتش‌کدهٔ فارس، خموش؟!... ✨شب شوق و شب وجد و شب پیدایش نور... راستی. من، عاشق اسمم هستم. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
____________________ آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که باید به آن بازگردیم. دستم رفت روی علامت به‌علاوه‌ی اینستاگرام. آنقدر همه هر روز چیزی علاوه‌اش می‌کنند که میلی به لمسش ندارم. بی‌هوا خورد و پل‌های تداعی ابزارآلات مدرن، تندتند مرا انداخت وسط نماخانه‌‌ام. آخرین‌ها را پیشنهادم داد. آخرین عکسم را دیروز توی آینه‌ی آسانسور ساختمان حوزه گرفته بودم. چرا گرفتمش؟ میخواستم چه چیزی از اجزای صورتم اینجا یا توی خاطرم بماند؟ نمی‌دانم. ویلیام اوتر موهلن را جستجو کنید. تیتر اشتباه زده‌اند برای طفلک‌. نوشته‌اند نقاشی که فراموشی گرفت و چهره‌ی خودش را از یاد برد، بعد نقاشی‌هایش را می‌بینید که اجزای صورتش در آن کم‌کم محو می‌شوند. باید نقاشی بلد باشم، عکسی از بیست و چند سالگیم دارم حالا. باید خودم را توی چهل، نیمه‌ی پنجاه، اوایل شصت، اواخر شصت، همین بس است، بکشم که ببینم چقدر از منم مانده. نباید بماند. نرمالش این است که کَم کَمک خودم را فراموش کنم. نمیدانم کی کِی، کجا توهم برش داشته که بیماری‌ هست نامش آلزایمر. انسان آلزایمری ترکیب حشوی است. آدمیزاد از نسیان می‌آید و به نسیان باز می‌گردد. به فطرتش. ترکیب حشوی است فراموشیِ فراموشی گرفته. باید برگردد‌. یکی زود و یکی دیر برمی‌گردد. دیر، وقتی است که سنگی سنگین سینه‌ت را میفشرد. به این فکر می‌کنم که هنوز دیرم نشده. ولی عکس را گرفتم در جعبه‌ی شیشه‌ای توی دستم بماند تا کی؟ عکس مدام چهره‌ام را یادآوری می‌کند. و هر بار دورتر می‌شوم از فراموشی. از این نقاشیِ محوِ ویلیام. دیروز کسی متولد شد که خیلی زود به فطرتش بازگشت. من مومنم به پیامبری که آذینِ تولدش دیروز را تاب‌آوردنی کرد‌. مومنم به پیامبری که بهش گفتند بگو این"و او تکرار کرد "بگو این"! گویی خودش نبوده هیچ‌وقت. نقاش اگر بود لابد کاغذی سفید از خودش می‌کشید. همینقدر خالی. "قُل هو الله". پیامبرم عکسی از خودش توی آینه‌ی آسانسوری نگرفته بود که دیرتر اجزای مَنَش از خاطرش بپرد. مدام خودش را تکرار نمی‌کرد که از بر شود. نماخانه‌ام پر از تکرار است. منی که توی متروست، منی که توی کافه، منی که توی کتاب‌فروشی، منی که توی آینه‌ی بغل ماشین، منی که لبِ ساحل. آلزایمر بیماری نیست. فطرتی است که پیامبرم خیلی زود به آن برگشته بود. لعنت به دوربین و آینه و سلفی که اسپانسر شده آلزایمرم به تعویق بیفتد. @nnaasskk