﷽
__________
و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم.
عکس را آقای جواهری ثبت کردهاند و بینمان نیستند.
#تاریخ_بیهقی
@nnaasskk
﷽
____
آبی!
من قاب کوچکی هنوز خالیام که دیر یا زود پر میشود با چیزی. چیز مهم است. تعریف چگالی را یادم نیست ابتدایی خواندم یا کی؟ همینقدر یادم هست نفهمیدمش. معلمم میگفت چگالی نسبت وزن است به حجم، من میخواستم مثال عینیاش را بزند. میگفت ده سانت چوبپنبه میماند روی آب مثلا، همقدش سنگ اگر بگذاریم میرود پایین. با درایت دوازده سالگیام خیال میکردم مگر چند بار پیش میآید طلامان را چِفت چوبپنبهای کوچک کنیم، باد بزند برود توی آب و ما بمانیم و گوشوارهمان که دارد غرق میشود، بعد یکهو یادمان بیاید چگالیش کم است، میماند روی آب و ذوق کنیم که داخلدست(در دسترس) است هنوز و میشود گرفتش؟ معلم همه سعیش را میکرد تا ماندن روی آب را ارزشمندتر بخواندمان و مُهر آخر را وقتی کوبید که تکیه داده بود به فرمول ساختِ کِشتی. مثال قایق و کشتی و فوایدش دستِکم چهل پنجاه صفحه منبع دستاول منگنه میکرد توی سرِ ما که دانشآموزش. من اما سبُکی را مقدم نمیشمردم بر سنگ!
آبی! تو هم اینطور خیال میکنی که هر چه چگالی کمتر بِه؟ که روی آب ماندن بهتر؟ روی آب ماندن نه اینکه سوار بر امواج شدن است؟ سوار بر امواج شدن نه اینکه به هر ساحلی رسیدن است؟ من که هر ساحلی نمیخواستم_نمیخواهم.
قاب کوچکی هنوز خالیام که پر میشوم زود. اینبار "دیر یا" ندارد. چوب پنبه اگر بریزند توم میمانم رو آب، مس اگر، میروم عمقش. من یک ساحل دارم و تویی! معلمم را که ببینم میگویمش این که چگالی کم خوبتر است یا زیاد بستگی به تعداد ساحلهامان دارد. من یک ساحل دارم، میخواهم بچسبم کَفَش! نیاز مبرم دارم به چگالی! میشود پر از مسم کنی؟
#خرق
◾﷽◾
《سخن به قدر مستمع میآید. چون او نکَشَد، حکمت نیز برون نیاید.》
این جمله مولاناست در فیه ما فیه، من معتقدم بهش! سوال من این است حالا:
من سخت مینویسم اینجا؟ برایم از "نسک" بنویسید. پلِ ارتباطیم در بیو کانال هست، اینجا میگذارم هم.
@Kaf_alipoor
@nnaasskk
﷽
______________
من یکی از آن چشمهایی بودم که به زن نگاه میکرد. قبلتر یک بار دیگر ایستگاه پانزده خرداد دیده بودمش. استند پارچهای بساطش را آویزان میله مترو کرده بود. کناردستیام که گفت یک رابط ساده میخواهد، گرم حرف شد باهاش. نگیندار و ساده و رزینی داشت. میگفت رزینها را دخترش درست میکند وقتی از مدرسه میرسد خانه. به صورت مینیاتوریاش نمیآمد دختری داشته باشد.
قطار به سعدی رسیده بود که کنار دستیام گفت رابط را میخواهد. زن عوض ترکیب همیشگی بسم الله وقتِ دشت اول بیتی از سعدی خواند "ای همه هستی ز تو پیدا شده، خاک ضعیف از تو توانا شده"
و کارت را روی دستگاه کارتخوانش کشید. صورتش ساده بود، بی کوچکترین رنگ اضافی. حرف که میزد شبیه اتوبانهای تهران میپیچید و لایهلایه میشد. تیز بود، گرفت اگر زیر نویس نیاید، چشمهایم مویرگ پاره میکنند. حالا با من حرف میزد و به مشتریش نگاه میکرد. گفت ادبیات خوانده قبل اینکه عاشق شوهرش شود. گفت کارخانه نیرو زیاد داشت شوهرش را نخواست، گفت از وقتی کارخانه شوهرش را نخواسته دیگر نتوانسته ادبیات بخواند. گفت بین شعرا سعدی و رودکی را بیشتر دوست دارد. به چشمان ظریفش که گفتی افتاده بود ته کاسهای استیل میآمد خرج خانه را بکشد. گفت سعدی یک چیزی دارد که هیچکس نداردش، یک چیزی هست اینهمه آدم دورش جمعند. کنار دستیم گفت تاحالا دستفروشی ندیده اهل ادبیات باشد. من هم ندیده بودم. زن گفت همیشه همینجاست، بالاتر از دولت نمیرود هیچوقت.
_اونایی که میرن سمت تجریش رابط لباس نمیخرن. اونقدری لازمشون نمیشه...
کنار دستیم معتقد بود زن روزیش را تنگ میکند و همه جا هستند کسانی که رابط لباس بخواهند!
بعد زن گفت پایینتر از حرم خمینی هم نمیرود، برگشتش دور میشود و وقتی این را میگفت موهاش از شالِ روی سرش زدهبود بیرون. تلاشی برای پنهان کردنِ موهاش نمیکرد. سفیدی بین موهاش با شال سفیدش هماهنگ شده بود و چهرهاش را جا انداختهتر مینمود. کناردستیم پرسید:
_هم کار بیرون هم کار خونه؟ خسته نمیشی؟
در چشم بهم زدنی جزییات لطیف صورت زن روی پوستش آب شد و دوباره خودش را گرفت. شبیه شمعی که گرما پارافینش را آب کند و وقتِ خاموشی درجا سفت شود. رابطِ ساده را در پلاستیکی کوچک جا داد و سرش را مگنه کرد.
_ اگر تو مترو نبودم پایینم. همه روز عصر بساطم رو میسپارم امانتداری حرم امام، یک چرت میزنم روی فرشهاش و بعد دوباره کرکرهام رو میدم بالا.
چشمهای توی واگن کمی تنگ شدند و لبها کش آمد. واکنشهای صورت مرا اما کسی متوقف کرده بود.
کناردستیم خندید و قبلش کرکره را تکرار کرد. خواست بگوید کرکره در نظرش جالب آمده بود اما چیز دیگری به خنده انداخته بودش. بعد گفت: جا قحطه میری اونجا؟ کسی هم هست اون تو؟
زن دستگاه کارتخوانش را توی کولهاش گذاشت و زیپش را بست و روش را برگرداند سمت واگن پشت.
_ خانما رابط لباس دارم، رابط لباسِ نگینی، مرواریدی ساده رزینی فقط بیست.
بعد برگشت سمت ما. صدایی ضبط شده اعلام کرد ایستگاه بعد پانزده خرداد است. زن اینبار مستقیم نگاهش را به من داده بود اما با کناردستیم صحبت میکرد.
_ شوهرمم همینو میگه، منو که راه دادن همیشه. فقط یکی دو روز نمیتونم برم اونم سیزده و چهاردهِ خرداده که غلغهست، نمیشه یه گوشه پیدا کرد و خوابید، اونایی هم که میان همه از من خسته ترن! کنار دستیم چیزی نگفت. زن رو به واگن پشت گفت رزینها کار دست است و مسافران میتوانند از نزدیک ببینید. بعد گیره استند پارچهایش را از بند میله مترو رها کرد.
_من میگم بالاخره یک چیزی هست که اینهمه آدم دورش جمع میشن...
من یکی از آن چشمهایی بودم که رفتن زن را نگاه میکرد. کناردستیم رابطِساده را انداخت انتهای کیفش.
#عادت
@nnaasskk
هدایت شده از [ هُرنو ]
اگر پنجاه سالِ بعد، هیچ اثری از من در دستهای مردمِ اهل کتاب نمانده باشد و کسی آنها را طلب نکند و با آنها زندگیِ خویش را نسازد و از آنها برای خوب و طاهرانه و عمیق و بامعنیزیستنْ مدد نگیرد، این بهترین سند است در باب اینکه نوشتههایم بَد بوده است، نادُرُست، مصرفی، غیر فرهنگی، غیر هنری، سُست، پوچ، و به دور از زندگی معنوی و تعالی؛
اما اگر چنین بشود که سالیانِ سالْ بعد، حتّی یکی از این قصّهها و داستانها که نوشتهام در کتابخانهای مشغولِ خاکْ خوردنْ نباشد، و یا نپوسیده باشد و دورانداخته نشده باشد، و کارآمد و دوستِ مخاطبان باشد، آنوقت، خاکِ من، یا روحِ من، یا خاطرهٔ من، یقیناً شاد خواهد شد، راضی خواهد شد، خود را باور خواهد کرد، و به اوجِ شادمانی خواهد رسید.
۱۶خرداد سالروز درگذشت نادرخان ابراهیمیِ کاردرست
خدا رحمتت کنه مرد.
#حکایت_آن_اژدها
#نادر_ابراهیمی
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
4_922741116153890147.mp3
4.84M
﷽
_____________
"گمونَم واژهها مغزِ منو میدونِ مین کردن
نگو تو جمجمهم افرادِ استالین کمین کردن"
#چاووشخونِ_خاکِبیزائر
@nnaasskk
﷽
_____________
پروانه بودم، #خال_سیاه_عربی (-ت) حبسم کرد توی #اتاق_شماره_شش خیالم و ترکیب #زخمِ_شیر را از پیکرم ساختند! نگو #پروانهها_گریه_نمیکنند وقتی شیرها زخم برمیدارند. پروانهها بعدِ غم تو شیر میشوند.
برای ثبتنام و توضیحات تکمیلی نشانی زیر را مطالعه کنید.
https://mabnaschool.ir/product/halghe6/
سؤالی اگر بود میتوانید با مسئولین حلقه ششم ارتباط بگیرید.
آقای سیبویه ( @mrsib66 )،
خانم جاسبی ( @Mehrabanii )
خانم اختری ( @MoHoKh )
@nnaasskk
﷽
______________
سلام آبی؛
جملههای تکراری جنازهاند. جنازه اگر راه برود ترسناک است. جملهای تکراری دارم که همیشه آخر قصه پسرک میگویمش، عوض کلاغ و رسیدنش! امشب هم، بعدِ قصه مندرآوردیم همین جمله را گفتم" قصه ما به سر رسید و شاهزادهمون هنوز نرسید".
من رسیده بودم. از خانه ادبیات رسیده بودم. رفته بودم دیدار با نویسندهای که چندان به دلم نچسبید و بعد چهار ساعت و چهل دقیقه برگشتم خانه. پسرک دستش را باز کرد مثل همیشه. از دعای پشتبندش هم ترسیدم" دعا کنیم آقا بیاد، آقای خوبیها بیاد". هر شب دستکم دوبار تکرارش میکردم و امشب انگار اجزاش مردههای آرامستانِ روستایمان بودند و از خاک بلند شدند. مردی، زنی، کودکی با صورتِ خاکی و پارچهای سفید که راه برود، ترس دارد خب. کلمات جملهام بلند شده بودند با کفنهای سفید و صورتهای خاکی و دستاشان را در هوا تکان میدادند، شبیه وقتهایی که ملحفه سفید میکشیم روی سرمان و مسخرهبازی بنا میکنیم. میدانستم اینجا خانه و اتاق خواب نیست، این سفیدها کفنند نه ملحفه، و این کلمات، مُرده بودند تا شبِ پیش. پریده بود بغلم، با جنب و جوشی که مختص کتوکولِ پتوپهن پسرهاست، حتی دوسالههاش، گفت دلش برایم تنگ شده بود. گفت تو رسیدی! و منِ گیج آنجا نگرفتم یکی را دارم بیرون از خانه و باید برسد از راه. میبینی آبی! دلش برایم تنگ شده بود و من ماندم که مگر پسر دو سالهها هم میدانند دلتنگی چیست؟ شب که به انتهای قصه رسیدیم از تمام شدن قصه ترسیدم. از قصه ما به سر رسید و شاهزادهای که نرسید. "قصه" پیرزنی چاق بود و "به سر رسیدن" پیرمردی تکیده، هر دو خاکی و سفید پوش و توی تاریکی گورستان در حرکت. "شاهزاده" هم جوان ناکامی بود که میگفتند میخواسته نیمه شبی دو زن تنها را از زیر دست ارازل روستا بیرون بکشد که چاقو به پهلوش خورده! "شاهزاده"ی جمله هم بلند شده بود از خاک و به سمت من میآمد. "نرسیدن"! "نرسیدن" اما کفن را کشیده بود روی صورتش، نتوانستم ببینم جوان است یا پیر، خوش است یا ناخوش.
متن نمیتواند تمام شود، من ترسیدهام. پسر دو سالهام دلتنگی را فهمیده! جملهی "قصه ما به سر رسید، شاهزادهمون هنوز نرسید" جنازهای است که بلند شده از خاک. تو چرا نمیرسی آبی؟ تو چرا نمیرسی؟ من رسیدهام خانه.
#عادت
@nnaasskk
14.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
_________
میخواهم دادِ این تاریخ بتمامی بدهم، و من که این تاریخ پیشگرفتهام التزام این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه.
جمله اهتمامِ ابوالفضل بیهقی است. بیهقی را غلامحسین یوسفی گزارشگرِ حقیقت خوانده!
خانم آتوسا گودرزی! این جمله را خواندهای هنوز؟ که "التزام این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماعِ درست از مردی ثقه."؟
#عادت_به_
@nnaasskk
﷽
_______
گیریم اتوبانِ هلندیای که چند دقیقه پیش روش ایستاده بودم، شاهکاری بااستخوان و چهارشانه باشد؛ به چشم نمیآیدم وقتی محبوب تو باشی. وِیز میگفت به مقصد رسیدیم. ملاک وِیز برای به مقصد رسیدنم ایستادن در مکانی است که قبل شروع حرکت به عنوان destination یا مقصد نشانش دادم. من اما وقتی به مقصد میرسم که تو را ببینم. رانندهای که حالا میبردم سمت هتلی که ندارم، فارسی و هلندی را روان حرف میزند. خوب توانست فاصله بین فرودگاه هلند تا پل ولوومیر، یا، قاشق را چرا دور سرم بگردانم؟ فاصله بین من و تو را پُر کند با حرفهاش. میگوید دو سال پیش همین روزها که منتظر مسافر راهنابلدی بود، مردی فارس هم صحبتش شده و برایش از علی گفته. به مقصدی که ویز میگفت رسیدم و ندیدمت. حالا دلتنگیت مدام پراکندهام میکند. شبیه قاصدکی که در آن دمیده باشند. نمیتوانم حرفهای مرد راننده را خوب بشنوم. اسم علی که میآید دوباره جمع میشوم توی خودم. تو هم اگر بودی، اگر حالا روی آبها نبودی و نشسته بودی روی این صندلی کنار من، چشمانت گرد میشد از این همه شوق که در صدای مرد هلندی است، وقتی به علی میرسد.