eitaa logo
| نَسک |
292 دنبال‌کننده
68 عکس
2 ویدیو
0 فایل
 گویند: نَسَکَ الی طریقة جمیلة پُل: @Kaf_alipoor
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از [ هُرنو ]
اگر پنجاه سالِ بعد، هیچ اثری از من در دست‌های مردمِ اهل کتاب نمانده باشد و کسی آنها را طلب نکند و با آنها زندگیِ خویش را نسازد و از آنها برای خوب و طاهرانه و عمیق و بامعنی‌زیستنْ مدد نگیرد، این بهترین سند است در باب اینکه نوشته‌هایم بَد بوده است، نادُرُست، مصرفی، غیر فرهنگی، غیر هنری، سُست، پوچ، و به دور از زندگی معنوی و تعالی؛ اما اگر چنین بشود که سالیانِ سالْ بعد، حتّی یکی از این قصّه‌ها و داستان‌ها که نوشته‌ام در کتابخانه‌ای مشغولِ خاکْ خوردنْ نباشد، و یا نپوسیده باشد و دورانداخته نشده باشد، و کارآمد و دوستِ مخاطبان باشد، آنوقت، خاکِ من، یا روحِ من، یا خاطرهٔ من، یقیناً شاد خواهد شد، راضی خواهد شد، خود را باور خواهد کرد، و به اوجِ شادمانی خواهد رسید. ۱۶خرداد سالروز درگذشت نادرخان ابراهیمیِ کاردرست خدا رحمتت کنه مرد. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
4_922741116153890147.mp3
4.84M
_____________ "گمونَم واژه‌ها مغزِ منو میدونِ مین کردن نگو تو جمجمه‌م افرادِ استالین کمین کردن" @nnaasskk
_____________ پروانه بودم، ‌ (-ت) حبسم کرد توی خیالم و ترکیب را از پیکرم ساختند! نگو وقتی شیرها زخم برمی‌دارند. پروانه‌‌ها بعدِ غم تو شیر می‌شوند. برای ثبت‌نام و توضیحات تکمیلی نشانی زیر را مطالعه کنید. https://mabnaschool.ir/product/halghe6/ سؤالی اگر بود میتوانید با مسئولین حلقه ششم ارتباط بگیرید. آقای سیبویه ( @mrsib66 )، خانم جاسبی ( @Mehrabanii ) خانم اختری ( @MoHoKh ) @nnaasskk
______________ سلام‌ آبی؛ جمله‌های تکراری جنازه‌اند. جنازه‌‌ اگر راه برود ترسناک است. جمله‌ای تکراری‌ دارم که همیشه آخر قصه پسرک می‌گویمش، عوض کلاغ و رسیدنش! امشب هم، بعدِ قصه من‌درآوردیم همین جمله را گفتم" قصه ما به سر رسید و شاهزاده‌مون هنوز نرسید". من رسیده بودم. از خانه ادبیات رسیده بودم. رفته بودم دیدار با نویسنده‌ای که چندان به دلم نچسبید و بعد چهار ساعت و چهل دقیقه برگشتم خانه‌. پسرک دستش را باز کرد مثل همیشه. از دعای پشت‌بندش هم ترسیدم" دعا کنیم آقا بیاد، آقای خوبی‌ها بیاد". هر شب دست‌کم دوبار تکرارش می‌کردم و امشب انگار اجزاش مرده‌های آرامستانِ روستایمان بودند و از خاک بلند شدند. مردی، زنی، کودکی با صورتِ خاکی و پارچه‌ای سفید که راه برود، ترس دارد خب. کلمات جمله‌ام بلند شده بودند با کفن‌های سفید و صورت‌های خاکی و دستاشان را در هوا تکان می‌دادند، شبیه وقت‌هایی که ملحفه سفید می‌کشیم روی سرمان و مسخره‌بازی بنا می‌کنیم. می‌دانستم اینجا خانه و اتاق خواب نیست، این سفیدها کفنند نه ملحفه، و این کلمات، مُرده بودند تا شبِ پیش. پریده بود بغلم، با جنب و جوشی که مختص کت‌و‌کولِ پت‌و‌پهن پسرهاست، حتی دوساله‌هاش، گفت دلش برایم تنگ شده بود. گفت تو رسیدی! و منِ گیج آنجا نگرفتم یکی را دارم بیرون از خانه و باید برسد از راه. میبینی آبی! دلش برایم تنگ شده بود و من ماندم که مگر پسر دو ساله‌ها هم می‌دانند دلتنگی چیست؟ شب که به انتهای قصه رسیدیم از تمام شدن قصه ترسیدم. از قصه ما به سر رسید و شاهزاده‌ای که نرسید. "قصه" پیرزنی چاق بود و "به سر رسیدن" پیرمردی تکیده، هر دو خاکی و سفید پوش و توی تاریکی گورستان در حرکت. "شاهزاده" هم جوان ناکامی بود که می‌گفتند می‌خواسته نیمه شبی دو زن تنها را از زیر دست ارازل روستا بیرون بکشد که چاقو به پهلوش خورده‌! "شاهزاده‌"ی جمله هم بلند شده بود از خاک و به سمت من می‌آمد. "نرسیدن"! "نرسیدن" اما کفن را کشیده بود روی صورتش، نتوانستم ببینم جوان است یا پیر، خوش‌ است یا ناخوش. متن نمی‌تواند تمام شود، من ترسیده‌ام. پسر دو ساله‌ام دلتنگی را فهمیده! جمله‌ی "قصه ما به سر رسید، شاهزاده‌مون هنوز نرسید" جنازه‌ای است که بلند شده از خاک. تو چرا نمیرسی آبی؟ تو چرا نمیرسی؟ من رسیده‌ام خانه. @nnaasskk
14.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_________ میخواهم دادِ این تاریخ بتمامی بدهم، و من که این تاریخ پیش‌گرفته‌ام التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه. جمله اهتمامِ ابوالفضل بیهقی است. بیهقی را غلامحسین یوسفی گزارشگرِ حقیقت خوانده! خانم آتوسا گودرزی! این جمله را خوانده‌ای هنوز؟ که "التزام این قدر بکرده‌ام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماعِ درست از مردی ثقه."؟ @nnaasskk
_______ گیریم اتوبانِ هلندی‌ای که چند دقیقه پیش روش ایستاده‌ بودم، شاهکاری بااستخوان و چهارشانه باشد؛ به چشم نمی‌آیدم وقتی محبوب تو باشی. وِیز می‌گفت به مقصد رسیدیم. ملاک وِیز برای به مقصد رسیدنم ایستادن در مکانی است که قبل شروع حرکت به عنوان destination یا مقصد نشانش دادم. من اما وقتی به مقصد می‌رسم که تو را ببینم. راننده‌‌ای که حالا میبردم سمت هتلی که ندارم، فارسی و هلندی را روان حرف می‌زند. خوب توانست فاصله بین فرودگاه هلند تا پل ولوومیر، یا، قاشق را چرا دور سرم بگردانم؟ فاصله بین من و تو را پُر کند با حرف‌هاش. می‌گوید دو سال پیش همین روزها که منتظر مسافر راه‌نابلدی بود، مردی فارس هم صحبتش شده و برایش از علی گفته‌. به مقصدی که ویز می‌گفت رسیدم و ندیدمت. حالا دلتنگیت مدام پراکنده‌ام می‌کند. شبیه قاصدکی که در آن دمیده باشند. نمی‌توانم حرف‌های مرد راننده را خوب بشنوم. اسم علی که می‌آید دوباره جمع می‌شوم توی خودم. تو هم اگر بودی، اگر حالا روی آب‌‌ها نبودی و نشسته‌ بودی روی این صندلی کنار من، چشمانت گرد می‌شد از این همه شوق که در صدای مرد هلندی است، وقتی به علی می‌رسد.
نمیدانم چرا مدام به دلم می‌زند تو روزی که امروز نه، سوار همین تویوتای مشکی شدی. به دلم میزند مردی که صحبتش این میان است تویی. و خیالم وقتی به واقعیت تنه می‌زند که راننده می‌گوید ایرانی گفته  اگر می‌خواهی علی را بلد شوی باید خوب بروی نزدیکش، خوب حرف بزنید باهم! مگر کس دیگری هم نظریاتی حول دوری و نزدیکی و بلد بودن آدم‌ها دارد جز تو؟ پلیس‌+۱۰ بودیم آخر بار. _دور کسیه که نشناختِت، من بَلَدِتم، عین کف دست، حالا گیریم یکی دو سالی برم هلند.  عین کف دست می ‌شناسی مرا. حتی حالا که دوری، حالا که تو روی کشتی می‌روی به شرق و من اینجا با راننده‌ای پرحرف می‌روم به جنوب. حالا هم می‌دانی که نظریاتی عکسِ تو دارم. نظریاتی مثلِ "بلد بودنِ معشوق وقتی بنشیند کنار دوریش، بدتر دلِ آدمیزاد را هم می‌زند" یا "بلد بودنت این بافت گرمِ سرخ (دل) را می‌کِشد و می‌کِشد هر لحظه‌. شبیه به آدامس کوچکی بین انگشت‌های سبابه دو دست." راننده می‌گوید جایی درباره علی خوانده که سالهاست فرقش را شکافتند. بعد آن جمله تمام نشده اضافه می‌کند که یکی دو کتاب از کتاب‌خانه‌ عمومی پیدا کرده و خوانده که ضد و نقیضشان زیاد بود. می‌گوید دنبال کتابی است که او را بیش‌تر نزدیک علی بَرَد. بعد کمی سکوت می‌کند و سوالی می‌پرسد. _ چطور می‌شود با مُرده حرف زد؟ من از تو میپرسم محبوبم. چطور میشود حرف زد با کسی که مرده؟ کسی که زیر خاک؟ روی کدام صندلی نشستی که همان‌جا بنشینم منم؟ مردِ ایرانی که راننده صحبتش را میکند خود تویی! خودِ خودت. ویز که اعلام کرد به مقصد رسیدم، با چشم و سر و همان بافتِ نرم آدامسی دنبالت گشتم. پشت درخت‌ها نبودی که اگر بودی باد لباس‌هات را در هوا می‌تکاند و نمی‌گذاشت به بازی ادامه دهی. تو هیچ‌جا نبودی. همان وقت بود که راننده پابرهنه پرید وسطم: _مقصد رو درست انتخاب کرد خانم؟ شناسه‌ی برخی از فعل‌ها را می‌اندازد راننده. اصلا همین ویژگیش است که یادم می‌آورد او اهل ایران نیست، فقط فارسیش خوب است و علی را دوست دارد. به او گفتم همان‌جایی را زدم که محبوبم نشانی‌اش را فرستاده! که تو برایم فرستادی از مکان کنونیت. مرد هلندی تلفنم را خواست. گفت مکانی که تو برایم فرستادی را باز کنم از نو. باز کردم برایش. _ خیلی‌ها اشتباه می‌آیند اینجا. اشتباه آمده بودم. ایستاده‌ بودم روی آسفالتی صاف شبیه مترسکی توی باغچه‌ای که درو شده همه خوردنی‌هاش. چشم‌هام روزه‌‌دار دیدار تو‌ بود و  وقت افطارش گذشته. دلم آب افتاده بود از دوری و نزدیکی همزمانت.  _مقصد شما بالاست روی آب، توی کشتی! ما الان توی اتوبانیم. راننده دو انگشتش را گذاشت روی نقشه‌ای که برایم ارسال کرده بودی وانگشت‌هاش را باز کرد تا تصویر هر چقدر که می‌تواند بزرگ شود. درست زیر آن نقطه‌‌ای بودم که تو بودی. من روی اتوبانی شلوغ و تو آن بالا روی آبی زلال. تصویر پلِ ولوومیر هلند را همین حالا که دارم برمی‌گردم به هتل جستجو کرده‌ام. حالا به معاینه دیدم که چقدر دو نقطه مماس در نقشه می‌توانند دور باشند از هم؟ باید با شصت و سبابه صفحه را باز و باز و بازتر می‌کردم. باید متنی که سنجاق لوکیشن کردی می‌خواندم زودتر "شبیه تایتانیک نیست ولی خوبه". باید می‌فهمیدم قرارمان روی آب است. پیاده که شدم صدای آب می آمد پیشم و نیامده بودی. بادی که بالای سر تو بود، پیراهن من را هم به سماع در آورد و ندیدی چطور. برای همین است که می‌گویم چقدر دوری و نزدیکی. صدای کسی بیاید و دست‌هاش را نتوانی بگیری یعنی دور است و نزدیک هم. باد، بوی زیر یقه‌اش را بیاورد، موقعیت مکانی‌شان یک نقطه را نشان بدهد، صدای موجِ کشتی‌ای که توش نشسته‌است برسد به گوش و محبوب جلوت ننشسته باشد یعنی دور است و همزمان نزدیک‌. درست بالای سرم بودی و راننده میگفت سقفمان دست کم چهار پنج متر بتن و فلز را یکجا خورده. کشتی‌ خوش اقبالی که تو روی یکی از صندلی‌هاش نشسته بودی سنگین بود لابد و معماری که این پلِ آبی را ساخت، فکر استحکامش را کرد. ایمیلت را خواندم عزیز دلم. کتابت را آوردم و حالا توی کیفم است. می‌خواستم وقتی دیدمت و کتابت را گذاشتم توی دستت وقتِ خداحافظی یک دو جنله از آنها که توی سرم میگذرد بگویمت. مثلا بگویم خوش به حال کتابی که جا می‌شود توی دست‌هات، رد می‌شود از گیت‌ها با تو! حالا کتابت دست من مانده و این حرف‌ها توی گلوم و تو دم به دم توی چشم‌هام نقطه‌ای ریز می‌شوی. من توی این تویوتام. روی صندلی عقب، سرم را چسباندم به شیشه و راننده باز از علی می‌گوید، از کتاب‌های قطوری که توی کتابخانه‌های هلند، از چگونگی حرف زدن با آدمی مرده، با ادمی فرق شکافته! دارم مسیر آمده را برمی‌گردم بی که تو را دیده باشم. کتابت را از کوله می‌آورم بیرون، بوش میکنم باز. دست می‌کشم روی خطوطی که تو هایلایتش کردی. بعد می‌دهمش دست راننده‌ای که به ماجرای غدیر رسیده و نمی‌داند نسخه فول‌اچ‌دی ماجرا کدام است. بعد می‌دهمش دست مردِ هلندی.
_نهج البلاغه‌ست. ما تو تهران این طوری با آدمی که توی خاک، با آدمی که سالها توی خاک حرف می‌زنیم.  می‌گوید یکی دو کتاب دیگر دارد قطور تر از این. می‌گویم نهج البلاغه مقصد است. انگشت‌هاش را اگر باز و باز کند روی نقشه‌ی راهی که ختم می‌شود به علی، می‌بیندش. می‌گویم مرا ببیند! منِ به محبوب نرسیده را ببیند و عبرت بگیرد کاش. _ببین زوم نکردم روی مقصد؟! دو سه کتاب قطور، شبیه اتوبانی پهن‌ اگر نرسونتِت به محبوب به چه کار؟  دست می‌زنم به دامن مرد ایرانی که ندیدمش هیچوقت. دست میزنم به دامن تو که فکر میکنم همان مردی‌! می‌گویم به راننده که "مگر مرد ایرانی نگفت برای بلد شدن علی باید بهش نزدیک شد؟ نزدیک‌تر از حرفی که چسبیده روزی به زبانش؟" می‌گویم محبوب زمینی را می‌شود با طیاره‌ای دید، علی را اگر پیدا نکند، گم می‌کند. این‌ها را نمی‌گویم، عوضش دوباره و شمرده می‌گویم اسم این کتاب نهج البلاغه است. من و محبوبم هر دو روی نقطه سرخابی بودیم. من پایین پل، او بالاش. حول علی کتاب فراوان است. حول علی صفحه زیاد. همه‌شان اما فاصله دارند با خودش. نهج البلاغه کشتیِ محبوب است. میگویم این یکی را حتما بخواند، زود بخواند، زیاد بخواند و کتابت را می‌دهم دستش. گمان می‌کنم تو روزی توی همین تویوتای سیاه نشستی محبوب من. حالا نهج البلاغه‌‌ات هم اینجاست. بیچاره من که ندیدمت. بیچاره من که سید خندان را بی‌تو باید بروم پایین. @nnaasskk
_____________ شش ماه است که چایم را با یاد فرحِ دیبا می‌نوشم. یک ماه است که کمی خسته‌ام از نوشتن. شکلات یا باقلوای کنارش را هم به یاد شهبانوی پهلوی می‌خورم. همیشه هم فرح را با کتی رسمی و دامنی تنگ تا روی زانو تجسم می‌کنم که از پله‌های هواپیما می‌آید پایین. زیرفنجانی که در تصویر می‌بینید سه گل زیبا روش خورده که شبیه‌ش کمتر جایی پیدا می‌شود. وقتی می‌خریدمش فروشنده می‌گفت از این طرح فقط سه عدد تولید شده، همین. می‌گفت کار دست است و سه تایی که اینجاست فرق دارند باهم. فنجان و زیرفنجانی که در چشمم زیبان، خیلی زیبا را کسی به نام فرح تولید کرده‌. من این فرح که سفالگر است و طرحی زیبا کشیده روی لعاب فنجانم، ندیده‌ام تا بحال. تلاش‌هایی برای تجسمش کردم، مثلا اینکه موهای فری داشته باشد یا انگشتر‌های بزرگ توی انگشت شصت و سبابه‌اش. قرابتش با نام فرح پهلوی اما نمی‌گذارد تصویرش را کامل‌تر کنم. من فرح پهلوی را هم ندیده‌ام اما شال خزی که پیچیده دور بازوش، وقت نوشیدن چای می‌پرد توی گلویم. یک ماه است که می‌گویم گیریم ده سال دیگر پات را بگذاری روی پای نویسنده‌ای بزرگ، بعدش که چه؟ بعد که بخار چای از فنجانی که فرح بانو برایم ساخته بلند می‌شود، به این فکر می‌کنم که چگونه اثر هنری، گفتی یک فنجان کوچک، می‌تواند مرا به سال ۴۰ ببرد؟؟ به این فکر می‌کنم که نمی‌ارزد اگر همه عمر بدوم و وقت مرگ یک جمله داشته باشم با رد انگشتان خودم و فقط یک کلمه‌ش آدم‌ها را به جایی دیگر از تاریخ سنجاق کند؟ به جایی مثل سال شصت هجری، به نامی شبیه نامِ آبی مثلا؟ نام کسی که زیرفنجانم را ساخته فرح است. @nnaasskk
مرا نکاوید.mp3
5.08M
______________ مرا نکاوید ..! مرا بکارید من اکنون بذری درستکار گشته‌ام مرا بر الوارهای نور ببندید از انگشتانم برای کودکان، مداد رنگی بسازید گوش‌هایم را بگذارید تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند چشمانم را گل‌میخ کنید و بر هر دیواری که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید در سینه‌ام بذر مهر بپاشید تا کودکانِ خسته از الفبا در مرغزارهایم بازی کنند مرا نکاوید واژه بودم زنجیر کلمات گشتم سخنی نوشتم که دیگران با آرامش بخوانند من اکنون بذری درستکار گشته‌ام مرا بکارید در زمینی استوار جایم دهید نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم جای من در کنار پنجره‌هاست. @nnaasskk